#فریبخورده 2
منم انقدر که بهش علاقه داشتم قبول کردم. تنها مردی که میتونستم باهاش زندگی کنم بهزاد بود. احساس میکردم که فقط اون میتونه منو خوشبخت کنه خیلی دوستش داشتم و از همون روزای اول دانشگاه که همدیگرو شناختیم یه جورایی خیلی بهش وابسته بودم اون موقعها جوون تر بودم اما الان پختهتر شدم و احساس میکنم که میتونم از پس مشکلات زندگی بر بیام بعد از اینکه محرمیت موقت بینمون جاری شد بهزاد خونه کوچیکی رو کرایه کرد و چند روزی رو در هفته به اون خونه میرفتیم تا با هم باشیم.
کنار بهزاد خیلی آرامش داشتم و احساس خوشبختی میکردم وقتی که کنارش بودم دیگه هیچی برام مهم نبود فقط و فقط بهزاد تنها مردی که عاشقانه دوستش داشتم...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#فریبخورده 4
با اینکه دوستش داشتم اما در این حد اعتماد کردن تو این شرایط واقعاً سخت بود .
۶ ماه از اون ماجرا گذشت سختگیری خانوادهام بیشتر شده بود .
مامانم میگفت که میخوام واقعیت رو به پدرت بگم فایده نداره تو معلوم نیست کجا میری با کیا هستی! من میترسم که بلایی سر خودت بیاری.
میدونستم که مادرم حق داره نگران باشه اما باید سکوت میکردم.
اون روز که به خونه رفتم بهزاد قبل من رسیده بود با لبخندی منتظر من بود رفتم کنارش نشستم، دلشوره بدی گرفته بودم. وقتی که پرسید چی شده قضیه رو بهش گفتم و در پایان حرفام بهش ملتمسانه گفتم _بهزاد تو رو خدا همین امروز برو جریان رو با خانوادت بگو ما به اندازه کافی همو شناختیم قبل از اونم توی دانشگاه با هم بودیم پس نیازی نیست بیشتر از این کشش بدیم مامان من به اندازه کافی مشکوک شده خواهش میکنم بیشتر از این تحت فشارم نذار.
اما بهزاد بازم مثل همیشه گفت_ عزیزم بهت گفتم که یک مدت تحمل کن من حتماً باهاشون حرف میزنم الان شرایط مناسبی نیست.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#فریبخورده 5
ترس بدی به وجودم افتاده بود نکنه بهزاد داره فریبم میده، شاید دلیل این همه پافشاری برای اینکه چیزی به خانوادهاش نگه، شاید اصلا با من قصد نداره، و داره بازیم میده، با تشر به خودم گفتم_ حرفاتو بزن لیلا چرا سکوت میکنی بهش بگو که من از عواقب این کار میترسم. بهش بگو باید خیلی زود تکلیف این ماجرا را مشخص کنه.
بدجوری آشفته شده بودم .
بهزاد که سعی داشت حال و هوامو عوض کنه بازم شروع کرد به شوخی کردن اما من با لحن خیلی محکمی گفتم_ بهزاد من دیگه نمیتونم بیام پیشت اگه منو میخوای باید با خانوادت حرف بزنی من فکر میکنم که این کار بیفایده است .
از اولشم نباید وارد این بازی میشدم
اگه میخواستی با من ازدواج کنی همون روز اول میومدی خواستگاری نه که این همه مدت پنهونی منو به عنوان زنت به این خونه بیاری!
بهزاد سعی داشت که بهم بفهمونه دارم اشتباه میکنم .
ولی من داشت شکم به یقین تبدیل میشد که داره منو به بازی میگیره اینو متوجه بودم که فریب احساساتم رو خوردم، حرفمو دوباره محکم تکرار کردم گفتم _ من میرم اگه تا هفته دیگه با خانوادت هماهنگ کردی برای خواستگاری و باهام تماس گرفتی من حاضرم بقیه عمرم رو باهات شریک بشم در غیر این صورت دیگه باهام تماس نگیر.
بهزاد خیلی اصرار کرد اما من گفتم باید برم. بهزاد که مطمئن شد من تصمیم رو گرفتم. جلوم ایستاد و گفت نمیشه بری چون من یه کار نا تمام دارم. از لحن حرف زدنش فهمیدم که یه فکر شیطانی در سرش داره...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#فریبخورده 6
یه حسی از درونم گفت سعی کن بهت اعتماد کنه که مخالفتی نداری تا شاید بتونی از دستش فرار کنی، لبخندی زدم و گفتم، واقعا باور کردی میخوام ترکت کنم، من بدون تو میمیرم. کمی نرم شدو گفت بیا بشینیم با هم صحبت کنیم، نشیتم کنارش. همینطوری که داشت باهام حرف میزد. دستم رو به بهانه نوازش گلهای توی گلدون به گلدون نزدیک کردم و بی هوا گلدون رو برداشتم زدم توی سرش و دو تا پا داشتم دو تای دیگه ام قرض کردم و با ترس و لرز، از اون خونه لعنتی اومدم بیرون، با این حرکتی که زد شکم به یقین تبدیل شد که بهزاد قصد سو استفاده از من رو داشته. و منو به بازی گرفته بود منم فریبش رو خوردم ،خدایا چطور تونست این کارو باهام بکنه؟
خودم رو جمع و جور کردم به خونه برگشتم یک مدت تو اتاق خودم خودمو حبس کردم و با گریه از خداوند طلب مغفرت میکردم. مامانم خیلی نگرانم بود اما نمیتونستم چیزی بهش بگم.
یک هفته گذشت بهزاد هیچ تماسی باهام نگرفت منم پیام آخرو بهش دادم هیچ وقت نمیبخشمت که تمام این مدت احساساتم رو به بازی گرفتی!
و برای همیشه اونو از زندگیم پاک کردم سه سال از اون ماجرا میگذره و با آدمی ازدواج کردم که الان خیلی بیشتر از بهزاد دوستش دارم باهاش خیلی خوشبختم یاد اون موقع افتادم که به سختی دل از بهزاد کندم اما الان خدا بهترینا رو نصیبم کرد گاهی اوقات باید بگذریم از اشتباهاتی که انجام دادیم تا بیشتر از اون زندگیمون تباه نشه من الان خوشبختم و خدا را شاکرم که نجات پیدا کردم.
پایان
کپی حرام.