#معرفی_کتاب
📔 نردبانی برای چیدن نارنج
بر اساس زندگی سردار شهید احمد کاظمی
📚 انتشارات سوره مهر
🖊 نویسنده:کرامت یزدانی
📖 تعداد صفحه:۱۰۳
🔖 قسمتی از کتاب👇
"...بایرام آذری پرسید فرمانده ات کیه؟ خنده ام گرفت.یک خنده عصبی که بایرام را هم متعجب کرد.توضیحی ندادم.ولی وقتی یادم می آمد که یک جوان بیست_بیست و یک ساله فرمانده ما است،خنده ام گرفت.از من بزرگتر بود ولی نه به اندازه ی یک فرمانده.خیالم به کلی درهم شده بود.در تمامی فیلم هایی که دیده بودم ، فرماندهان افرادی مسن با ستاره های زرق و برق دار بودند با چکمه و لباس نظامی و نگاه های تند.اما حالا فرمانده ای را می دیدم با لباسی معمولی و محاسنی سیاه،بی ستاره و بی آن که با نگاهش مجبورم کند از جا بلند شوم و جابخورم.به بایرام جواب دادم:احمد کاظمی..."
✅ کانال اختصاصی شهید احمد کاظمی👇
@shahidkazemi_1384
#معرفی_کتاب
📔کتاب"حاج احمد"
📚 انتشارات شهید کاظمی
📖 تعداد صفحات: ۳۴۴
📝 نویسنده:محمد حسین علیجانزاده
🔖قسمتی از کتاب👇
"بعد از آنکه نمازم را خواندم، رفتم ببینم احمد کجاست و چهکار میکند. هرچه اتاقها را گشتم، خبری از احمد نبود. با خانواده همهجا را گشتیم. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین! گمانمان رفت که عقب حاجی رفته به مسجد.
از پشت شیشۀ بخارگرفته به حیاط نگاه میکردم تا ببینم حاجی و احمد کی برمیگردند. وقتی حاجی درِ خانه را باز کرد و توی حیاط دیدمش، سریع در را باز کردیم. هنوز بالای پلهها نرسیده، از او سؤال کردیم: «احمد کجاست؟»
گفت: «احمد؟!» و ادامه داد: «دنبال من نبوده. مگه نگفتم که من یواشکی میرَم؟!»
در حال صحبت بودیم که دیدیم کسی درِ خانه را میزند. به سمت در رفتیم. حاجی کلون در را کشید و در به سمت داخل باز شد. حاج یدالله انتشاری، یکی از مسجدیها بود. احمد را روی دوشش گرفته بود. گفتیم: «حاجی چطور شده؟»
ـ احمد تو حسینیه بود. دیدم کفشاشو دزدیدن و پابرهنه داشت برمیگشت. گفتم: پسرِ کی هستی؟ گفت: پسرِ حاجیعشقعلی. من هم به پشتم گرفتمش و آوردمش."
✅ کانال اختصاصی شهید احمد کاظمی👇
@shahidkazemi_1384