#بی_ثبات ۱
مادر من زن لجباز و یک دنده ای و به شدت مغروری بود اصلا به این اخلاقهای نامسند معروف بود و ی جورایی مثال بد رفتاری برای بقیه شده بود یک دنده بود و هر کاری میخواست میکرد جون توی جوونی بابام فوت کرده بود و تنها بود دایی هام خیلی هواش رو داشتن و با مادرم کنار میومدن ی اخلاق خیلی خوب مادرم این بود که حساب کتاب سرش میشد و خیلی حواسش جمع بود بابام وقتی فوت کرد دوتا زمین و ی خونه به جا گذاشت از همون بچگی من ی جوری مدیریت کرد که اون زمینا تبدیل شدن به ی ثروت زیاد برای من، با اون ثروت تقریبا بی نیاز بودم و به پیشنهاد مادرم برای اینکه حوصله م سر نره ی طلا فروشی زدم مادرم گفت باید دختر خاله ت رو بگیری خودمم به نفس علاقه داشتم ولی تا حالا به ازدواج فکر نکرده بودم چون همیشه خودم و مامان بودیم فکر میکردم تا ابد باید دوتایی زندگی کنیم
ادامه دارد
کپی حرام
#بی_ثبات ۲
وقتی گفت میتونم بگیرمش خیلی خوشحال شدم حس اینکه ی موجود دوست داشتنی عین ی عروسک تو زندگیمه خیلی بهم حس خوبی میداد دوس داشتم زنم به انتخاب مادرم باشه چون خیلی برام زحمت کشیده بود فکر میکردم جبران زحماتشه، با وجودیکه نفس رو به درخواست خودش گرفتم ولی از لحظه ای که عقد کردیم با نفس لجبازی میکرد انگار اضافه بود و میخواست ی جوری بهش بفهمونه هیچ جایی بین ما نداره میدیدم نفس خیلی تلاش میکنه که با مامانم رابطه ش خوب باشه اما نمیتونستم حرف بزنم نمیخواستم بخاطر نفس مامانم ناراحت بشه مادرم عمرشو گذاشته بود پای من، مادرم نمیذاشت برم دیدن نفس یا هدیه براش بخرم هر موقع حرف نفس میشد بحث و عوض میکرد و میگفت از اون حرف نزن خوشم نمیاد ی بار برای نفس هدیه خریدم و یواشکی مامانم بهش دادم وقتی مامانم فهمید
ادامه دارد
کپی حرام
#بی_ثبات ۳
هدیه رو از نفس گرفت وبرای خودش و کلی هم با من دعوا کرد و خودشو زد که به چه حقی براش کادو خریدی نهایت دیدار ما شب جمعه ها بود که صبح جمعه ش مامانم منو از خونه مینداخت بیرون میگفت به زن نباید رو داد و پررو میشه و من هر روز از زنم دورتر میشدم تا اینکه زمان عروسیمون رسید هر موقع زنممیگفت این چه وضعیه و تو اصلا پیشم نیستی بهش میگفتم تو حرف نزن هیچی نگو مامانم ناراحت میشه مگه پول نمیخوای بهت پول میدم مادرم بخاطر اینکه ی وقت با زنم خوب نباشم و بهش وابسته نشم از من ی ادم رفیق باز بی مسئولیت ساخت از همون شب اول عروسی چون خونمون چسبیده به خونه مادرم بود مامانم سر ناسازگاری گذاشت نفسم ساکت بود تا میومد حرف بزنه یا باج بهش میدادم یا تهدیدش میکردم تا اینکه ی روز پدر زن و مادر زنم اومدن خونه ما و رفتار مادرم رو دیدن پدر زنم بهم گفت این رسمش نیست من دخترمو میبردم اسیر جنگی که نیاوردید اینجوری باهاش رفتار میکنید زنمو برد و هر کاری کردم نفس حاضر نبود برگرده
ادامه دارد
کپی حرام
#بی_ثبات ۴
رفتم سراغ شوهر خاله م اما هر کاری کردم رضایت نداد زنمبرگرده گفت مرد حسابی از هشت تا دوازده شب نشستم خونه ت که بیای اما تو نشسته بودی خونه مادرت، یهنی برای مهمونتم ارزش قائل نیستی گفتم اون مادرمه زحمت کشیده برام باید جبران کنم گفت دختر من باید تاوان پس بده ؟ نفس گفته بهت بگم مهریه میدی و بدو بدو کنیم؟ یا توافقی تمومش کنیم خیلی دلم شکسته بود تمام این مسائل یک طرف سرکوفت های مامانم که بهم میگفت عرضه زن داری نداری و رابطه منو خواهرم بخاطر تو بهم خورد ی طرف، ی بار که نفس رو توی دادگاه دیدم بهش گفتم چرا اینجوری میکنی؟ چیکم داشتی؟ برگرد دیگه گفت من شوهر نداشتم تو اون زندگی ارامش نداشتم تو با اینکه هیکل گنده کردی ولی هنوز چسب مادرتی، گفت اینهمه کوتاه اومدم و دم نزدم فقط برای اینکه زندگیم حفظ بشه و ابروم نره اما تو لیاقتش رو نداری اون شب بابام اومد هر چی زنگ و پیام زدم نیومدی دیگه نمیخوامت
ادامه دارد
کپی حرام
#بی_ثبات ۵
منم دیدم نفس برنمیگرده و برای راحت شدن از دادگاه توافقی طلاقش دادم و نصف مهریه ش هم بهش دادم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم و چقدر پشیمونم هر چی رابطه و واسطه فرستادم نفس برنگشت و مامانمم میگفت ولش کن میخوایش چیکار تازه داریم مثل قبل زندگی میکنیم، اما من زنم رو دوست داشتم دیکه زندگی برام بی معنی شد هر لحظه بیشتر عذاب وجدان میگرفتم که زنم رو رها کردم یک سال گذشت و من همچنان چسبیده بودم به مادرم که خبر رسید نفس داره ازدواج میکنه خیلی برام سخت بود و خودخوری میکردم مامانمم بهش تهمت میزد و بدگوییش رو میکرد که از چشم من بندازتش منمگفتم مادر من ی کاری کردی طلاقش بدم بس نبود؟ دست بردار دیگه زندگیم رو از همپاشوندی بس نبود؟ اون روز دعوامون شد و من از خونه قهر کردم رفتم فرداش وقتی برگشتم مامانم برای اینکه من و ادب کنه توی خونه ش راه نمیداد میخواست مثلا تنبیهم کنه منم رفتم
ادامه دارد
کپی حرام
#بی_ثبات ۶
تحقیق کردم و فهمیدم شوهر جدید نفس وضع مالیش از منم بهتره و خیلی دوسش داره پسره کاملا با من فرق داشت و مرد زندگی بود دلم میخواست ازدواجش بهم بخوره و برگرده پیشم اما ممکن نبود و میدونستم که از من متنفره نفس فوری باردار شد و منم دیگه خونه نرفتم توی مغازه یا ماشین میخوابیدم و جواب تلفنای مادرمو نمیدادم تا اینکه به واسطه ی نفر با ی خانماشنا شدم و مامانم فقط روز عقدمون تونست ببینش بی سروصدا رفتیم سر زندگیمون ولی خونه م رو از مامانم فاصله دادم خداروشکر زندگیم خوبه و نفسم خوشبخته امیدوارم منو ببخشه
پایان
کپیحرام