eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ⚜💠⚜ ⚜درعملیات بیت‌المقدس، دو « احمد» داشتیم ڪه فرمانده بودند و صدای آنها از شبڪه‌‌های بی‌سیم مرتب شنیده می‌شد.😯😄 💠«احمد متوسلیان» فرمانده لشگر محمد رسول‌الله(ص) و«احمد ڪاظمی» فرمانده لشڪر نجف اشرف. 🙃 ⚜در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شڪستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند ڪه این «احمد» ڪدام «احمد» است.🧐😎 💠 اما جالب‌تر زمانی بود ڪه دو «احمد» با هم ڪار داشتند. 😉😁 ⚜در مرحله‌ی دوم عملیات ڪه بچه‌های لشگرمحمد رسول الله(ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشگر۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند وڪارشان به اسیر دادن واسیر گرفتن هم ڪشیده شده بود.😣 💠 احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت می‌ڪرد.😖 ⚜احمد ڪاظمی با احمد متوسلیان این‌گونه تماس می‌گرفت: 💠احمَد احمَد ،احمَد احمِد، احمَد احمِد.😕 ⚜او سه احمد اول را ڪه یعنی متوسلیان، با لهجه‌ی تهرانی می‌گفت اما اسم خودش را با لهجه‌ی نجف آبادی، مخصوصا مقداری هم غلیظ‌‌‌تر بیان می‌ڪرد.😅😆 💠به این ترتیب احمد خوب و دوست داشتنی پایه‌ی خنده را برای فرماندهان زیادی ڪه صدای او را از بی‌سیم می‌شنیدند فراهم می‌ڪرد. 😁 ⚜یادشان بخیر: احمَد احمَد، احمَد احمِد، احمَد احمِد😅 💠⚜💠 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ 🦋🦋🦋
°﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🧵🧶🧵 🧶یه روز یه سرباز عراقی به اسم شجاع، اومد پیش من برای پرسیدن سوال شرعی، گفت: محسن؟!🤨 -بله.😊 🧵گفت: اِنّی اُصَلّی،.. دقّ الباب.... ( من نماز می خوانم، در می زنند. می روم و در را باز می کنم...) صَحیحُُ صَلاة؟🤔 (نمازم‌درسته؟) 🧶گفتم: مو صحیحُُ.. ( درست نیست)، باطل!🙂 🧵خواستم بهش بگم میتونی این طور وقت ها، صدای اذکار را بلند کنی و با صدای بلند ذکر هارو بگی که طرف بشنوه؛ یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشون رو از هم پنهان می کنند.😕 🧶ادامه دادم: لا..صلاة تجدید. (نه دوباره بخوان!)🥲 🧵گفت: شکراً.😊🙏 ورفت.🚶‍♂ 🧶یکم بعد دوباره سر و کلش پیدا شد. اومد سمتم و پرسید: محسن، نماز🧎‍♂ را قطع کردم... وضو هم باطل؟ وضو را هم عوض کنم؟😟🙁 (دوباره وضو بگیرم؟) 🧵گفتم: لا باطل.. نباید عوض کنی...😎 🧶و به دنبال حرفم مبطلات وضو رو دونه به دونه یادش دادم.😌 🧵حرف هام رو گوش داد و رفت نمازش رو بخونه‌.😉 🧶یکم بعد دوباره اومد.😖 🧵باز دوباره الکی الکی شده بودم حجت الاسلام، و مسئله ها رو جواب می دادم.😅 🧶باز هم اومد پیشم بلافاصله 'با عرض معذرت!' با دهنش صدایی درآورد و پرسید: محسن..این هم وضو باطل؟!😝😆 🧵خندیدم و گفتم: بله باطل... ناجور هم باطل!!...😂 🧶(با اشاره) پرسید: آن یکی هم باطل؟😉🤨 🧵گفتم: بله، آن یکی هم باطل!😁 🧶من که داشتم جواب سوالات شرعی پسر شجاع رو می دادم؛ این شش نفر هم‌ اتاقی من که چهار نفرشون بچه شمال🏞 بودند؛ 🧵و همه دست🫲 و پا🦶 تیر خورده و شکسته، که سر جمع رو هم دیگه یه دست و پای سالم پیدا نمیشد،😄 از خنده ریسه رفته بودند و قهقهه می زدند.😂🤣🤣 📚راوی: محسن جام بزرگ 🧶🧵🧶 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 💠🔅💠 🔅از طرف فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! 🥲 💠یک شب در راه داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد.👋 🔅من هم بالطبع نگه داشتم، سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم.😇 💠من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!🙂 🔅بی هوا گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می‌گن؟!😐 💠با بیخیالی گفتم: فرمانده گفته!😌 🔅زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😉😄 💠 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 🔅پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! 🤨 💠گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...🙄😂 🌹فرمانده شهید مهدی باکری🌹 🔅💠🔅 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نی‌زارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨 🔅آن‌ها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣 ♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچه‌ها به شهادت رسیدند.😖 🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچه‌ها که در بذله‌گویی و شوخ‌طبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟 ♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می‌ریختم، پرسیدم: کجات تیر خورده؟ حرف بزن! بگو کجات تیر خورده؟..😢 🔅 او در حالی که سعی می‌کرد حال خود را زار نشان دهد،گفت: کوله‌پشتیم...🎒.کوله‌پشتیم...😩 ♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کوله‌پشتیت چی؟😥 🔅گفت: خودم هیچیم نشده، کوله‌پشتیم تیر خورده به او برس! 😝 ♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلوله‌ای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️ 🔅می‌خواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕 ♦️می‌خواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرت‌خواهی کرد و گفت: لبخند بزن دلاور! 😁 🔅من هم خنده‌ام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ توی خیبر مسئول قبضه ۱۰۶ بودم.🙂 یه کمکی داشتم به اسم عباس که کمی شل و شلخته بود.🤪 یک روز که مجروح و شهید زیاد داشتیم شلوار👖 عباس در حین جابه جایی پیکر شهدا و مجروحین غرق خون🩸 شد. به ناچار کارش که تمام شد رفت شلوارش👖 را شست و یک بادگیر گرم رنگ پوشید.😇 هوا گرگ و میش بود 🌚که مسئول محورمان آمد سراغم و گفت: جواد بیا بیا😖 گفتم: چیه؟ چی شده؟😟 گفت: سر دژ رو نگاه کن.👀 دقت که کردم دیدم یک چیزی نوک دژ داره برق✨ میزنه. 🧐 گفت: اون دیده بان عراقیه، گرای سنگرهای ما رو این داره میده که اینطور بچه ها رو دارن می‌کوبن؛ 😬 برو با قبضه ۱۰۶ بزنش.😌 گفتم باشه و به دنبالش عباس را صدا کردم و با ماشینی 🛻که قبضه ۱۰۶ سوارش بود، رفتیم روی جاده.😎 سریع قبضه را با عباس مسلح کردیم و گلوله اول☄ را روانه سنگر دیده بانی دشمن کردیم. 💪 چرخیدم گلوله دوم را توی قبضه بگذارم که دیدم بچه ها غش غش دارند می‌خندند.😳 با تعجب گفتم: چیه؟ به چی می‌خندیدید؟😟 یکی از بچه ها وسط قهقهه خنده اش، با دست عباس را نشان داد و گفت: کمکت رو ببین.😆 نگاهی به عباس انداختم‌.🤨 عباس در حالی که جفت گوش‌هایش را با انگشت کیپ کرده بود، پشت سرم ایستاده بود.😀 تنها مشکلی که وجود داشت این بود که شلوار بادگیری 👖که تنش بود، از هرم آتش 🔥سوخته بود و از مچ پا 🦶رسیده بود به سر زانو.🦵 حواسش به صدای شلیک بود اما به برد آتش💥 پشت قبضه نه.😅 خلاصه تا فهمید چیشده بیخیال چفیه اش را بست دور کمرش و آماده شلیک بعدی شدیم.😁 با گفتن یا مهدی❣ گلوله دوم ☄روانه سنگر دیده بانی شد. ✌️ چند لحظه بعد باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.😝 بی درنگ نگاهی به عباس کردم.🤔 این دفعه هم درس عبرت نشده بود و جایش را عوض نکرده بود و همانجا پشت قبضه ایستاده بود.😄 خودم هم تا وضعیتش را دیدم پقی زدم زیر خنده.😂 هُرم آتش🔥 کارخودش را کرده بود.😄 نیمچه شلوارکِ🩳 تا نصفه سوخته ای که پای عباس بود، این بار مثل لباس‌های سرخپوستی ریش ریش و تکه پاره شده بود و به کمرش بند بود.🤣 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔒🔗🔒 🔗ﺷـﺐ ﺗـﻮی یکی از اﺗـﺎق ﻫـﺎ، ﺗﺌـﺎﺗﺮ🎭 اﺟـﺮا می ﺷﺪ. در یکی از ﭘـﺮده ﻫـﺎ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد ﻛـﻪ وقتی ﺑﺎزﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﺧـﺮش🐴 وارد ﺻـﺤﻨﻪ می ﺷـﻮد، از ﭘـﺸﺖ ﭘﺮده، یکی ﺻﺪای ﺧﺮ درﺑﻴﺎورد.😄 🔒طرف ﭼﻨﺎن ﺻﺪای ﺧﺮ 🐴را ﺧﻮب ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎنِ ﺗﻮی ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺷﻨﻴﺪ و ﺑﻪ ﻫﻮای ﺻﺪای ﺧﺮ، آﻣﺪ ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ما، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﭘﺮﺳﻴﺪ: "ﺧﺮ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ "😠 🔗 ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺷـﺪ، اﺻﻼً ﺧﺮی وﺟﻮد ﻧﺪارد ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻـﺪاﻳﺶ را ﺷـﻨﻴﺪه ﺑﺎشی.😆 🔒ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻛﻪ ﻛﻼﻓﻪ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، داد می زد و ﻗـﺴﻢ ﻣﻲﺧﻮرد: 🗣 "ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎی ﺧﻮدم👂 ﺻﺪای ﺧﺮ رو از ﺗـﻮی اﺗﺎق ﺷﻨﻴﺪم "😤😡 🔗 اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺑﻴﺸﺘﺮ از ﺧـﻮد ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﻃﻨـﺰ،🎭 ﺑﭽﻪﻫﺎ را ﺧﻨﺪاﻧﺪ.😆 🔒آﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ، به زور ﻧﮕﻬﺒﺎن را دﺳﺖ ﺑـﻪ ﺳﺮ ﻛﺮدﻧﺪ، رﻓﺖ.😅 🔗🔒🔗 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️ 🦋🦋🦋
🌱😅♥️•• 😅 امام‌جماعت‌ما‌بود 👳🏻‍♂ اما‌مثل‌اینڪہ‌شش‌ماهہ‌دنیا‌آمده‌بود. حرف‌مےزد‌با‌عجلہ،‌غذا‌مےخورد‌با‌عجلہ، 🤦🏻 راه‌مےرفت‌مےخواست‌بدود 😬 و‌نماز‌مےخواند‌بہ‌همین‌ترتیب. 😑 اذان،‌اقامہ‌راڪہ‌مےگفتند‌با‌عجلوا‌بالصلوه دوم‌قامت‌بستہ‌بود.😄 قبل‌از‌اینڪہ‌تڪبیر‌بگوید‌ سرش‌را‌بر‌مےگرداند‌رو‌بہ‌نمازگزاران و‌مےگفت: 💁🏻‍♂ من‌نماز‌تند‌مےخوانم،‌بجنبید‌عقب‌نمانید.😶 راه‌بیفتم‌رفتہ‌ام، پشت‌سرم‌را‌هم‌نگاه‌نمےڪنم،🙄 بین‌راه‌نگہ‌نمےدارم‌😂 و‌تو‌راهے‌هم‌سوار‌نمےڪنم!!!😅 😉 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔅 یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم. هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌چريقشان دل آدم را آب می‌كرد. من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده يك دور بزنيم». كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره». به ديگری گفتم:«گفت موتور🏍 پياده كردم» و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی، حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند. 😄😄 چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم. هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود. فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند 🦋🦋🦋.
وقت صبحگاه 🌞بود؛ بوی عمليات و چلوكباب می‌آمد.🙃 بازار شفاعت خواهی و حلاليت طلبی داغ بود.🤝 و همه سعی ميكردند تا تنور داغ است و هنوز از نفس نيفتاده نان خود را بچسبانند. یکی یکی به فکر افتاده بودند و از هم شفاعت می‌خواستند.☺️ فرمانده هم از اين امر مستثنا نبود رو به بچه ها گفت: برادرا اگر كسی شهيد شد، ما رو هم با خودش به بهشت ببره.😌 یکی از بچه ها با شوخی و خنده گفت: حاجی جا نداريم ظرفيت تكميل است.😉 دیر رسیدی!.. تا حالا كجا بودی؟!😜 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج 🦋🦋🦋