#اعتیاد ۱
۱۱ ساله بودمو به خاطر هیکل درشت م همه فکر میکردن که سنم بیشتره از همون ۱۱ سالگی ی خواستگار سمج داشتم هرچی ردش می کردیم دوباره میومد خواستگاریم چونکه تپل و بانمک بودم همش می اومد میگفت این باید زن خودم بشه بالاخره خواستگاری کردن هاش واسه مدت بعد از چهار سال جواب داد و من تو سن ۱۵ سالگی به عقدش در اومدم دیگه نذاشت درس بخونم و گفت نیازی به درس نداری بشین تو خونه شوهر داری کن من از همون بچگیم شدم یه زن خونه دار میگفت دوسم داره اما دوست داشتنش فحش و تحقیر و کتک بود با کوچکترین مسئله ای شروع میکرد به کتک زدن من حرفها و فحش های زشتی که به خودم و خانوادم میداد هم در کنارش بود کم کم شروع کرد به سر کار نرفتن
ادامه دارد
کپی حرام
#اعتیاد 1
دو سال از ازدواجمون گذشته بود که شوهرم معتاد شد! اوایل متوجه شدم که با دوستاش زیاد رفت و آمد میکنه و بعدش از بوی دود و تعغیر رفتارش فهمیدم که معتاد شده. خواستم به خانواده ش بگم اما ترسیدم دعوا راه بندازه و کتکم بزنه. رفتاراش هم خیلی تند شده بودن.
کاری از دستم برنمیاومد جز اینکه بچه دار شم شاید اینطوری دست از رفیقاش برداره و اعتیادش خوب شه.
اولین بچه مو که پسر بود به دنیا آوردم و اسمش رو حسین گذاشتیم. سال بعدم خدا بهمون یه دختر داد که اسمش رو فاطمه زهرا گذاشتم. اما اشتباه میکردم بچه دردی دوا نکرد و شوهرم مهدی روز به روز اعتیادش بیشتر می شد.
کاری از دستم برنمیاومد دیگه تصمیم گرفتم به خانواده ش بگم. دعوا راه بیوفته و کتک بخورم بهتر از اینه که اوضاعش بدتر شه!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 2
به داداش و مادرش گفتم اما مهدی شروع کرد به داد و بیداد که نرگس توهم داره و داره خیال بافی میکنه .
قیافه ش داغون شده بود به خاطر اعتیاد اما بازم انکار میکرد!
به خاطر اینکه قضیه رو به خانواده ش گفت کلی کتکم زد و پای چشمم رو کبود کرد. با اینکه شیر میداد اما بازم مراعاتمو نمیکرد و تا تونست کتکم زد.
خانواده ش هم دیگه عقب کشیدم و من بازم دست تنها موندم.
اگه به خانواده خودم میگفتم بابام حتما طلاقم رو می گرفت اما الانبا دوتا بچه !
حسین و فاطمه زهرا کوچیک بودن و تحمل همچین چیزایی براشون سخت بود.
بچه هامون بزرگ شدن و راهی مدرسه شدن. مهدی با مواد بلایی سر خودش آورده بود که دیگه همه فامیل حتی پدر و مادر خودم فهمیده بودن که اعتیاد داره .
کار هم نداشت و به سختی زندگیمون رو میگذروندیم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 3
دلم خون بود از زندگیم! مهدی این نبود! مردی که من باهاش ازدواج کردم همچین آدمی نبود!چی شد که درگیر همچین بلای خانمان سوزی شد!
به کی شکایت میبردم؟ بابام بارها اومد دستمو گرفت و گفت بريم خونه خودمون طلاقت رو می گیرم خودم مواظب دوتا بچه هات هستم اما نرفتم!
چطور ولش میکردم وقتی عاشقش بودم.
حسین امسال کلاس اول میرفت و فاطمه زهرا مهد کودک.
هزینه تحصیلشون خیلی بالا بود و حتی برای خرید مدرسه بابام بهم پول داد.
مهدی که حتی پول نون شب رو هم نداشت!
به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم جز چند تا تخم هیچی دیگه داخلش نبود. دیگه حتی طلایی هم نداشتم که بفروشم برای خرجیمون.
اشک تو چشمام جمع شده بود. به اتاق رفتم که دیدم مهدی طبق معمول پای بساطش نشسته بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 4
با ترس کنارش نشستم. اشکی از گوشه چشمم جاری شد. مهدی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت_ باز چه مرگته؟
کمی من من کردم_ هیچی تو یخچال نداریم..تورو خدا مهدی....
اجازه نداد حرفمو کامل کنم و با تشر داد زد_ چه میخوای از جون من؟ بذار راحت باشم!
پته تته کردم_ میگم تو یخچال چیزی نیست .
عصبی غرید _ خب بگو باباجونت پرش کنه! صدام بدجوری میلرزید_ بابام چقدر به فکر ما باشه؟
خیلی عصبی بود_ مگه بابات نگفت که یا من بیاین؟ چرا ولم نکردی زن؟ الانم برو گمشو پیش همون بابا جونت من پولی ندارم!
همونطور نشسته بودم و اشک میریختم که اینبار صدای دادش تمام تنمو لرزوند_ گمشو!
از جام پریدم و به سرعت اتاق رو ترک کردم.
اشکام پشت سرهم جاری شدن. چیزی تو خونه نداشتیم و از روی اجباری بازم به بابام زنگ زدم و بهش رو انداختم.
بابام هم که طبق معمول روی دخترش رو زمین ننداخت.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 5
هرچقدر که میگذشت زندگی برامون سخت تر میشد .خدا ببخشم که حتی چند باری فکر خودکشی به سرم میزد.
یه شب که دور هم نشسته بودیم . مهدی داشت چایی میخورد و بچه ها هم داشتن بازی میکردن.
یک لحظه متوجه شدم که حسین مدادی رو گوشه لبش گذاشته!
لب به دندون گزیدم و با تشر گفتم_ چیکار میکنی حسین مامان؟
یک لحظه ترسید و مداد رو بیرون کشید. بعدش با کمی ترس گفت_ مامان دارم مثل بابام میکنم! میخوام بزرگ شم مثل بابا شم!
دهنم وا موند و خشکم برد. نگاهی به مهدی انداختم چهره ش پر از غم بود. قندی رو که دستش بود زمین انداخت و با ناراحتی به اتاق رفت.
با عجله دنبالش رفتم تو اتاق که نشسته بود یه گوشه و زانوی غم بغل گرفته بود.
جلوتر رفتم و کنارش نشستم که با گریه گفت_ نرگس پشیمونم! خیلی پشیمونم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 6
با ترحملب زدم_ درست میشه عزیزم. گریه نکن بچه ها میشنون.
یه مدت باهاش حرف زدم تا آرومش کنم . خیلی عجیب بود که دیگه مثل قبل داد نمیکشید و آروم یه گوشه نشسته بود. به یک ساعت نکشید که به داداشش زنگ زد گفتم که میخوام ترک کنم. خیلی خوشحال بودم. خداروشکر که داشت به خودش میاومد و تصمیم گرفته بود ترک کنه.
بردنش کمپ ترک اعتیاد و بعد از طی دوره درمانش مواد رو کنار گذاشت با اینکه سخت بود بعد این همه سال اعتیاد اما تونست! و شد همون مهدی قبل. همون مهدی که بهش بله گفتم و زنش شدم.
بعد از اینکه مواد رو کنار گذاشا پدرم براش کار پیدا کرد و تو یه کارخونه لبنیاتی مشغول شد و خداروشکر که اوضاعمون بهتر شد.
پایان.
کپی حرام.