eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
توی خانواده تقریبا از هم پاشیده به دنیا اومدم از گذشته خانواده م خبر ندارم اما چیزی که دارم میبینم پدرم معتاده مادرم مارو رها کرده رفته و برادرام ازدواج کردن و خواهرامم هر دوتاشون سر زندگیاشونن، بابامم کار نمیکنه و فقط پای بساطه مسئولیت تمام زندگی رو دوش منه از نظافت و بشور بساب بگیر تا پخت و پز خونه همش ۱۵ ساله بودم که باید این کارارو انجام میدادم کم کم متوجه شدم که بابام دادا یه کارایی میکنه دستش داره از لحاظ مالی باز میشه همش بشکن میزد و میرقصید تو خونه بهش گفتم داری چیکار می کنی، برگشت گفت که دارم برای آدم پولدارا کار می کنم وضعمون داره خوب میشه بهشون جنس میفروشم و پولو در جا میگیرم ادامه دارد کپی حرام
نمیدونستم چی بهش بگم ی وقتایی میاوردشون خونمون اونام مینشستن به کشیدن و پول رو بابام دوبرابر میگرفت و به خاطر اینکه پذیرایی که من ازشون میکردم خوب بوده وقتی بابام کنارشون از مواد اونا می کشید و میگفتن مهمون مایی، کار بابام رو تایید نمیکنم ولی حداقل دستمون باز شده بود سفره مون رنگین بود دوتا لقمه غذای درست حسابی گیرم میومد بخورم دیگه میتونستیم غذا های خوب بخوریم یه روز دیدم بابام یه عالمه پاکت خرید لباس و کفش اورد گفت اینو یکی از اینا که مواد میکشه برای تو اورده گفته میخوام دل دخترتو شاد کنم خیلی خوشحال شدم از لباسها مشخص بود گرون هستن وقتی میپوشیدم حس میکردم خیلی پولدارم ادامه دارد کپی حرام
چند هفته بعد بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم رسیدیم توی حیاط خونه پیاده شدیم خیلی بزرگ بود دو تا خانم اومدن منو بردن توی ی اتاق یکی دو ساعت اونجا بودم و فرستادنم حمام و لباسهای سفید تنم کردن یهو پیرمرده اومد تو اتاق گفت بابات دیروز اومد محضر اجازه ازدواجتو داد، از ناراحتی و ترس گریه میکردم به پاهاش افتادم ادامه دارد کپی‌ حرام
گفتم تورو خدا با زندگی من بازی نکن تو پیری من جوونم برات کار میکنم تا بدهی بابام بهت صاف بشه من خیلی بدبختم تو بدبخت ترم نکن، خیره نگاهم کرد و گفت پاشو اشکاتو پاک کن دخترجان تو از هیچی خبر نداری، پسر من به من گفته بود براش ی دختر مناسب پیدا کنم که چشمش دنبال پولمون نباشه منم بخاطر مریضیم چندباری مواد کشیدم همشم خونه بابای تو بود بعد دیدم ارزش نداره گذاشتم کنار تا اینکه تورو اونجا دیدم دلم برات سوخت گفتم تو دختر رنج کشیده ای هستی و لیاقت ی زندگی اروم رو داری برای همین دیدم به بابات بگم تورو میخوام برای پسرم باید هم قید پولی که ازش میخوام رو بزنم هم اینکه کلی پول بهش بدم منم اصل ماجرا رو براش نگفتم الانم عاقد منتظره تو بیا بریم عقد کنید با پسرم اشنا میشید ادامه دارد کپی حرام
اون روز بدترین روز زندگیم بود که تبدیل شد به بهترین روز زندگیم بعد از عقد متوجه شدم شوهرم خیلی مرد ایده الی هست و باهاش خیلی خوشبختم شوهرم حتی یک بارم از دوران مجردیم و شغل پدرم حرفی نزده فقط میگه من باید تورو خوشبخت ترین ادم روی زمین کنم چون لیاقتش رو داری من خیلی مراقب زندگیمم خداروشکر میکنم که بعد اون همه سختی و تحقیری که توی خونه بابام کشیدم به این جایگاه و خوشبختی رسیدم الان هر سال با شوهرم به خیریه ها کمک میکنیم خدا هم کمکمون کنه پایان کپی حرام