eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی دخترم ۱۹ سالش بود خاستگاری بنام شایان داشت مریم موافق ازدواج بود ولی منو پدرش وقتی تحقیق کردیم و متوجه شدیم شایان پیشینه ی خوبی نداره به خاستگاریش جواب منفی دادیم. مریم خیلی ناراحت بود و فهمیدم مدتیه با اون جوون توی واتساپ ارتباط داشته ،اما با نصیحت های منو پدرش تونست با واقعیت کنار بیاد و اون پسر رو فراموش کنه تا اینکه بعد از چند ماه پسر یکی از اقوام دور بنام حمید به خواستگاریش اومد و اینبار نظر خود مریم و منو پدرش موافق ایشون بود چون شخصیتی پخته و بااخلاق و مومن داشت. دو سال ونیم زندگیشون به خوبی گذشت.. متاسفانه بعد از مدتی مریم سر ناسازگاری گذاشت و مدام با حمید دعوا راه مینداخت و بعد از چند ماه گفت که طلاق میخواد ،هر چقدر خودمونو اقوام و بزرگترها باهاش صحبت کردیم نتونستیم از این تصمیم منصرفش کنیم و خود حمید هم گفت متوجه شده مریم با کسی ارتباط داره و خدا میدونه شنیدن این جریان چقدر برامون گرون تموم شد،و اینبار حمید مصمم شده بود برای تسریع در انجام طلاق.وقتی صیغه ی طلاق جاری شد نگاه حمید به مریم پر از حرفهای ناگفته بود،خیلی دلم بحالش سوخت اما کاری از دستم برنمیومد چون مریم خیلی خودسر و عصبی شده بود و به حرف هیچکس گوش نمیکرد.
۲ مدتی گذشت و در اون فاصله فهمیدیم مریم بخاطر شایان از حمید جدا شده ،مدتی بین مریم و منو پدرش بحث و جدل و دعوا بود تا اینکه یروز مریم دست به خودکشی زد و خداروشکر زود متوجه شدیمو به بیمارستان رسوندیمش. اونجا بود که فهمیدم شایان بهش گفته من فقط قصدم بهم زدن زندگی تو بود و میخواستم به پدرومادرت ثابت کنم دخترشون بهتر از من نبود که بهم جواب منفی دادند. روز به روز دخترم افسرده تر از قبل میشد. تا اینکه یه روز متوجه شدم حمید داره ازدواج میکنه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا خودمو راضی کنم بهش زنگ بزنم ،باهام سرد صحبت کرد اما بخودم جرات دادمو براش ارزوی خوشبختی کردم. ازش خواستم مریم رو حلال کنه با همون لحن سردش گفت من از حقم گذشتم ولی ببینم چطوری با خدا تسویه حساب میکنه؟ اون از خوبی و اعتماد من سواستفاده کرده بود وقتی زن من بود با مرد دیگه ای رابطه ی تلفنی داشته و بهش فکر میکرده. اگه خدا از حقش میگذره باشه منم میگذرم. چند سال گذشت و مریم کمی به خودش اومده بود و متوجه اشتباهاتش شده بود. ولی مدتی بود که دختر ۲۸ ساله م سردردهای مداوم داشت و هیچ دکتری متوجه علت این دردها نمیشد... گاهی از شدت درد فریاد میکشید و به زمین چنگ میزد .خیلی روزهای سختی بود و کاری از دستم بر نمیومد.
۳ وقتی بعد از دوسال دکترهای متخصص با دیدن جواب ازمایشات و اسکن ها جواب نهایی رو گفتند ،دنیا جلوی چشمهام تیره و تار شد. اون هنوز ۲۸ سالش تموم نشده بود و حالا فهمیده بودم تومور بزرگی توی سرش هست. به گفته ی پزشکان بیماریش خیلی پیشرفت کرده بود و باید هرچه سریعتر شیمی درمانی رو شروع میکردیم. حتی با مصرف دوز بالای داروها چیزی از درد ها کم نمیشد ،بعد از جلسات شیمی درمانی اوضاعش بدتر هم میشد. روزهای بدی بود،الهی هیچ مادری این روزها رو نبینه. اون درد میکشید و از دست منو پدرش کاری بر نمی اومد. یبار بهم گفت من میدونم دارم تاوان شکستن غرور حمید رو میدم.ازش خواستم که توبه کنه و به حمید زنگ بزنه و حلالیت بخواد اما فقط سکوت کرد.شرایط خوبی نداشت و من هم دلم نمیومد بیشتر بهش اصرار کنم . مواقعی که کنارش بودم خودم رو محکم نشون میدادمو بهش امید میدادم که خوب میشه و هرکاری از دستم برمیومد برای بهتر شدن حالش انجام میدادم. اما وقتی تنها میشدم یا پیشم نبود تا میتونستم اشک میریختمو برای خانواده م یا همسرم و بیشتر اوقات با خدا درددل میکردم و ازش میخواستم دخترمو شفا بده. هروقت از رنج کشیدنش ابراز ناراحتی و اعتراض و شکایتی میکردم مادرم اولش کمی دلداریم میداد که این روزها میگذره ولی وقتی بیتابی رو از حد میگذروندم دعوام میکرد و میگفت درد رو خدا داده درمانش رو هم میده تو باید قویتر از قبل باشی و به دخترت قدرت و امید ادامه ی درمان رو بدی.
۴ مدتی از اتمام جلسات شیمی درمانی گذشته بود و دکتر گفته بود تغییری در بهبود بیماری ایجاد نشده و باید دوباره جلسات رو از سر بگیریم. وقتی مریم متوجه موضوع شد فقط اشک میریخت و التماس میکرد دست از سرش برداریم .همزمان با اون منم اشک میریختم چون همیشه شاهد رنج و درد کشیدنش بودم و بهش حق میدادم اما سکوت کرده بودم. اونقدر دیدن شرایطش حالم رو بد کرده بود که اتاق دخترمو ترک کردم رفتم نمازخونه ی بیمارستان و تا میتونستم گریه و به خدا التماس کردم ... وقتی حسابی خودمو خالی کردم برگشتم پیش دخترم. بالاخره جلسات شیمی درمانی به پایان رسید اما نتیجه مطلوب حاصل نشد... بیست روز بعد مریم برای همیشه از همه ی دردها راحت شد و تونست یه خواب راحت داشته باشه. دخترم فوت شد دیگه حالم دست خودم نبود نمیدونستم از مردنش خوشحال باشم که دیگه درد نمیکشه و از اونهمه درد و رنج و عذاب راحت شد ؟ یا اینکه برای از دست دادنش و دلتنگیهای خودم غمگین باشمو خون گریه کنم؟
۵ بعد از گذشت سه ماه از فوت مریم هنوز دلتنگ و عزادارش بودم مواقعی که بیاد اونهمه درد و عذابش میفتادم داغ دلم تازه میشد. تا اینکه با پیشنهاد همسرم به مشهد و زیارت امام رضا رفتیم. داخل حرم برای دخترم فاتحه ای خوندمو کمی اشک ریختم. شب توی هتل موقع خواب باز هم یاد دخترم بودم که چقدر در زمان بستری بودنش دوست داشت بیاریمش زیارت امام رضا اما بخاطر شرایطی که داشت سفر کنسل شده بود. اون شب هم با اشک خوابیدم ولی اینبار با همیشه فرق داشت. مریم به خوابم اومده بود کامل جریان خواب یادم نیست ولی وقتی بیدار شدم یه قسمتش کاملا به خاطرم مونده بود. مریم گفت مامان من الان وضعیتم خیلی خوبه تروخدا دیگه برام اینهمه بی تابی و گریه نکن. اگه بدونی بیماری و اونهمه دردی که کشیدم خدا از همه ی گناهان و خطاهایی که انجام داده بودم گذشته و پاداش بزرگی به من داده دیگه برام گریه نمیکردی. من حالم خوبه. خواهش میکنم بی تابی نکن تا منم ارامش داشته باشم عجیب دلم اروم گرفته بود...خداروشکر میکردم دخترم به ارامش رسیده ... تازه حکمت اون همه درد و سختی کشیدن دخترم رو فهمیدم....