eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
6هزار ویدیو
96 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بابای من خیلی پولدار بود توی روستامون به ثروت و پول زیاد معروف بود و همه بابام رو میشناختن خواستگارای ریز و درشتی داشتم و یه جورایی �میدونستم هر کسی که میاد خواستگاریم چشمش به مال و منال بابامه و می‌خوان خودشونو برای آینده‌شون بیمه کنن چون تک دختر بودم و هیچ برادری هم نداشتم تمام اموال پدرم مال من بود، از این فکرمم مطمئن بودم بالاخره یه روز پدرم بهم گفت که سن ازدواج تو هم رسیده و باید یکیو انتخاب کنی یه خواستگاری داشتم که از همشون به نظرم بهتر بود اصلاً دلم نمی‌خواست ازدواج کنم و تمایلی به ازدواج کردن نداشتم ولی وقتی هم که می‌خواستم به ازدواج فکر کنم ناخواسته همین یه دونه خواستگارم میومد توی نظرم مادرش حسابی سمج بود و ولکن نبود هر موقع یه مراسمی می‌شد اینم میومد برای خواستگاری کردن از من ادامه دارد کپی حرام
۲ منم صبر کردم یه روز که مادر حسین اومد خواستگاریم به عمه م گفتم بهشون جواب مثبت بده عمه م قبول کرد و بهشون جواب دادن چون مادرم فوت کرده خواستگارا میرفتن پیش عمه م، بعد از عقد متوجه شدم شوهرم کار نمی‌کنه بابام بهم گفت اگر الان بخوای طلاق بگیری چون توی روستاییم آبروریزی میشه و دیگه کسی نمیاد تو رو بگیره تو با همین شرایط با این بمون مخارجتون رو من میدم اوضاع ما جوری شد که عروسیمون رو بابام گرفت و توی خونه‌ای زندگی کردیم که بابام بهمون داده بود شوهرم رو دوست داشتم ولی از این شرایطم ناراضی بودم اما من تنها دختر بابام بودم و یه جورایی به نظر خودم خیلی هم بد نبود که خرجمون رو بده، سال‌ها زندگی کردیم و بابام تمام مخارج زندگیمونو پرداخت می‌کرد نمی نمی‌ذاشت آب تو دلم تکون بخوره هوای شوهرمم داشت ادامه دارد کپی حرام
۳ شوهرم اصلاً کار نمی‌کرد صبح که بیدار می‌شد برای خودش ول می‌چرخید تا شب، خیلی احساس تنهایی میکردم حتی مادرم نداشتم که براش درد دل کنم، ی روز به شوهرم گفتم برو تو یکی از زمین‌های پدرم وایسا کار کن اینجوری که نمی‌شه همش بیکار می‌چرخی، خندید و گفت من چه کار بکنم چه نکنم اول و آخر همه اینا مال ماست حوصله داریا. خیلی ناراحت شدم ولی نمی‌تونستم حرفی بزنم هم زندگیم خراب می‌شد هم اگر بابام متوجه این موضوع می‌شد خب دلش می‌شکست ۶ ماه گذشت و یه روز دیدم که بابام خیلی ناراحته هرچی پرسیدم چی شده هیچی نگفت یه دفعه رو کرد بهم گفت نمی‌خوام زندگیتو خراب کنم بابا ولی امروز یه چیزی از شوهرت شنیدم ماتم برد ادامه دارد کپی حرام
۴ تعریف کرد پشت سر شوهرت بودم داشتم نزدیکش می‌شدم یکی از اهالی روستا براش دست بلند کرد بهش گفت سلام تو تا کی نمی‌خوای کار کنی برو سر یه کاری شغلی چیزی داشته باش یهو شوهرت برگشت گفت چرا کار کنم سختی بکشم صبر می‌کنم پدر زنم بمیره اموالش مال من میشه کیف دنیا رو می‌کنم الان برم کار کنم که چی همین الان داره خرجمو میده بعدشم همش برا منه. از حرف‌های حسین خیلی ناراحت شدم بیشتر جلوی بابام خجالت کشیدم گفتم بابا من نمی‌دونستم اگه بخوای همین الان میام خونتون طلاق منو از این بگیر. بابام گفت نه بابا جان خودم می‌دونم چیکار کنم، ی مدت بعد بهم گفت از یه خانومی خواستگاری کردم با هم ازدواج کنیم من فهمیدم بابام چرا این کارو کرده شوهرمم میپرسید چی شده بابات زن میخواد بگیره من هیچی نگفتم بابام ادامه دارد کپی‌حرام
۵ با اون زن ازدواج کرد و فکر می‌کنم بهش گفته بود بچه می‌خوام چون دقیقاً اون زن سالی یه دونه بچه به دنیا می‌آورد شوهر من فهمید که نباید طمع داشته باشه بعد از مرگ پدرم شوهرمو مجبور کردم بره سر کار و روی خوش بهش نشون ندادم که دوباره شروع کنه سر کار نره اما از کنار ازدواج پدرم با اون خانم من صاحب چند تا خواهر و برادر شدم درسته که مادرامون یکی نیست ولی حداقل بعد از مرگ پدرم از اون بی کسی در اومدم ما از مادر یکی نیستیم ولی حداقل خیالم راحته که خواهر و برادر دارم و هر موقع بخوام می‌تونم برم پیششون،خدا را شکر زن بابامم عین مادرمه من از کنار طمع شوهرم صاحب یه خانواده خوب شدم پایان کپی حرام