eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
در کنکور شرکت کردم، و در دانشگاه آزاد شهر مذهبی مشهد قبول شدم، پدرم به شدت مخالف بود، و مادرم به شدت خوشحال، پدرم با درس خوندم مخالف نبود، فقط میگفت یکی دولتی قبول شدی ادامه بده چون من توان پرداخت شهریه رو ندارم، یکی در شهر خودمون قبول شدی درس بخون، منم دوست داشتم همینطوری بشه که بابام میخواد ولی متاسفانه برعکسش شد، در دانشگاه آزاد مشهد قبول شدم، رفتم پیش پدر بزرگ مادر بزرگم که بابام میگه من پول شهریه ات رو ندارم بدم، پدر بزرگم گفت برو به شهرستان رفتنت بابات رو راضی کن من هزینه دانشگاهت رو میدم، شب اومدم خونه، با مامانم شروع کردیم به التماس کردن، پدرم به مامانم گفت، دختر رو تنها فرستادن شهرستان خطاست، من راضی نیستم، مامانم گفت دختر ما چادری و با حیاست، این حرف تو برای دخترهایی هست که حجاب درستی ندارن، پدرم که اصرار من و مامانم رو دید، سکوت کرد... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
از اونجایی که ما، در مشهد فامیل داشتیم، بابام گفت من نمیگذارم تو بری خوابگاه، یا جایی رو کرایه کنی، قرار شد که من در خانه پسر عمه مامانم برم و درسم رو بخونم، پسر عمه مامانم یازده تا بچه داشت، شش تا دختر و پنج پسر تو سنهای مختلف، از پسرها فقط پسر بزرگش متاهل بود، بقیه یا درس میخوندم و یا شاغل بودند، همه هم مذهبی و با غیرت اسلامی و چشم پاک، از میون اینها یکی از دخترهاش که دو سال از من بزرگتر بود، از من خوشش نمیومد، با وجودی که چه پدرم و چه پدر بزرگم کلی مواد غذایی میاوردن خونه پسر عمم، ولی بازم این دخترش میگفت، بابای من کم نون خور داره که تو هم بهش اضافه شدی، منم چون شدیدن به درس خوندن علاقه داشتم، نشنیده میگرفتم، و از ترس اینکه بگم زهره چه حرفهایی به من میزنه من رو ببرن، سکوت میکردم، ولی اعصابم بقدری از رفتاهای زهره خورد میشد که موهای فری من شده بود مثل سیم ظرف شویی... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
مامان بابام اومدن بهم سر بزنن، مامانم موهام رو دید، گفت چرا اینطوری شده، گفتم نمی دونم، بعدها که شرایطم بهتر شد، فهمیدیم از اعصابم بوده، اونروز همه چی رو به مامان بابام گفتم، بابام ناراحت شد گفت من که پول ندارم برات خونه بگیریم، چاره ای نداری باید بسازی، به دروغ گفتم، یکی از دوستام باباش براش خونه گرفته داره به من التماس میکنه برم باهاش هم خونه شم، بابام گفت، میشه من این دوستت رو ببینم، منم که از قبل با دوستم هماهنگ کرده بودم اومد، با هم رفتیم، خونه یکی دیگه از هم دانشجوییام رو به بابام نشون دادیم گفتیم اینجاست، بابا نگاه کرد و کلی سفارش و نصیحت کرد و قبول کرد، بابا مامانم رفتن، به دوستم گفتم، تو که تو خوابگاه دانشجویی هستی، خونه ای هم که به بابام نشون دادم، سه نفری اجاره کردن، تمایلی ندارن من برم پیششون، دیگه ام نمیتونم خونه پسر دایی مامانم بمونم، زهره خیلی اذیتم میکنه، به نظرت چیکار کنم؟... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
گفت یه آقایی به دوست من پیشنهاد داده بود که محرم موقتش بشه، اونم هم خونه براش میگیره و هم هزینه تحصیلش و مخارج زندگیش رو میده، اولش بهم بر خورد ناراحت شدم، ولی بعدش به خاطر نیش زبون زهره قبول کردم، به دوستم گفتم، چه عقد موقت چه دائم رضایت پدر میخواد، بابام اگر بفهمه من دارم این کار رو میکنم من رو میکشه، گفت تو دیگه میشی عاقله و بالغه اجازه پدر نمیخواد، منم بدون تحقیق که مسئله درسته هست یا نه قبول کردم، و متاسفانه این عقد موقت انجام شد، ومن دیگه هیچ مشگلی مالی و یا خونه نداشتم، و برای رد گم کردن پیش پسر داییم و مخصوصا پسرهاش که واقعا من رو مثل خواهر خودشون میدونستند، با اون دخترهایی که خونشون رو به بابام نشون دادم رفت و امد میکردم و میگفتم خونه من اینجاست چهار سال دانشجوییم تموم شد، آقایی که عقد موقتش شده بودم، شدیدا بهم علاقه مند شد و در خواست ازدواج دائم رو بهم داد ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
ابتدا قبول کردم ولی وقتی من رو به خونوادش معرفی کرد، خونوادش من رو نپذیرفتند، و خیلی بهم توهین کردند، منم گفتم نه قبول نمیکنم، من رو به شکلهای؟ مختلفی تهدید های فراوانی کرد، اهمیتی به تهدیداتش ندادم، بهش ادرس خونمون رو نداده بودم، و هرقت میگفت و حتی سماجت میکرد من میپیچوندمش، ولی شماره پدرم رو از توی گوشیم برداشته بود، و من بی خبر بودم، دو ماه از امدن من به خونمون گذشت، سیم کارتم رو عوض کردم، و. کاملا ارتباطم باهاش قطع شده بود، یه روز که رفته بودم دنبال کار، وقتی برگشتم خونه، دیدم بابام از شدت ناراحتی در مرز سکته است، چشمش به من افتاد گفت تو توی مشهد چه غلطی کردی، منم متاسفانه شروع کردم به دروغ گفتن، که اصلا همچین چیزی نیست این پسره مزاحم من بود، من که بهش محل ندادم، به شما زنگ زده، گفت اگر دوروغ میگه این همه اطلاعات از تو رو از کجا اورده، به دروغ گفتم، با خواهرش دوست بودم از اون اطلاعات گرفته، بابام گفت... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
اگر داری به من دروغ میگی، ان شاالله از زندگیت خیر نبینی، نفرین بابام همون و بد بختی من همون، هر کاری کردم جایی کار پیدا نکردم، ازدواج کردم، شوهرم فرد دو رو و دروغگو از آب در اومد، مجبور به طلاق شدم، دوباره ازدواج کردم، بعد از شش ماه که با همسرم خیلی خوشبخت بودیم، مادر شوهرم پاش رو. کرد توی یه کفش که باید این رو طلاق بدی من ازش بدم میاد، همسرم رو تهدید کرد که خود سوزی میکنم اگر طلاقش ندی، متاسفانه از اون همسرم هم جدا شدم، ناراحتی اعصاب گرفتم، به قدری لاغر شدم که دیگه ترسناک شده بودم، یه روز افتادم به پای بابام، با گریه گفتم، من به شما دروغ گفتم، نفرینت من رو. گرفته، فقط نپرس که چیکار کردم، کلی قسمش دادم، گفتم من رو ببخش، همه بد بختی های من از نارضایتی شما برای درسم و اون نفرین شماست، من رو ببخش برام دعای خیر کن، دیگه خسته شدم هیچ نیرو و توانی برام نمونده، بابام بخشیدم، بعد از یه مدتی کاری که اصلا ربطی به مدرکم نداره پیدا کردم، ولی هنوز ازدواج نکردم، ✍ پایان #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃