#قسمت_چهارم
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
#قسمت_پنجم
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
☀️🕊🌸﹏🍃
🕊🌸💦
🌸💦
︴
🍃
✅ روایت #همسر شهید از #شالسبز شهید محمد تقی سالخورده✅
بسم الله. . .
💠 #چندماہ بعد عقدمون من و آقامحمد
رفتیم #بازار واسه خرید. . .
من دوتا #شال خریدم...
یکیش #شالسبز بود که چند بار هـم
#پوشیدمش اما یه روز #محمد به من گفت:
خانومی:اون #شالسبزت رو میدیش به من؟
#حس خوبے به من میده
شما #سیدی و وقتے این #شالسبز شما
هـمراهـمه #قوتقلب مے گیرم ...
گفتم: #آره که میشه...
#گرفتش و خودش هـم #دوردوزش کرد
و #شد شال #گردنش
تو هـر #ماموریتی که میرفت یا به #سرش مے بست
یا #دور گردنش مینداخت ...
تو #ماموریتآخرش هـم
#هـمون شال #دورگردنش بود که
بعد #شهـادت برام آوردن ...
#محمدم رو که نگاه میکردم بهش #افتخار میکردم
گاهی #اوقات توی #جمع یا #مهمونی که بودیم #فقط بهش نگاه میکردم
#انگار سالها #ندیده بودمش، بعدش همون #لحظه بهش #پیام میدادم و میگفتم #بهت افتخار میکنم
به #خودم میبالم که تو #شوهرمی😍😍
ـ
🦋🦋🦋