#شکسته 1
شب عروسی پسرعمه م بود که یکی از دوستاش سپهر منو دیده بود و عاشقم شده بود.
سپهر فورا به پسرعمه م گفته بود که بیاد با من حرف بزنه. نشسته بودم که صدای یونس، پسر عمه م، تو گوشم پیچید _ شیدا چند لحظه بیاد کارت دارم .
پرسشگرانه نگاهش کردم_ اتفاقی افتاده ؟
_ میخوام باهات حرف بزنم .
سری تکون دادم و بدون هیچ سئوال دیگه ای از جام پاشدم و دنبال یونس رفتم.
فکرم خیلی درگیر بود که میخواد چی بگه.
رفتیم یه گوشه که با شوخی گفتم_ آقا یونس دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست. حمید که امشب رفت قاطی مرغ ها شمام دیگه باید يواش يواش دست به کار شی!
خندید و گفت_ چشم خانم اما قبلش باید شمارو بفرستیم خونه بخت !
ادامه دارد .
کپی حرام.
#شکسته 2
گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم_ چی می گی تو یونس ؟ اصلا بگو ببینم چیکارم داشتی؟
خندید و گفت _ نترس شیدا خانم خیره!
منتظر نگاهش می کردم_ خب زودتر بگو جون به لبم کردی!
سری تکون داد و گفت_ این دوستم هست سپهر که باهماومدیم.
کلافه گفتم _ خب؟
_ حقیقتش از تو خوشش اومده و از من خواست که بیام قضیه رو بهت بگم.
اولش شوکه شدم_ یعنی چی یونس؟ من که همین امشب اولین باره این دوستت رو میبینم .
به تایید سری تکون داد_ سپهر پسر خیلی خوبیه و من کاملا تاییدش میکنم دختردایی....نه اینکه فکر کنی دوستمه دارم ازش تعریف میکنم! خیلی پسر خوبه و با حجب و حیاییه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#شکسته 3
همونطور سکوت کرده بودم. به یک باره همچین بحثی رو وسط کشید شوکه شدم و مونده بودم که چی بهش بگم .
صدای یونس بلند شد_ ببین سپهر قصدش جدیه و میخواد بیاد خواستگاری...بازم هرطور خودت صلاح می دونی شیدا.
خودمو جمع و جور کردم و با کمی من من گفتم _ امم یونس من بهت خبر میدم.
_باشه دختردایی من منتظر خبرت هستم.
برگشتم پیش مامان اینا . اون شب نگاهم همش دنبال سپهر بودی. کسی که تا نیم ساعت پیش برام حکم یه غریبه رو داشت اما الان فهمیدم که عاشقمه!
از طرفی سنگینی نگاه های مهدی پسرعموم رو احساس می کردم. مهدی شونزده سال از من بزرگتر بود و خواستگار من بود. خیلی پولدار بود و وضعیت مالی خیلی خوبی داشت.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#شکسته 4
بابام همیشه می خواست من زن مهدی شم . براش مهم نبود که برادرزاده عزیزش شونزده سال از من بزرگتره ! تنها چیزی که مهم بود ثروت زیادش بود و اینکه برادرزاده ش عاشق من بود.
ولی من نمیخواستم حتی ازش متنفر بودم.
یک هفته گذشت که تلفن خونه زنگ خورد . جواب دادم که شخص پشت تلفن خودشو سپهر معرفی کرد دوست یونس .
تعجب کردم که شماره خونه مون رو از کجا پیدا کرده. گفت که از یونس گرفتم منتظر جواب بودم اما وقتی به یونس خبر ندادین خودم پیگیر شدم.
بهم ابراز علاقه کرد و گفت که میخواد بباد خواستگاری . منم با وجود مهدی به سپهر و خودم امید دادم و گفتم من حرفی ندارم. ارتباطم با سپهر شروع شد.
سپهر یه مدت بعد گفت که می خوام با پدرت حرف بزنم .
ادامه دارد.
کپی حرام.
#شکسته 5
همون موقع بابا خبر از اومدن خانواده عمو داد و گفت که میان خواستگاری من. سپهر هم از قضا اون موقع زنگ زده بود که بابا جواب منفی داد! سپهر خیلی اصرار کرد و حتی یونس هم جلو فرستاد اما بابا قاطعانه گفت که دخترم نامزد داره و با پسرعموش مهدی نامزده!
سپهر هم وقتی فهمید خیلی ناراحت شده بود و زنگ زد کلی بد و بیراه بارم کرد که فریبش دادم. کلی گریه و التماس بهش کردم که من نامزد ندارم و نمیخوام با پسرعموم ازدواج کنم ولی سپهر اهمیتی نداد و رهام کرد!
من موندم و عشقی که نسبت به سپهر تو قلبم بود و پسرعمویی که نمیخواستمش! فکر خودکشی به سرم زد اما از عواقب گناهم ترسیدم. به پدرم گفتم که جوابم منفیه!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#شکسته 6
پدرم گفت که باید زنش شی . التماس کردم که بابا تورو خدا منو زن مهدی نکن اما گوش نمیداد . گفتم که فرار میکنم و از این خونه میرم.
پدرم که خیلی عصبی شده بود شروع کرد به کتک زدنم و تا می تونست کتکم زد.
اونقدر کتکم زد که از هوش رفتم و مامانم با جیغ و داد اومد بالای سرم.
چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم زن مهدی شم. سپهر رو از قلبم بیرون کردم و به پسرعموم جواب مثبت دادم.
زنش شدم و الانم چهار سال از ازدواجمون میگذره مهدی خیلی دوستم داره و هرکاری برام می کنه .
من خیلی جنگیدم برای اینکه سرنوشتم رو عوض کنم و خیلی سختی کشیدم اما الان متوجه شدم که خدا برای هیچ بنده ای بد نمی خواد. خداروشکر که در کنار مهدی خوشبختم .
پایان .
کپی حرام.
قسمت سوم
ایشان در #کردستان به کمک #شهید #چمران رفت و در آنجا باهاشون آشنا شد، در #آزاد سازی #پاوه سهم بسزایی داشت.
🍃🌷🍃
چند ماه در #کردستان بود بعد از برگشتن و به دلیل اینکه در #کردستان از خودش #رشادت های زیادی نشان داده بود جزو #فرماندهان آن زمان #سپاه #مشهد شد.
🍃🌷🍃
باشروع #جنگ ایران و عراق #بابا رستمی به کمک ایشان #ستادی در #اهواز تشکیل دادند و #بچه های #خراسان هم به این شکل وارد #جنگ #جنوب شدند. در #جنگ #تحمیلی به #بابانظر تبدیل شد.
🍃🌷🍃
#بچه بسیجی های آن زمان که از #خراسان به این #جنگ آمده بودند وحدود #دوهزار کیلومتراز #خانه خود #دور بودند به دنبال دست مهربان #پدرانه ای می گشتند که این دست را در ایشان یافتند و از آن زمان دیگر برای #بچه های #خراسان #بابانظر بود.
🍃🌷🍃
در خیلی از #عملیات ها #شرکت داشت و در بیشتر این #عملیات ها نیز #زخمی بود که میشه #تخلیه #چشم چپ در #بستان و #پاره شدن #پرده گوش ایشان در #سوسنگرد و #شکسته شدن #ستون فقرات در #والفجریک نام برد.
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇