eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سلام من عروس بزرگ خانواده شوهرم هستم با دو تا جاری‌هام سر زندگیامونیم و ی جورایی داریم با شوهرامون میسازیم، تو خانواده شوهر من عروس یه آدم بی ارزشیِ انگار نه انگار عروساشونم دختر خانواده های دیگه هستن و آدم‌ن، غرور و شخصیت دارن متاسفانه شوهرم و برادر شوهر هام‌م شدید روی احترام به خانواده شون حساس بودن و میگفتن هر اتفاقی هم افتاد حق بی احترامی و اعتراض ندارید. باید تحمل کنید ماهم طبق حرف شوهرهامون پیش میرفتیم و جرات اینکه در برابر هر گونه عمل اونها یه عکس العمل انجام بدیم رو نداشتیم. پدر و مادر همسرمم از این موضوع خبر داشتن و تا میتونستن مارو اذیت میکردن خونه همه ما مرکز استان بود و اونا توی یکی از شهرستان ها زندگی‌ میکردن دست شوهرمم باز بود و از لحاظ رفاهی هیچ مشکلی نداشتم گاهی اوقات میگفت من برات کم نذاشتم و نمیذارم حالا دوتا حرفم پدر مادرم بهت بزنن نمیمیری که، انقدر که این حرف و رفتار شوهرم منو ناراحت میکرد رفتارهای خانواده ش نمیکرد عید امسال رفتیم خونه پدر شوهرم ماشالا از دار دنیا چیزی کم نداره که هیچ زیادم داره برای ۳ تا دخترش هر سال عیدی طلا میخره ما عروسا نوبتمون که میشه ۵۰ تومن میده دستمون میگه دشته من خیلی ناراحت میشدم ادامه دارد کپی‌حرام
۲ موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند، شوهرم من و کشید کنار گفت کار خوبی نکردی تو طلا میخوای بگو من برات بخرم ولی اینکارو نکن برو معذرت خواهی کن گفتم بمیرم نمیرم مگه ما گداییم بی‌حرمتی حدی داره من ۱۷ ساله عروس شمام هر سال همینجوری بی احترامی کردین اگر ندن خیلی بهتره به بچه های من نفری ۵۰ دادن به منم ۵۰ به شوهرم هیچی بعد برای دختراش ۵ میلیون تومان داده طلا خریده اونم ۳ تا برای داماداش هم پارچه پیرهنی میخره این وسط فقط ما زیادی ایم خب عیدی نگیریم که پولشون حروم نشه، شوهرم هیچی نگفت... ادامه دارد کپی حرام
۳ خیلی جالبه بهترین احترام و عیدیشون مال دختراشونه بعد مریض میشن یا میخوان بیان شهر دوا دکتر فقط زنگ میزنن به پسراشون از دختراشون هیچ توقعی ندارن میان خونه ما ۱۰ روز میمونن این وسط یه ناهار یا شام میره خونه دخترش بعد خودش جدا میره میگه شما بعد بیاین چون میره براشون خرید،با کلی مرغ و گوشت و شیرینی و حتی برنج، خونه ما که دارن میان یه شیشه ترشی میگیرن دستشون میان یا نون محلی میارن اینا به من ربطی نداره هیچ کس گدا و گشنه ی مرغ و دو کیلو گوشت کسی نیست ولی میگم این همه فرق گذاشتن چه معنی میده؟ مگه پسر آدم نیست ؟ بین عروس و داماد چه فرقی هست؟ چرا داماداتون رو چشماتونن ولی عروس نه؟ اصلا درک نمیکنم یعنی چی که داماد احترام داره ولی عروس نه، بعد اون ماجرا همه شون با من سرسنگین شدن منم برام مهم نبود. با خودم عهد کردم دیگه اون آدم سابق نباشم احترامم رو کم کردم صبحها بیشتر میخوابیدم آخه... ادامه دارد کپی حرام
۴ خونه اونا رسمه صبح زود باید بلند شی مهمون میاد هر کس میومد میرفتم سلام میکردم میرفتم تو اتاق تا زمانی که بره تو پخت و پز هیچ کمکی نمیکردم ظرف نمی شستم. شوهرم صداش دراومد گفت این چه وضعیه مگه اومدی هتل که کار نمیکنی گفتم همینی که هست ناراحتی بریم احترامشون مال داماداشونه کاراشونم اونا بکنن صدامون بالا رفت مادرش اومد دخالت کرد که پسرم راست میگه این بچه بازیا چیه همش سر عیدیه؟ مگه پسرم برات کم گذاشته که داری گدایی میکنی؟ منم هر چی تو دلم بود بعد این همه سال گفتم بهش فقط میگفت دختر فرق داره با پسر میگفت به بابات بگو برای توام بکنه به ما چه که برات همه‌کار کنیم اونا دخترامونن باید براشون کم نذاریم که جلوی شوهراشون سر بلند باشن ولی برای عروسامون نمیکنیم گفتم پس پسراتونم سرشون جلوی زناشون خمه ببخشید ولی من دیگه طاقت ندارم، چمدونم و بستم سوییچ ماشین و برداشتم ادامه دارد کپی حرام
۵ دست بچه هام رو گرفتم و به شوهرم گفتم من دارم میرم دوست داشتی بیا دیدم محل نمیده و منم با ماصین شوهرم راه افتادم سمت خونمون،چند روز اومدیم خونه نه زنگ زد نه هیچی تا جاریم زنگ زد بهم و گفت وقتی رفتی قیامت شد گفتن باید طلاقش بدی این پرروعه و زبونش درازه منم با اون یکی جاریمون پشتت در اومدیم و ازت دفاع کردیم بعدش ما هم راه افتادیم اومدیم خونه هامون دیگه بسه تو سری خور بودن اخرشم که داشتیم میومدیم قشنگ‌مشخص بود شوهرت ناراحته از حرفهاش خوشم اومد و خداحافظی کردیم قرار شد کسی خونه اون یکی نره که بعدا نگن طوطئه کردید فقط زرنگی کرده بودم کارت عابر بانک شوهرمو برداشته بودم همون روز اول سریع رفتم از حرصم همه چی خریدم مطمئنم منتطرن من برم عذرخواهی کنم و بگم ببخشید اما این بار محاله شاید یکم تند رفته بودم ولی دیگه بس بود بی احترامی هاشون، یک ماه گذشت و شوهرم نیومد خونه اوایل ناراحت بودم ولی کمکم دیگه اهمیتی برام نداشت ادامه دارد کپی‌حرام
۶ بود و نبودش مهم‌ نبود بالاخره سرو کله ش پیدا شد به محض ورودش کم‌محلیم کرد که فهمیدم هنوز تموم نشده یک ساعت گذشت و شروع کرد به داد و بیداد که پدر و مادرم ناراحت شدن و حق نداشتی اونجوری کنی من فقط سکوت کردم یک هفته گذشت و محلش نذاشتم تا اینکه خودش ی شب با گل و شیرینی اومد خونه و گفت حق با توعه و بعد هفده سال زندگی با من حقت این نبود روزای اول از دستت عصبی بودم اما وقتی زن داداشامم رفتن به مامان بابام گفتم مقصر شمایید قبل اومدنمم گفتم یا احترام درست به زن منم بذارید یا قید منو بزنید این رفتار شوهرم ی جور غوغا کردن به حساب میومد و برای من خیلی با ارزش بود دوماه بعدش رفتیم شهرستان که دیدم مادرشوهرم برای ما جاری ها هدیه های گرون و نفری ی تیکه طلا خریده بود از اون به بعد احترام بهمون گذاشتن و دیگه خبری از رفتارهای پایان کپی‌ حرام
1 از حضور مادر شوهرم تو خونه مون خسته شده بودم. برام سخت شده بود که بخوام باهاش یه جا زندگی کنم. من دیگه نمی‌تونستم بهش رسیدگی کنم. من حتی حاضر نبودم به مادر خودم رسیدگی کنم چه برسه یه زن که نسبت خونی باهام نداشت. شب که بهمن اومد خونه حرفامو باهاش می‌زنم و باهاش اتمام حجت می‌کنم که یا جای من و بچه هاش تو این خونه است یا جای مادرش. شب که از سر کار اومد خسته و نذار بود . اولش گفتم که بذار خستگی از تنش بره که بیخودی داد و بیداد راه نندازه بعد باهاش حرف‌می‌زنم. اما خودش از در نیومده گفت_ سمیرا به مامان غذا دادی؟ خیلی حرصم گرفت ! حتی یه سلامم به من نکرد! انگار سمیرا کلفت مادرشه! اوفی گفتم و با کنایه لب زدم _ منم خوبم بهمن جون! بچه ها هم خوبن! خسته نباشی عزیزم. داخل اومد و گفت_ خوبه پس شکر خدا. ادامه دارد . کپی حرام.
2 با لحن محکمی گفتم_ بهمن باید باهات حرف بزنم . خیلی مهمه. _قبلش بذار برم مامان رو ببینم . بهش غذا دادی دیگه؟ پوفی کشیدم و گفتم_ نه عزيزم ندادم! ابرویی بالا داد_ یعنی چی؟ صدامو کمی بالا بردم_ یعنی اینکه من دیگه خسته شدم! این همه سال از زندگی خودمو و بچه هام زدم شدم کلفت یه پیرزن معلول که به زور دو کلمه هم به زبون می‌آره! بهمن که خون جلوی چشماشو گرفته بود گفت_ در مورد مادر من درست حرف بزن! _چشم درست حرف می‌زنم اما بهمن من دیگه از این به بعد کاری به مادر شما ندارم! بهمن چند قدمی بهم نزدیک شد_ اون منو بزرگ کرده سمیرا مادرمه این همه مدت ازم مراقبت کرده! _ خوب توهم بشین ازش مراقبت کن! آخه به من چه! ادامه دارد. کپی حرام.
3 _ ولی ما همون روز اول در مورد مادرم حرف زدیم و به توافق رسیدیم! _ بله! ولی نه اینکه بشم خدمتکار شبانه روزی! نفسی به بیرون فرستادم_ ببین بهمن ما دیگه شرایط نگهداری از مادرت رو نداریم بفرستش خونه سالمندان اونجا بیشتر .... نذاشت حرفمو ادامه بدم و با تشر گفت_ بسه!چی داری می‌گی؟ ابرویی بالا انداختم_ پس می‌خوای چیکارش کنی؟ آقا بهمن من دیگه توانایی نگهداری از مادر شمارو ندارم و سلام. حرفمو خیلی مصمم زدم و بعدش چرخیدم رفتم تو اتاقم . وسایلمو جمع کردم و دست دخترارو گرفتم . بهمن افتاد دنبالم اما خیلی محکم حرفمو زدم یا جای من و بچه هاست یا جای مادرت. از خونه بیرون اومدم و به خونه مادرم رفتم. جریان رو به مادرم گفتم که اونم یه دفعه تند شد و عصبی لب زد_ آخه این چه کاری بود که کردی؟ ادامه دارد . کپی حرام.
4 شمرده شمرده گفتم_ مامان جان آخه من چرا باید از اون پیری که عین یه تیکه گوشت افتاده روی ویلچر مراقبت کنم. مامان لب پایینشو به دندون گرفت_ نگو دخترم خدا قهرش می‌گیره! _ مامان من این همه براش زحمت کشیدم چی عایدم شد؟ بغض بدی به گلوم افتاد_ ده ساله به خاطر یه پسر هزار تا نذر و نیاز کردیم من این همه به اون زن رسیدم خدا جواب دعاهام رو داد؟ مامان غمگین لب زد_ نگو دخترم شما دو تا دخترگل دارین که هدیه های خدان. همونا براتون کافین. عصبی ادامه‌داد _ اصلا ببینم منم پیر شم دلت می‌اد منو بندازی خونه سالمندان. کمی من من کردم و بعد گفتم_ عهه مامان این حرفا چیه خدا نکنه. بعدش مصمم حرف آخرم رو زدم _ تا مادرش از اون خونه نره من برنمی گردم! ادامه دارد . کپی حرام.
5 بهمن‌بارها اومد دنبالم اما من نرفتم و روی حرف موندم. تنها شرط برگشتم به اون خونه رفتن اون پیرزن بود . بعد از دو هفته بهمن با عصبانیت اومد دنبالم و گفت کاری که می‌خواستی کردم مادرمو گذاشتم خونه سالمندان حالا دیگه برگرد سر خونه زندگیت. برگشتم و از اینکه دیگه مسئول رسیدگی به کارای اون زن نبودم خوشحال بودم. مطمئنا تو خونه سالمندان بیشتر از من بهش می‌رسن و اینطوری به نفع خودش هم هست. بهمن دیگه مثل قبل نه به من نه به بچه ها محبت نمی‌کرد . کابوس دیدنم بعد یه مدت شروع شد . کابوس های ترسناکی بودن هر شب خودمو تو یه جایی می‌دیدم که انگار داشتن تنمو می‌سوزوندن و من جیغ می‌کشیدم. خواب و خوراک برام حروم شده بود! فکر می‌کردم به خاطر اینه که بهمن رو مجبور کردم مادرشو ببره خونه سالمندان‌ . ادامه‌دارد . کپی حرام.
6 اما خودمو فریب می‌دادم که هیچ ربطی نداره. تا اینکه حامله شدم و وقتی برای سونوگرافی رفتیم فهمیدم بچه پسره! بعد از سالها خدا یه پسر بهمون داد کلی نذر و نیاز کردیم و الان بلاخره جوابشو گرفتیم. ماه های آخر بارداریم بود و امکان سقط وجود نداشت که گفتن پسرتون سندروم داره و سالم نیست‌ . خودمو خیلی سرزنش کردم که کاش زودتر می‌رفتم غربالگری که اون موقع می‌تونستم سقطش کنم. کار شب و روزم شده بود گریه کردم. زایمان کردم و یه پسر سندرومی به دنیا آوردم. بعد از اون دیگه به خودم اومدم و فهميدم همه این اتفاقا به خاطر شکستن دل اون پیرزن بود. اینبارخودم از بهمن خواستم که بره مادرشو از سالمندان بیاره. نمی‌خواستم بیشتر از این تو زندگی بد بیاریم و اتفاق های بدتر بیوفته. بهمن مادرشو آورد و منم پسر سندرومیم بهش نشون دادم. اشک تو چشمای مادرشوهرم جمع شد . با گریه به دست و پاش افتادم_ مامان جون تورو خدا منو ببخش. اشتباه کردم. مادرشوهرم سرمو بوسيد و به سختی لب زد_ تو دختر منی! دو سال بعدش مادرشوهرم رو از دست دادم و پسرمم تو هفت سالگی فوت شد. شرایط سختی برام بود اما خدا مجددا بهم یه پسر داد که اینبار سالم‌ بود. الان‌پسرم یک سالشه و به شدت دلتنگ حضور مادرشوهرم تو خونه هستم. پایان . کپی حرام.
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌷دستنوشته صادق مزدستان ✍️🌷بخوان… وقتی می گذرند ماندگان ز خجلت در پناه دیوارها پنهان می شوند اما هر روز از این گذر می گذرد و من و تو هر روز در گریزیم. بنگر برادر… بنگر خواهر، است اما من و تو مسافران از ره مانده ایم، ما مانده ایم قافله رفته است، ما مانده ایم قافله می رود، ما…؟ 🌷و می دانی ای برادر و ای خواهر که دیگر تو خود نیستی، زنده ای بر خاک که در رگهایت خون سرخ هر جاریست و بر کتاب سینه ات وصیت سرخ هر ورق می خورد.مادرم زنی است که اگر سر بریده ام را برایش ارمغان بیاورند آن را به میدان جنگ باز می گرداند.ای امام: به فرمانت آنقدر در می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.بی من اگر به رفتید از تربت پاک مشتی به همراه بیاورید و بر گورم بپاشید شاید به این خاک خدا مرا بیامرزد.