🔻دوقلوهای عراقی به نام ابومهدی المهندس و قاسم سلیمانی
🔸والدین دوقلوهایی که در شهر آمرلی متولد شدند، نام آنها را به مناسبت سالگرد شهادت ابومهدی المهندس و حاج قاسم سلیمانی، فرماندهان پیروزی به نام این دو شهید نامگذاری کردند.
🔸زنی از شهر آمرلی که از دست وهابیهای «داعش» آزاد شده است، دوقلوهایی به دنیا آورده که نام آنها را ابومهدی المهندس و قاسم سلیمانی گذاشته است.
🔸ما از خداوند برای آنها زندگی خوب و پیرو راه رهبرانمان خواستاریم./ شبکه العالم.
#جان_فدا
@khaimahShuhada
🔴 اولین جمله حضرت زهرا سلام الله علیها در بین درب و دیوار و آتش
🔵 علامه امینی رحمه الله علیه:
🌕 بعد از تحقیق های بسیار یافتم اولین جمله ای که حضرت زهرا سلام الله علیها از میان درب و دیوار و آتش فرمودند:
⚫️ ولدی مهدی بود ...
🌷 الهی به حق مادر سادات
الساعه عجل لولیک الفرج الساعه
#امام_زمان
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها🥀
#تسلیت_باد🥀
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@khaimahShuhada
عاشق آن است
که رنگ معشوق
به خود گیرد ...
پهلو ...
بـازو ...
بماند بقیهاش ...
#سلامالله_علی_الزهراء
#أیتها_الصدیقة_الشهیدہ
@khaimahShuhada
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔒 «قفلهایی که انسان را زمینگیر میکنند»
🔺 شهید حاج قاسم سلیمانی: هرکس در حوض دفاع مقدس قرار میگرفت، ناخودآگاه تطهیر میشد و عوض میشد. اما بعد از جنگ اینگونه نبود. القاب و رتبه و جایگاه آمدند، اینها قفلهایی هستند که انسان را زمینگیر میکنند و میخهایی هستند که انسان را بر زمین میخکوب میکنند و میبندند.
#جان_فدا
@khaimahShuhada
شهید جمهور
📌 *ماجرای ژیانی که خودروی تشریفات حاج حسین همدانی شد*
🔹️ {مردادماه ۸۰} صبح زود، بین خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن خانه خواب را از سرم پراند. گوشی را که برداشتم صدای *آقای همدانی* کاملاً هوشیارم کرد.
♡- برادر، هنوز که خوابیدی!
◇- نه حاج آقا. در خدمتم. امری باشد؟
♡- یک کار فوری دارم. سریع با ماشین خودت را برسان منزلمان.
🔹️آن طور که *حاج حسین* بر سریع رفتنم تاکید کرد، با خودم گفتم: «حتماً حاج آقا کار کوچکی دارد.» به همین علت سریع لباس سادهای پوشیدم و با دمپایی سوار خودروی ژیان شدم و به طرف خانه ایشان حرکت کردم.
◇ یک ماشین تویوتا هم داشتم که آن شب در محل کار مانده بود. همیشه حاجی را با آن خودرو این طرف و آن طرف میبردم. ولی آن روز چون *حاج حسین* عجله داشت دیگر نرفتم به محل کار تا تویوتا را بیاورم.
🔹️ *حاج حسین* با لباس کامل نظامی، مثل همیشه، تمیز و اتوکشیده، با آن دو درجه و مدال فتحش، از در خانه بیرون آمد.
◇ ناگهان یادم آمد که حاجی این لباس ها را فقط برای جلسات رسمی میپوشد.
◇ باخودم گفتم: «وای خدای من ... حالا چه کارکنم با دمپایی و ماشین ژیان؟» فکر کردم « *حاج حسین* الان من را سرزنش میکند.»
◇ سریع از ژیان پیاده شدم. *حاج حسین* یک نگاه به ظاهر من و دمپاییام کرد و یک نگاه به ژیان.
◇ بعد تبسمی شیرین بر لب آورد و سریع، بدون اینکه حرفی بزند، سوار ژیان شد.
♡- سریع برو استانداری. یک جلسه مهم دارم.
◇ اسم استانداری که به گوشم رسید، با خودم گفتم: «خدای من، با این وضع و این ماشین چطور برم روبهروی استانداری؟! خودم خجالت میکشم؛ وای به حال *حاج حسین!*»
🔹️ اما جالب بود که *حاج حسین* یک کلمه هم درباره این مسائل صحبت نکرد. من هم جرئت نکردم حرفی بزنم.
◇ جلوی استانداری همدان، *حاج حسین*، قبل از اینکه پیاده شود، گفت: « من میروم جلسه و یک ساعت دیگر میآیم.»
🔹️ یک ساعت بعد، دیدم *حاج حسین* همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آن ها به طرف خوردوهای مدل بالای خود رفتند. *حاج حسین* هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد.
🔹️ در راه بازگشت، *حاج حسین* هیچ حرفی در این زمینه نزد. من خیلی خجالت میکشیدم. خواستم در این باره حرفی بزنم و معذرت خواهی کنم که گفت: دنیا محل گذر است نباید به فکر دنیا باشید. ضمنا ماشین شما با همه آن ماشین ها فرق می کرد به این میگویند ماشین تشریفات!»
🔹️یاد همه شیرمردان بی ادعا باذکر صلوات
@khaimahShuhada
«طریق پرواز» به سبک شهید علی حیدری
🔹علی حیدری جوانی که دفترچهای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص میکرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش میپرداخت و به خود تذکر میداد ...
🔹در بخشی از وصیتنامهاش آمده است:
من خیلی کمتر عطر خریدهام زیرا هر وقت بوی عطـر میخواستم از ته دلم میگفتم "حسین جان" آن وقت فضا معطر میشد.
🔹علی در سن ۱۹ سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد/ بخشی از کتاب «علی بیخیال» زندگینامه و خاطرات این شهید عزیز🌹
@khaimahShuhada
در سال ۱۳۷۲ در ارتفاعات ۱۱۲ فکه مشغول تفحص بودیم. اما چند وقت بود که هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم.
به حدی ناراحت بودیم که وقتی شب به مقر می آمدیم حتی حال صحبت کردن با همدیگر را هم نداشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی آمد نوار روضه حضرت زهرا (س) را می گذاشتیم و اشک می ریختیم.
با خودم می گفتم: «یا زهرا؛ من به عشق مفقودین اینجا آمده ام. اگر ما را لایق می دانید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمی دانید که برگردیم تهران
روز بعد هم بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول تفحص شدند. در حین کار روبروی پاسگاه بند انگشتی نظرم را جلب کرد. با احتیاط لازم اطراف آن را خالی کردیم و به بدن شهید رسیدیم.
در کنار آن شهید، شهیدی دیگر را نیز پیدا کردیم که جمجمه هایشان روبروی هم بود.
قمقمه آبی هم داشتند که برای تبرک همه از آن نوشیدیم.
وقتی که از داشتن پلاک مطمئن شدیم، با ذکر صلوات پیکرها را از روی زمین برداشتیم. متوجه شدیم که هر دو شهید پشت پیراهن شان نوشته بودند: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم».
راوی: مرتضی شادکام
@khaimahShuhada
سید حمید را در منطقه عملیاتی خیبر و قرارگاه نوح دیدمش. خوشحال شادمان بود . همین قدر به من گفت که حضرت زهرا (س) به من گفته اند بیایم اینجا. هر چه اصرار کردم، بیشتر از این نگفت.
گفت: بگذار در دل خودم باشد.
شهید همت آمده بود دنبال یک گردان نیرو. سردار سلیمانی هم سید حمید را با همت همراه کرد برای تحویل نیروها. اما گلوله تانک امان شان نداد. سر و دست همت مجروح شده بود و صورت و پهلوی سید حمید. روز سوم جمادی الثانی بود و روز شهادت حضرت زهرا (س).
خدا بیش از این نمی خواست سرش مخفی بماند.
پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۱۱۹ و ۱۲۵-۱۲۴٫
@khaimahShuhada