eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
106 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 متن دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان... التماس دعا....🌹 📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر ، بدون ذکر منبع هم مجاز است.
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🕊 🌹شهید ابراهیم هادی دیگه با اِزِه از همه مشتیاا زت همگی زیاد یاحق بامراامااا Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌹 سلام بر ماه مهمانی خدا 🌹 و سلام بر مهمانان خوب خدا شما هم شنیدید که میگن: مهمون عزیزتر باشه، میزبان براش سنگ تموم میزاره و سرمایه‌گذاری بیشتری میکنه. برا همینه که در ماه رمضان ،خدا نفس کشیدن و خواب روزه دار رو تسبیح و عبادت، قرار داده . همش بخاطر اکرام ماست. 👌 پس بیاییم از این فرصت طلایی خوب استفاده کنیم ، لطفا ما رو هم در دعاهاتون از یاد نبرید... 🌹 طاعات و عبادات شما قبول ، ماه رمضان تون پر از استجابت دعا، التماس دعای خیر و فرج.. 🦋🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
مصطفی خداحافظی کرد از خونه ما رفت فردای اون روز لباسهای سربازیش تنش بود اومد خونه ما گفت-- خاله اومدم باهات خداحافظی کنم برم جبهه، بابام خیلی مخالفه میگه تو درست نمیتونی راه بری صبر کن پات خوب شه بعد برو، اما من نمیتونم، خاله یه چیزی مثل آهن ربا تو وجودمه و من رو میکشونه سمت جبهه. مامانم خیلی سفت بغلش کردو و صورتش رو بوسه بارون کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت-، خوش به سعادتت عزیزم برای منم دعا کن. مصطفی از مادرم جدا شد و رو کرد به من ازم خداحافظی کرد و گفت برم پیش مادربزرگ و بعدم برم ازخاله حلیمه خدا حافظی کنم. مادربزرگم طبقه پایین خونه ما مینشست سه تایی اومدیم پایین. خونه مادر بزرگم. تا مادرم مصطفی رو با لباس سربازی دید فهمیدم که مصطفی میخواد بره جبهه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اشکهای چشمش سرازیر شد. با مشت زد توی سینه ش ای من فدات شم مادر، آی دورت بگردم، دردو بلات بخوره توی سر من، اومدی خدا حافظی کنی بری?... ادامه دارد... کپی حرام⛔️
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ یه نوجوان۱۶ساله بود ازمحله های پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بدتربیت شده بود، خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا اینکه یه نوار روضه سلام الله علیها زیر و رویش کرد بلند شد اومد جبهه، یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم علیه السلام نرفتم، می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم وبرگردم ... ... اجازه گرفت و رفت مشهد دو ساعت توی حرم زیارت کرد وبرگشت جبهه ، توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت ازحرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطورادامه بدهی خودم میام می برمت...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بودنیمه شباتاسحر می خوابید داخل قبر ، گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام آقا جان چشم به راهم نذار توی وصیتنامه ساعت شهادت،روز شهادت و مکان شهادتش روهم نوشته بود.شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده،دقیقا توی روز ، ساعت ومکانی شهیـد شدکه تو وصیت نامه اش نوشته بود Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔖 دست نوشته‌ تکان‌دهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد 🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد. 🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه در عمل، دم نايژک‌های ريه تاول می‌زد و در بازدم تاولها پاره می‌شد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت می‌کرد.🥀 🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.🥀 🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت:" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.🕊🥀 🌷شهید «نعمت‌الله ملیحی» از شهدای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا؛ روز هشتم عملیات والفجر ۸ بر اثر حمله شیمیایی دشمن بعثی مصدوم شد و هشت روز بعد در ششم اسفند ماه ۱۳۶۴ در بیمارستان به شهادت رسید🕊 ✨مزار: قائمشهر، امامزاده صالح Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 📚 ماه در ها بعد از ۴۸ ساعت درگیرے با دشمن نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ... مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقے مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت : برادرانے ڪہ خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایے کہ می ‌توانند، تا فـردا صـبح تحمل ڪنند. جعبہ خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید... فرمانـده بہ جعبـه خرمـا نگاه ڪرد، خرماهـا دست نخورده بود ،بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار ڪرده بودنـد ماه رمضان بود... تیرماه شصت و یڪ... Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 📚 🔹 با با ! به حبیب گفتم: وضع خط خوب نیست، گردان را ببر جلو. آهسته گفت: بچه‌ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند...! امکان برگرداندن آن‌ها به عقب نبود و بچه‌ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند….. حبیب گفت: اگه می‌تونی یکی از بچه‌های مجروح را ببر. گفتم: صبر کن با بقیه بفرستشون عقب. حبیب اصرار کرد؛ سابقه نداشت تا آن روز حبیب با من بحث کند. گفتم: باشه. دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد، ترکشی به سینه‌اش اصابت کرده بود جای زخم را با دست فشار می‌داد. سوار شد تا حرکت کردم صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد. تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. گفتم: برادر اسمت چیه؟ جواب نداد، نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت زیر لب چیزهای می‌گوید. فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده، کُپ کرده[خیلی ترسیده] برا همین دیگه سوال نکردم مدتی بعد مؤدب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد. گفتم: چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت: می‌خواندم! نگاهش کردم، از زخمش خون می‌زد بیرون… گفتم: ما که رو به قبله نیستیم، تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که نجسه! گفت: حالا همین نماز را می‌خونیم تا بعد ببینیم چی می‌شه و ساکت شد. گفتم: نماز عصر را هم خوندی؟ گفت: بله. گفتم: خب صبر می‌کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می‌کردی، آن وقت نماز می‌خوندی! گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا... گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می‌گردی پیش دوستات.. با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست و إلّا با بدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی‌خونه! درِ اورژانس پیادش کردم و گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش. گفتم: خودش می‌تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه‌ای آن‌جا بودم بعد خواستم بروم؛ رفتم پست اورژانس پرسیدم: حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند: شهید شد، با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت و رفت….. تمام وجودم لرزید. بعدها نواری از شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای خوب گوش کن چه می‌گویم! من می‌خواهم به تو پبشنهاد یک معامله‌ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود! منِ دستغیب حاضرم یک جا ثواب و و و و هایم را بدهم به تو؛ و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ ، با و خوانده‌ای از تو بگیرم! آیا تو حاضر به چنین معامله‌ای هستی؟! 🔺خاطرات «سردار » Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
22 اسفند روز بزرگداشت گرامی باد پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند؛ اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. انشاالله که ادامه دهنده راه ومنش شهدا باشیم . 🍃🌸 @Zendegijarist2 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
. 🔺 ۸ نکته مهم که درباره چهارشنبه‌سوری بایدبدانید 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
مصطفی لبخندی زد-- آره مادر دارم میرم-- حالا نمیشه بمونی تا پات خوب بشه بعد بری! با خنده سر انداخت بالا-- نه نمیشه. مادرم از هر دری صحبت کرد که مصطفی رو پشیمون کنه نتونست آخر به شوخی بهش گفت مصطفی بری پشم موش میشیا (یعنی پشیمون) مادربزرگم خیلی مصطفی رو دوست داشت به خاطر همین نمی خواست ناراحتش کنه سر راهه به جای اینکه بگه پشیمون میشی گفت . مصطفی نگاهی انداخت به مامانم و لب کرد-- ببین چی میگه، میگه پشم موش میشی اونهایی که نرن جبهه یه روزی پشیمون میشن، این دنیا پشیمون نشن اون دنیا پشیمونن. اونهایی که کوتاهی کنن از خدمت به نظام جمهوری اسلامی ـ اونها پشیمون میشن .این دنیا به خاطر گنا ه چششم و گوششون بسته شده و حقیقت رو نمی نمیبینن-- با مادر هم خداحافظی کرد و رفت. تا چهل روز ما خبری از مصطفی نداشتیم. و چون سواد نداشت خیلی کم نامه می‌داد اونم می‌داد دوستاش بنویسن، گاهی هم میومد شهر اهواز به خونه عمه ش زنگ می زد چون اونا شاه عبدالعظیم میشستن اونجا خط تلفن اومده بود ولی محله ی ما هنوز شکل شهری به خودش نگرفته بود و خط تلفن نکشیده بودن... ادامه دارد... کپی حرام⛔️