#زندگی_من ۱
بچه ی طلاق بودم و با مامانم زندگی میکردم. تازه یسال بود که به خونه جدید اومده بودیم اونموقع ۱۶ سالم بود تا اینکه با یکی از پسرای همسایه دوست شدم یسال از دوستی مون میگذشت بیشتر همسایه ها از ارتباطمون باخبر شده بودند...یه روز که حسابی از مامانم سرکوفت شنیدم زنگ زدم به
امیر و گفتم اگه واقعا دوستم داری باید اخر هفته بیای خواستگاریم یه ماه طول کشید اما بالاخره اومد.
یه برادر بزرگتر از خودش داشت و دوتا خواهر کوچکتر که تقریبا با خودم هم سن و سال بودند.
خیلی خواهراش و مامانش اذیتم میکردند اما به عشق امیر چیزی بهشون نمیگفتم
برادرشوهرم دوماه بعد از نامزدی ما زن گرفت منم معمولا با دیدن اونها حس حسادتم گل میکرد خصوصا وقتی صمیمیت واحترام مادرشوهر و خواهرشوهرام رو میدیدم که با اون خیلی بیشتره... یروز که با خواهرش دعوام شد نتونستم تحمل کنم و با هم کتک کاری کردیم
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_من ۲
اونزمان هنوز نامزد بودیم امیر پشت من در اومد ولی مادرش خیلی ازونموقع باهام چپ شد.یه روز که دوباره امیر من رو به خونه شون برده بود بدون اهمیت به خونواده ش رفتیم طبقه بالا که یهو شروع کرد به دعوا کردن و گفت چرا به خواهرام و مامانم بی محلی کردی بهش گفتم تا وقتی تو کارام دخالت میکنن همینه اونم عصبانی شد اومذ جلو که من رو بزنه یا فقط خواست زهره چشم بگیره و الکی دستشو برده بود بالا که من عصبانی شدم و برای دفاع از خودم زودتر بهش حمله کردم زدم تو گوشش که اونم محکمتر منو زد اما بعدا همش میگفت من فقط میخواستم بزنمت که با وحشی بازی تو دیگه دستم شل شد و زدمت تو اون کتک کاری من که میخواستم موهاشو بکشم دستمو بردم لای موهاش و محکم کشیدم که یهو یه دسته مو اومد تو دستم اولش فکر کردم موهاشو کندم برای همین شروع کردم به جیغ زدن
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_من ۳
امیر همش میخواست ارومم کنه اما من که خیلی ترسیده بودم نمیتونستم اروم بشم که یهو در باز شد و مامانش اومد داخل وقتی فهمید چی شده دعوام کرد و گفت صداتون داره میره بیرون ابرومون رو بردید بعد ازینکه اروم شدم خواهر امیر با خنده های تمسخرامیز گفت چطور تا الان نفهمیده بودی داداشم کلاه گیس میذاره سرش... از اون موقع مسخره کردناشون شروع شد که یساله با داداشم دوستی پس این دوستی چه فایده ای داشت با اخلاق هم که اشنا نشدید و حتی نتونستی بفهمی دوست پسرت کلاه گیس داره... عشق و تفاهم داداش محمدم رو که میبینیم حظ میکنیم با اینکه هیچ رفاقت و رابطه قبل ازدواج نداشتند اما شما دوتا عین سگ و گربه همش بهم میپرید... راست میگفت من و امیر نه تفاهمی داشتیم و نه شناختی از رفتارهای هم... اما برادرشوهرم با اینکه ازدواج سنتی با نامزدش داشت انگار برای هم خلق شده بودند اونقدر که تفاهم بینشون موج میزد....
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_من ۴
ازینکه امیر چیزی در مورد طاسی سرش و کلاه گیس چیزی بهم نگفته بود دو هفته باهاش قهر بودم و دلم باهاش صاف نمیشد. اخه ظاهر و قیافه برام خیلی مهم بود تازه بعد از اون فهمیدم حتی همه همسایه ها از جریان گلاه گیس باخبر بودند بیشتر تو ذوقم خورده بود.یه روز نامزد برادرشوهرم با مادرش اومده بود خونه مادرشوهرم اهل خونه خیلی براشون احترام قایل بودند برعکس من و خونواده م که پشیزی برای خونواده نامزدم ارزش نداشتیم.
از حسادت داشتم میترکیدم همون جا موضوعی رو بهونه کردم و با خواهرشوهرم دعوا راه انداختم ...چند روز بعد گوشیم زنگ خورد مادر جاریم بود بهم گفت میخواد تنهایی باهام صحبت کنه و من رو دعوت کرد تا باهم سرساعتی که گفته بود توی دارالقران محله ملاقات کنیم اولین بارم بود پام رو همچین جایی میذاشتم
ادامه دارد...
کپی حرام
#زندگی_من ۵
کنارم نشست و با محبت شروع کرد به صحبت کردن گفت تو هم عین دختر خودمی دلم میخواد زندگی موفقی داشته باشی... بعدم گفت احساس میکنم کمی بی تجربه هستی و میخوام کمکت کنم ارتباط با شوهرو فامیل شوهرو یاد بگیری تا تو زندگیت خوشبخت باشی.از اینکه فضولی میکرد بدم اومد ولی خیلی محبت امیز و صمیمانه حرف میزد این شد که با جون و دل گوش کردم بعدم گفت یه دوست مشاور داره که میتونه راهنماییم کنه و گفت اون خانم هم دارالقران محله خودمون و هم مسجد یه محله دیگه هرهفته کلاس داره و من برای اینکه دلم نمیخواست خونواده امیر و همسایه ها بفهمن کلاس همسرداری شرکت میکنم قرار شد اون یکی کلاسی که مسجد یه محله دیگه برگزار میشد شرکت کنم.حتی به امیر هم نگفتم.
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_من ۶
چند جلسه با مامانم رفتم مامانم با حسرت میگفت من اگه این کارتو رو بلد بودم میتونستم اعتیاد باباتو ترک بدم و مجبور به طلاق نمیشدم اگه اینا رو بلد بودم اینقدر زندگی رو بخودم تلخ نمیکردم.خلاصه شرکت در اون کلاسها و اشنایی با یسری نکات باعث شد کم کم راه و رسم درست زندگی رو یاد بگیرم.
و روابطم با خونواده امیر هم خوب شد دیگه سرکار دایمی میرفت و مدام شغلش رو عوض نمیکرد.معلوم بود مادرشوهرم ازینهمه تغییر در رفتار من تعجب کرده بود اما چیزی بروز نمیداد بیشتر از قبل بهم احترام میگذاشت حتی دختراشم دیگه برام احترام قایل بودند.
تو اون کلاسها فهمیدم رفتار در قالب بعضی چارچوبهای دین شاید خیلی سخت باشه اما یه نظم خاصی به زندگی میده
کپی حرام
#زندگی_من ۷
خاصی به زندگی و رفتار ادم میده و باعث میشه قدم به قدم شرایط بهتری برای خودت رقم بزنی... مادر جاریم بهم قول داده بود به کسی حتی دختر خودشم چیزی در مورد اون ملاقات نگه و فکر میکنم سرقولش هم مونده اخه هیچوقت کسی چیزی به روم نیاورده.
یسال بعد من و امیر عروسی گرفتیم و الان صاحب یه پسر و یه دختر هستم.
به اونروزها که فکر میکنم تنها به یه چیز فکر میکنم اگه اطلاعات امروزم در مورد مسایل زناشویی و رفتار یک خانم موقر و متشخص رو نمیدونستم تا الان شاید از امیر جدا شده بودم و صاحب این زندگی و ارامشش نبودم
خدا میدونه شاید بچه های منم الان بچه طلاق بودند... روزی نیست که مادر جاریم رو دعا نکنم
من ارامش زندگیمو مدیون محبت و توجه اون خانم هستم.
پایان.
کپی حرام