eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنایه به نظریه دنیای گفتمان مرحوم هاشمی در برنامه زنده 🔸طرف مقابل شمشیر برداشته و خیلی شفاف و روشن حرفهایش را می زند. این ماجرای جنگ اوکراین خیلی جالب است. آن آقای عمود خیمه که در آن استخر کذا آن مشکل برایش پیش آمد در همین سالن صداوسیما اعلام کرد دوران موشک بازی گذشته است و در همین سالن مسئولین برای این تفکر که تفکر خلع سلاح رسمی سپاه و نظام بود ده دقیقه کف زدند. 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
1 جلوی آینه قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم. یه خانم‌چهل و هفت ساله شده بودم! هنوز همه چیز واضع تو ذهنم بود اینکه یه بچه دوازده ساله بودم و بردنم پای سفره عقد.‌ داماد پسر خاله م بود. کاملا یادمه که خاله می گفت وقتی که عاقد سه بار ازت پرسید بار سوم بگو با اجازه بزرگترا بله. شوهرم چهارده سال ازم بزرگتر بود و بیست و شش ساله بود. من که هیچی نمی‌دونستم یه بچه کوچیک که حتی نمی‌دونست برای چی مردم جمع شدن. فقط می‌دونستم که طبق گفته خاله م باید یه بله به زبون می‌آوردم. بله ای که هیچ خبری از عواقبش نداشتم و نمی‌دونستم که تا آخر عمرم درگیرش می‌شم. بعد از عقد منو به خونه خاله م بردن‌ . یادمه مادرم چشمام پر از اشک بود و اما بابام گریه می‌کرد .‌ ادامه‌دارد . کپی حرام.
2 خیلی به پدرم وابسته بودم‌. پدر هم همینطور. خیلی دوستم داشت. تو اتاق بودم که خاله اومد داخل و کنارم نشست. _ثریا خاله خوب گوش کن ببین چی می‌گم. با بغض گفتم_ خاله من بابامو می‌خوام! بابام کجاست؟ با کلافگی گفت_ باباتو ول کن تو دیگه نمی‌ری اونجا! صدام‌بغض آلود بود_ چرا؟ من می‌خوام برم پیش پدرم عصبی گفت_ بس کن! گوش بده ببین چی می‌گم! الان حسین می‌اد تو اتاق. باید هر چی می‌گه گوش کنی! گیج و منگ لب زدم_ داداش حسین؟ عصبی لب زد_ دیگه نگو داداش حسین! با بغض نگاهش می کرد که گفت_ اون دیگه شوهرته! معنی حرفشو نمی‌فهمیدم من یه بچه بودم چه می دونستم شوهر چیه! ادامه دارد . کپی حرام.
3 با گریه گفتم_ خاله تورو خدا منو ببر پیش بابام. من نمی‌خوام اینجا بمونم. با تشر بهم گفت_ ساکت باش ثریا! اشاره ای به در کرد_ من می‌رم بیرون پشت سرم حسین میاد خودمم همین اطرافم . کاری نکنی که حسین عصبی شه داد بزنه‌ ! گریه می‌کردم و هق می‌زدم_ چشم خاله. خاله رفت بیرون و پشت سرش حسین اومد. حسین خیلی بزرگتر بود و با این ‌این ‌‌کار خانواده م ظلم بزرگی در حقم کردن. اون شب سخت ترین شب زندگیم بود. شب های سختی زیادی داشتم اما هیچ شبی به اندازه اون شب برام تاریک و دردناک نبود. نمی‌دونم چطور گذشت فقط یادمه که اون شب من به اندازه ده سال بزرگ شدم. این حقم‌نبود. نباید تو اون سن کم عروسک دست پسرخاله میشدم. ادامه دارد . کپی حرام.
4 شش ماه از ازدواجمون نگذشته فهمیدم که حامله شدم. من بچه بودم و الان یه بچه دیگه درون من زندگی می‌کرد. خانواده م با خوشحالی به خونه خاله اومدن مادر چقدر ذوق داشت که به قول خودش‌پیوند بین دو خانواده محکم تر شده. اما من می‌ترسیدم . باید با یه بچه چیکار می‌کردم! چطوری یه بچه رو بزرگ کنم‌. دوران حاملگی م خیلی سخت. خاله خیلی ازم مراقبت می‌‌کرد‌ . جثه‌م کوچیک بود و اینکه‌ یه بچه رو با خودم حمل کنم خیلی سخت بود. بلاخره درد زایمانم گرفت و بعد از کلی درد کشیدن دخترم به دنیا اومد . خیلی کوچیک بود و از دست زدن بهش ترس داشتم! خاله بغلش کرد و تو گوشش اذان خوندم. اسمش رو حسین حلما گذاشت . ادامه دارد . کپی حرام.
5 کم کم داشتم به زندگی کردن با حسین عادت می‌کردم و زندگیم بهتر شده بود. دوسال از اولین زایمانم گذشت که دوباره حامله شدم. حلمادیگه دوسالش شده بود . اینبار درد زیادی نداشتم و به اندازه دفعه قبل ترس داشتم. به هر حال تجربه دومم بود. و در نهایت شونزده سالم بود که شکم‌ دوم رو زاییدم. اینبار پسر بود و حسین اسم حسن رو براش انتخاب کرد. منم‌که جرات نداشتم حرفی بزنم. البته تو روستای ما کسی حق حرف زدن نداشت و فقط مرد می‌تونست روی بچه اسم بذاره. بیست و هفت سالم بود که شوهرم تو تصادف مرد. با اینکه خیلی بهم محبت نکرده بود و فقط برای رفع نیازهاش از من استفاده می‌کرد اما بازم پدر همسرم بود و این همه سال باهاش زندگی کردم. ادامه دارد . کپی حرام.
6 وضعیت مالی خوبی نداشتیم. حسین تا قبل مرگش کشاورزی می‌کرد و گاهی هم برای کار به شهرستان می‌رفت که توی سفر آخری تصادف کرد و فوت شد. زندگیمون رو همینطور می‌چرخوندیم. بعد از فوتش تصمیم گرفتم که خونه روستارو بفروشم و باهاش یه خونه کوچیک تو شهر بخرم. بعد از کلی گشتن بلاخره یه خونه نقلی پیدا کردیم‌ خودمم تو یه رستوان شروع به کار کردم‌‌‌. حلما که درسش تموم شد ۲۴ سالش بود و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد . من موندم و حسن که هردو کار می‌کنیم و زندگیمون رو می‌چرخونیم‌‌. از وقتی که به شهر اومدم شکر خدا زندگیم بهتر شده درسته که خانواده م ظلم بزرگی در حق من کردن و کودکی و بچگی من رو ازم گرفتن اما من قوی موندم و هرطور که شد از پس مشکلاتم براومدم و با عشق و علاقه بچه هامو بزرگ کردم . پایان. کپی حرام‌.