eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ از بچگی حس مدیریت و سلطه طلبی خاصی داشتم دلم میخواست من رئیس همه باشم. من باشم که همیشه همه کاره هست ناخواسته رفتارام همینجوری بود و کسی روی حرفم حرف میزد برخورده خوبی باهاش نمی کردم این سلطه طلبی باعث شد که توی زندگیم با شوهرمم تاثیر بزاره خداروشکر که شوهر من آروم بود و با شرایط راحت خودشون تطبیق می داد منم شده بودم رئیس خونمون و حرف حرف من بود بچه ها مثل پدرشون به حرف من گوش میدادن و همه چیز مطابق میلم بود به جز پسر کوچیکه م روی حرفم حرف میزد تحمل این موضوع برام خیلی سخت بود ادامه دارد کپی حرام
هر بار چه چیزی بهش میگفتم جوابم را میدهد و با آنها مخالفت می کرد منم بدم میومد یه دفعه جیغ میزدم یه دفعه خودمو میزدم و بالاخره یه جوری ناراحتیم رو بروز میدادم چندباری ها برای اینکه حرف حرف من بشه خودم را زدم به غش یکی دو بار اول پسرم ترسید اما به مرور زمان متوجه شد که الکیه و من دارم فیلم بازی میکنه یه روز اومد خونه و گفت من زن می خوام بهش گفتم من اجازه نمیدم که زندگی که زن بگیری زن برای تو زوده پسرم گفت من اونو می خوام میترسم ازدواج کنه گفتم لازم نکرده هر چقدر اصرار کرد مخالفت کردم بزنم شرایط زن گرفتن رو داشت من فقط میخواستم که حرف خودم به کرسی بشینه پسر من سه شب خونه نیومد دو شب اول طاقت آوردم اما شب سوم دیدم که دارم میمیرم و پیغام فرستادم برات که بیاد خونه گفتم هر کسی که بخوای برات میگیرم دلم میخواد زن پسرم رو مثل بقیه پسرا خودم انتخاب کنم اما این پسرم هیچ جوره کوتاه نمی‌آمد
رفتم خواستگاری دختری که پسرم میخواست تو نگاه اول دختر خوشگلی بود خانواده خوبی هم داشت اما چون من نمیخواستمش حاضر بودم هر عیب و ایرادی روش بزارم فقط پسرم باهاش ازدواج نکنه زور پسرم به من رسید و با دختر مورد علاقه ش ازدواج کرد از همون اول بنا رو گذاشتم رو نساختن با عروسم چند بار پسرم گفت اینجوری نکن، محلش نذاشتم و دست آخر وقتی که دید زورش به من نمیرسه دیگه زنشو خونه ما نیاورد دلم طاقت نیاورد میخواستم یه جوری زندگیشون رو بهم بزنم برای همین سعی کردم خودمو به عروسم نزدیک کنم و همین کارم کردم رفت و آمد مون رو باهاشون بیشتر کردم رابطه مو با عروسم صمیمی تر کردم و جوری نشون دادم که انگار من خیلی دوسش دارم در صورتی که حقیقت چیز دیگه ای بود ادامه دارد کپی حرام
یه روز که اومد خونه ما بهش گفتم من تو رو خیلی دوست دارم دختر خوبی هستی و داری با پسرم زندگی می کنی چون دلسوزتم دارم بهت میگم یه وقت نری به کسی بگی من گفتم گفت باشه برای اینکه جای پام رو محکم تر کنم گفتم نه اصلا ولش کن نمیگم به من چه، حسابی کنجکاو شده بود گفت چی شده؟ به من بگید من به کسی هیچی نمیگم بعد از اینکه چند بار تاکید کردم به کسی نگه بهش گفتم پسرم گفته زنم باهام سازگار نیست می خوام در اولین فرصت طلاقش بدم یه جوری زندگیتو حفظ کن دخترم مراقب باشی که زندگیت از هم نپاشه، عروسم به ظاهر چیزی بروز نده اما مشخص بود که خیلی ناراحت شده و فکرش مشغوله خیلی خوشحال بودم که تونستم درگیرش کنم یک هفته گذشت پسرم اومد پیشم گفت مامان رفتار زن من یه جوری شده هر کاری باهاش دارم لج میکنه هرچی بهش میگم گوش نمیکنه همش تو فکره یا داره گریه میکنه چیکار‌ کنم؟ من که دیگه مطمئن شده بودم نقشه م گرفته بهش گفتم ادامه دارد کپی‌حرام
عیب نداره مادر ایشالله درست میشه اما من دیدم اونروز ی چیزایی به من گفت پسرم کنجکاو پرسید چی گفته؟ فوری گفتم هیچی مادر به من چه زندگیتون بهم میریزه گفت مامان بهم بگو گفتم من دیدم بهم گفت که من می خوام از شوهرم طلاق بگیرم انگار دنبال یه بهونه شاید به خاطر همین بوده عیب نداره تو هیچی نگو خوب باش تا زندگیت حفظ بشه، انگار باورش برای پسرم سخت بود اما اخر سر خیلی ناراحت شد و رفت خونشون همون شب اومدن خونه ما ناراحت بودن و عروسم مشخص بود گریه کرده پرسیدم چی شده که عروسم گفت مامان مگه شما نیومدی به من گفتی شوهرم میخواد طلاقت بده؟ خودم رو بهم نفهمی زدم و گفتم نه به من چه گفت چرا شما به من گفتی پسرم میخواد طلاقت بده دنبال بهونه است، شرایط جوری شد که من نمیتونستم منکر بشم یدفعه پسرم برگشت گفت مامان پس چرا اومدی به من گفتی زنم میخواد طلاق بگیره میخواستی زندگی مارو به هم بزنی؟ برای اینکه شرایط بدتر نشه و ابروم بیشتر نره گفتم آره پسرم من گفتم مواظب زندگیت باش که ی وقت زنت نخواد طلاق بگیره گفت تو گفتی میخواد طلاق بگیره تو داری زندگی مارو به هم میزنی برات متاسفم مامان، از خونمون رفت و گفت دیگه اینجا نمیام شوهرم از همون شب شروع کرد و با هم دعوا کردم گفت دیدم دوست داری همه کاره باشی بهت اجازه دادم ولی حق نداشتی که دست بذاری روی زندگی پسرمون چون مطابق میل تو زن نگرفته، هیچ جوابی برای گفتن نداشتم مدتی بینمون شکراب بود تا اینکه کم کم شوهرم قدرتی که داشتم رو ازم گرفت الان چند سال گذشته و وقتی نگاه میکنم میبینم ارزشش رو نداشت که دل پسرم بشکنه خدا منو ببخشه پایان کپی حرام
2 تماس رو که قطع کردم گوشی رو عصبی روی کاناپه رها کردم که مادرم کنجکاو رو بهم گفت _ چی شد ؟ مادر شوهرت چی می‌گفت؟ از شدت عصبانیت صدام می‌لرزید _ چی می‌خواستی بگه مادر من ؟ از دعوا دیشبمون حرف می‌زد مثلاً می‌خواست بگه که من به فکر شمام و دلداری می‌داد که این کار درسته این کارو بکنید و پدرتونو اذیت نکنید! در صورتی که حرفاش پر از کنایه بود مامان. مامان شاکی گفت_ ببینم مادر شوهرت چطور انقدر سریع قضیه رو فهمیده ؟ رفتم و کنار مامان نشستم_ خب حامد بهش گفته مامان! بهش گفتم حامد حرفایی که بین ماست رو نرو به مامانت بگو اما واقعا بی فایده است من دیگه از حرف زدن با حامد خسته شدم مامان انگار نمی‌خواد متوجه شه. مامان شاکی گفت_ دختر عزیزم یه خورده آروم باش آخه چرا انقدر حرص می‌خوری ؟! _چطور آروم باشم؟ من از دست این حامد چیکار کنم؟ ادامه‌دارد. کپی حرام.
3 کلافه پوفی کشیدم و گفتم _روز اول بهتون گفتم مامان این مرد وابسته مادرشه! نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم اما شما گفتین که حامد کلی ویژگی خوب داره یه مرد ایده آله که می‌تونه خوشبختت کنه . به فکر زندگیه از همه مهم‌تر اینه که پسر سر به زیریه. بله همه اینا درست مامان اما ببینید با این کارا چطور منو حرص میده آخه سریعاً رفته گذاشته کف دست مادرش که مامان جون دیشب خونه فاطیما اینا دعوا بوده مگه لازمه مادرت از در جریان دعوایی که تو خونه پدر من بوده باشه ؟ حرف‌های بین خودمون هیچ اونارم که می‌بره! کاری با اونا ندارم الان از این حرص می‌خورم که دعوای دیشب رو هم سریعاً رفته گفته! مامان خندید و گفت_ دختر عزیزم مردا همشون همینن! پدرت سنی ازش گذشته اما ببین بازم میره حرفاشو به اون خواهرش میگه !چرا انقدر حرص می‌خوری عزیزم برات خوب نیست دختر گلم تو الان فقط باید به فکر زندگیت باشی مادر شوهرتو بیخیال اصلاً بهش اهمیت نده. ادامه دارد. کپی حرام.
4 مامان ادامه داد _مادر شوهرت شاید بخواد شما را از هم جدا کنه عزیزم تو نباید انقدر به حرفای مادر شوهرت گیر بدی.. الان حامد اومد خونه نباید دعوا راه بندازی که چرا رفتی همه چیزو گفتی به مادرت به نظر من این بار منطقی‌تر باهاش حرف بزن بگو مادرت فقط دنبال اینه که سریعاً تو بهش بگی و بیاد به من زنگ بزنه . به حرف‌های مادرم فکر کردم و تا اومدن حامد صبر کردم شب حامد از سر کار اومد خیلی کلافه بود با خودم گفتم خسته است بحث مادرشو پیش نکشم که الان قاطی کنه و دعوا را بندازه هر طور شد جلوی خودم رو گرفتم که در فرصتی مناسب با آرامش باهاش حرف بزنم شام رو که خوردیم رفتم کنارش نشستم و گفتم _حامد جان امروز صبح رفته بودی پیش مادرت؟ نگاهم کرد و گفت_ آره چطور مگه؟ بی‌اهمیت سریع تکون دادم _همین طوری! نگاهم کرد _همینطوری که نمیشه! عزیزم مادرم بهت زنگ زده؟ ادامه‌دارد. کپی حرام.
5 به تایید سری تکون دادم _آره حامد زنگ زد و طبق معمول در مورد دعوای خانوادگیمون نظر داد . .حامد کلافی پوفی کشید و گفت_ از دست تو مامان. بعدش رو کرد منو گفت_ باور کن عزیزم من فقط گفتم دیشب خونه فاطیما بودیم خودش اونقدر پرسید اونقدر پرسید که آخرش همه چیز را از زیر زبون من کشید متاسف ادامه داد _من نمی‌خواستم چیزی در مورد دعوای شما بهش بگم اما چه کنم مادرم همینه خودت می‌شناسیش که! سری تکون دادم_ آره عزیزم می‌شناسمش! ببین سریع به من زنگ زده برای اینکه حرص منو در بیاره وقتی که تو می‌دونی اون فوراً میاد به من میگه دیگه چرا میری بهش میگی؟ احساس می‌کنم که مادرت فقط می‌خواد بین ما دعوا راه بندازه تنها هدفش همینه وگرنه اونقدر سریع به من زنگ نمی‌زنه! حداقل حرفتو پیش خودش نگه می‌داره. خواست از جاش بلند شه که مانع شدم _می‌خوای چیکار کنی عزیزم . جواب داد_ به مادرم زنگ بزنم بهش بگم چی می‌خواد از جون ما ؟ زیر زبون منو می‌کشه و بعد سریع به تو زنگ می‌زنه برای اینکه ما رو به جون هم بندازه! ادامه دارد. کپی حرام.
6 اجازه ندادم با لحن محکمی گفتم_ تو که مادرتو خوب می‌شناسی با این حرفا رفتاراش درست نمی‌شه ! نشست و کلافه گفت _پس میگی چیکار کنم؟ یه طرف تو یه طرف اون که سعی داره از همه چیز سر در بیاره و بین ما آتیش بندازه ! کمی فکر کردم بعد فوری گفتم_ تنها راهش همینه که یه مدت نری پیشش یا اگه رفتی و ازت در مورد زندگی خودمون پرسید بحث رو عوض کنی و بهش چیزی نگی. حامد باور کن مادرت فقط دنبال اینه که اشک منو دربیاره می‌خواد کاری کنه که ما با هم در بیوفتیم ! نمی‌دونم هدفش از این کارا چیه! حرفی نزد و از جاش بلند شد دعا می‌کردم که این بار حرفام تاثیر داشته باشن و دیگه حرفی پیش مادرش نبره. یه مدت که گذشت از اونجایی که مادرش دیگه کمتر به من زنگ می‌زد می‌فهمیدم که رفت و آمد حامد به خونش کمتر شده بازم حامد یه چیزایی رو به مادرش می‌گفت ولی مثل سابق نبود! همینم همینم برای من کافی بود و تا حدودی اعصاب من را آروم می‌کرد و از اینکه حامد تا حدودی این رفتار زشتش رو کنار گذاشته بود واقعاً خوشحال بودم. پایان. کپی حرام.