eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: داستانی رو که میخوام براتون بگم، خدا خودش شاهده که عین واقعیت👌 یک روز داخل منزل نشسته بودم، مامانم اومد خونمون، گفت اعصابم خورده شده، گفتم چرا، گفت شوکت خانم با شوهرش رفتند کاشان مادر شوهرش رو آوردن اینجا خونشون نگه دارند، زن بیچاره رو پولهاش رو ازش گرفتن، حالا اذیتش میکنن چه جور، چیزی بهش نمیدن بخوره، میگن دستشویئت میگیره، خودت که تنهایی نمی‌تونی بری، باید بیایم دستت رو بگیریم ببریم ما خسته میشیم، گفتم خب این بیچاره که کاشان خونه دختر خواهرش بود، چرا رفتید آوردنش که حالا اینقدر اذیتش کنن، دلم طاقت نیاورد، عصر خواستم برم خونشون یه سر بزنم، به خودم گفتم بهتره تنها نرم، رفتم دنبال یکی از دوستانم، تا گفتم اینطوزی شده، گفت آره من میدونم، بهش گفتم میای باهم بریم بهش سر بزنیم، گفت صبر کن چادرم رو سرم کنم بریم... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
در زدیم شوکت خانم در رو باز کرد، گفتم اومدم به مادر شوهرتون سر بزنم، خوشش نیومد، یه بفرما سردی گفت، ما هم رفتیم تو خونشون، دیدم، نصرت خانم نشسته روی تخت، تا چشمش به ما افتاد، گفت من تشنمه، ثواب داره آب بهم بدید، من سریع یه لیوان آب بهش دادم خورد، ما رو کلی دعا کرد، گفت میشه یه چایی هم به من بدید، صدای شوکت خانم بلند شد، هی آب بهش بدید چایی بهش بدید، کی میخواد ببرش دستشویی، گفتم وااا شوکت خانم، پس این بنده خدا چیکار کنه، گناه داره، باید به خدا جواب بدید، گفت چیزی ندید بهش بخوره من جواب خدا رو میدم، نصرت خانم گفت، میشه لباس من رو عوض کنید، دست زدم به لباسش دیدم خیسِ، گفتم چرا لباستون خیس شده، گفت بهم آب میپاشن، گفتم چرا، شوکت خانم گفت، چون روزها میخوابه، شب خوابش نمیبره، سر صدا میکنه نمیگذاره ما بخوابیم... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
اومدم خونه‌ام، از غصه خوابم نمی رفت، دلم میخواست برم نصرت خانم رو بیارم خونه خودم، پیر زن بیچاره نمیتونه تحمل این همه ازار و اذیت روحی رو تحمل کنه، دو روز بعد، فهمیدم پسرش کتکش زده، عروس دایی مامانم که خانم خیلی خوبی بود، اوردش خونه خودشون، رفتم خونه عروس داییم ببینمش، وااای خدا من دوست داشتم کور میشدم ولی همچین صحنه ای رو نمی دیدم، پیرهنش رو زد بالا، جای چوبی که به بدنش زده بود، مثل چادر مشگی، جای چوبش سیاه شده بود، نزدیک دو سه ماهی خونه عروس دایی مادرم بود، که پسرش میاد خونه عروس دایی کلی قول میده که مادرش رو کتک نزنه و نصرت خانم رو میبره، همه فکر کردند بردش خونه خودش، ولی با کمال تاسف مادرش رو برد گذاشت سالمندان ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
همه محل از این همه سنگدلی عروس و پسر نصرت خانم انگشت به دهن مونده بودند، طولی نکشید یه سه ماه بعدش نصرت خانم در خانه سالمندان به رحمت خدا رفت، شش ماه بعد از فوت نصرت خانم، پسرش سرطان خون گرفت، یک سال بعد از فوت مادرش از دنیا رفت، شوکت خانم، سه فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت، دختر بزرگش در سن ۳٠ سالگی در حالی که ۳تا بچه قد و نیم قد داشت از دنیا رفت، اینم بگم این دخترشم، هم دست پدر و مادرش بود، برای اذیت کردن مادر بزرگش، شوکت خانم پسرهاش رو زن داد، عروسها یکی از یکی بهتر مخصوصا عروس بزرگش که با منم دوست بود، شوکت خانم مریض شد و در رخت خواب افتاد، عروس بزرگش... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
مثل مادر خودش بهش رسیدگی میکرد، من مونده بودم که خدایا چطوری میشه، این خانم خودش عروس خوبی نبود، ولی حالا یه عروس شریف، نجیب، مهربون گیرش اومده؟ من مرتب به شوکت خانم سر میزدم، اینم هر روز حالش بدتر میشد، یه بار رفتم ملاقاتش، دیدم، توی یه رخت تمیز خوابیده، ولی هی خودش رو جمع میکنه میگه، آیییی نزن، چقدر میزنی، به عروسش گفتم، چرا این بنده خدا اینطوری میکنه، گفت نمی دونم روزی چند بار اینطوری میشه، انگار کسی میزنش، سرم رو ریز تکون دادم، توی دلم گفتم، واقعا نمی شه از عدالت الهی فرار کنی، به قول اون، ضربالمثل که میگه، هرچه کنی به خود کنی، گر هر همه نیک و بد کنی ✍پایان #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃