#سیاهچال5
مامان با صدای آرومی گفت_ بهش بگو زودتر پس بده من حوصله دعواهای پدرتو ندارم. سری تکون دادم و به اتاقم رفتم. روز بعد تو مدرسه سمیرا یکی از همکلاسی هام که رابطه صمیمی باهم داشتیم اومد پیشم و گفت_ ببینم تو با این دختره عاطفه چیکار داری؟
ابرویی بالا دادم_ یعنی چی چیکار دارم؟
_همش باهاش می گردی هر وقت سر برمی گردونیم با اونی .
_خب که چی؟ از نظر تو اشکالی داره؟
_ستاره عزیزم این دختره یه ریگی به کفش داره اصلا رفتارهاش عادی نیست.
با کلافگی گفتم_ خیلی هم دختر خوبیه سمیرا. انقدر پشت سرش حرف نزن.
سمیرا عصبی از جاش پاشد_ من دارم به خاطر خودت میگم کل دبیرستان میدونن این دختره چه جور آدمیه! فقط تویی که حواست نه به خودت هست و نه به رفیقی که پیدا کردی، این حرف رو گفت و با دلخوری رفت. به حرفاشون اهمیت نمیدادم فکر میکردم سمیرا حسادت میکنه که من با عاطفه میگردم و دیگه سراغ اون نمیرم. همون روز که به خونه برمیگشتیم عاطفه گفت بریم تو همون پارک قدم بزنیم.بدون مخالفت دنبالش راه افتادم. اصلا روم نمیشد بگم بابام قضیه پول رو فهمیده و اگه میتونی زودتر پسش بده. بهش گفتم عجله نکنه اما الان که بابام قضیه رو فهمیده فرق می کنه. سیاهچال 6
قدم میزدیم . رفتگر داشت جارو میزد و صدای خش خش برگ ها سکوت پارک رو میشکست. جلوتر که رفتم متوجه شدم یه پسر جوون روبه رومون ایستاد.
عاطفه با لبخند بهش گفت: چطوری افشین ؟
ادامه دارد.
کپی حرام.