eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
یه همسایه داشتیم خانم خوبی بود اوایل خیلی باهم رفت و امد داشتیم اما کم کم فهمیدم از اون‌ دسته ادماست که دلش میخواد مدام سر از کار بقیه در بیاره و در واقع خیلی فضول بود،حتی تو کار شوهر من و رفت و امدهاش هم فضولی میکرد،مثلا میگفت امروز چرا زود اومده؟ بنظرت زیادی تو فکر نبود؟چرا رنگ و روش پریده؟ منم که از ادمای فضولی که سرشون تو زندگی دیگرونه متنفرم،برای همین خیلی تلاش کردم رابطه م رو باهاش کمرنگ کنم ولی اون هربار به بهونه ای میومد خونمون. البته مشکل همه ی همسایه ها همین بود در طول روز با بهونه های مختلف به خونه ی همه سرک میکشید و از هر کی برای اون یکی خبر میبرد،برای من و همسرم که خیلی روی بحث حریم خانواده و ابرو حساس بودیم اصلا دلم نمیخواست از دیگران بمن چیزی بگه،خصوصا که میترسیدم برداشتهای غلطش رو از زندگی من هم برای دیگرون بگه،اتفاقا چند مرتبه بخاطر فرخنده همسرم باهام بحث کرد که رابطه م رو باهاش کم کنم ولی من روم نمیشد بوضوح بهش بگم خونمون نیاد ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
هربار چیزی از کسی تعریف میکرد مدام وسط حرفش میپریدم و میگفتم زندگی مردم به ماچه؟ بحث رو عوض میکردم اما دوباره حرف رو میکشید به همون حرفی که میزد،دیگه به شوهرم و بچه ها سپرده بودم هروقت اون پشت در بود کمی طولش بدن که من دستم رو جایی بند کنم که بتونم زودتر دکش کنم،مثلا توی حموم میرفتم به لباس شستن مشغول میشدم میومد همون جا بالاسرم می ایستاد،حضور شوهرم رو بهونه میکردم میگفت بریم تو اشپزخونه حرف بزنیم درس بچه هارو بهونه میکردم میگفت چقدر بچه هات تنبلن همه ش باید بالا سرشون باشی،ولی بالاخره مجبور شدم یبار رک و پوست کنده همه چی رو بهش بگم،گفتم ببین فرخنده خانم شما خیلی حرف دیگردن رو میزنی اولا غیبت کار درستی نیست دوما حریم خصوصی و زندگی دیگران بمن ربطی نداره که از زندگی و خونواده ی دیگران تعریف میکنی، ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
من مشتاق شنیدن این چیزا نیستم ،در مورد خونواده ی خودمم دلم نمیخواد حرف بزنیم،اگه حرف دیگه ای داری که قدمت رو چشمم هروقت بچه ها مدرسه بودن شوهرمم خونه نبود در خدمتتم،اونم که از حرفام خوشش نیومده بود گفت معلومه از رفت و امد خوشت نمیاد ادم منزوی و گوشه گیری هستی باشه تنهات میذارم تا راحت باشی. منم دیگه چیزی نگفتم و الحمدلله دیگه از شر فضولیهاش خلاص شدم، اما اخبار به گوشم میرسید که چرت و پرت از منو همسرمو بچه هام به این و اون میگه ولی برام اهمیت نداشت مهم این بود که ما خودمون رو مجاب میکردیم در چهارچوبی که خدا تعیین کرده زندگی میکردیم . مدتها گذشت و همیشه حرف هر کدوم از همسایه ها به شکلی تو در و همسایه میپیچید و دورادور چیزی میشنیدم ولی اهمیت نمیدادم چون میدونستم همه ی اون اخبار زاییده ی خیالات مریض فرخنده ست ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
دختر بزرگ فرخنده چهارده ساله بود و چهار تا بچه ی دیگه هم داشت،به لطف کوچه نشینیها و مهمونی رفتنای فرخنده بچه هاش صبح تا شب توی کوچه با هر ادمی دمخور بودند و هسچ نظارتی روی تربیتشون نبود، شنیده بودم که بعضی همسایه ها از سر خیرخواهی به فرخنده گفته بودند حواسش به تربیت بچه هاشم باشه اما اون طبق معمول دلخور شده و گفته بود من مثل شما ها بچه هام رو ترسو بار نمیارم اونا رو جوری بار اوردم که مستقل و خود ساخته باشن. خیلی پیش اومده بود که بابت خبرچینی ها و حرف و حدیثهایی که برای این و اون میساخت چندین مرتبه بین همسایه ها دعوا و جدل پیش میومد اما هربار فرخنده اصلا زیر بار نمیرفت که مقصر اصلی خود اون بوده، یبار به یکی از همسایه ها گفته بوده پسر هفده سالشون رو با پسرهای معتاد محله دیده و تا چند شب اون پسر طفل معصوم از پدرش کتک میخورد و بعدا معلوم شد اون پسر بیگناه با دایی و پسر دایی هاش از استخر برمیگشتند و فرخنده با افراد معتاد محله اشتباه گرفته بوده. ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
ازین کارها زیاد میکرد تا اینکه دوروز از فرخنده خبری نبود و همه ی همسایه ها سراغش رو میگرفتند وقتی جویای احوالش شدیم فهمیدیم دختر ۱۴ ساله ش یه نامه توی خونه گذاشته و نیمه شب از خونه فرار کرده و تمامعکسها و حتی شناسنامه شم با خودش برده ،توی نامه نوشته بود این همه سال پدرو مادر داشتم ولی پدرم صبح تا شب سرکار بود مادرمم دنبال در و همسایه به بهونه ی اینکه من دخترم و باید توی خونه بمونم همه کارهای خونه رو مثل کلفت انجام میدادم،خسته شدم از بس کلفتی کردم و تنهایی کشیدم با پسری دوست شده بودم و بعضی روزها یواشکی خونمون میومد و باهم تنها بودیم بهم گفته بود باهام ازدواج میکنه و برای همین همیشه من رو خانومم صدا میکرد اتفاقی که نباید بینمون افتاده بود اون پسر افغانه وقتی شنیدم قراره برگردن کشورشون منم باهاش فرار کردم،چون میدونم شماها،،، ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
شماها اجازه ی ازدواج من رو با اون نمیدید چون هم افغانه و هم سنی،.من کنار اون احساس ارامش و خوشبختی دارم پس باهاش میرم دنبالمم نگردید. بیچاره فرخنده این اتفاق مال بیست سال پیشه هرچی دنبال دخترش گشتن پیداش نکردن. از اون موقع دیگه کرک و پرش ریخت و خونه نشین شد. اونقدر حواسش پی زندگی و خونه ی مردم بود که حتی نمیفهمیده یه پسر جوون هرروز به خونه ش میومد و صاحب ناموسشون شده بود.چندمرتبه خبر رسید که اون کشته شده و جنازه ش توی یه باغ دفن شده،ولی وقتی با پلیس رفتند سراغ اون باغها چیزی دستگیرشون نشد، هنوز که هنوزه چشمش به دره که دخترش به خونه برگرده،فرخنده دیگه نتونست تو درو همسایه سرش رو بلند کنه،اون اوایل روزی چند بار از شوهرش و برادرشوهراش بابت بیتوجهی به دخترش و اون اتفاق و بی ابرویی کتک میخورد اما چه فایده هنوز خبری از دخترش نداره و نمیدونه زنده ست یا مرده. پایان. ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃