#مدارا 1
هفت سال از ازدواجم با بهروز میگذشت. هیچ مشکلی باهم نداشتیم و زندگیمون عالی بود. الانم یه پسر پنج ساله داریم.
خانواده ش هم خیلی بهم احترام میذارن. همه چیز خوب بود تا وقتی خواهر شوهرم بهناز تو دوران عقدش طلاق گرفت. بهناز که طلاق گرفت بدجوری افسردگی گرفت حتی به دست خودکشی زد اما نجاتش دادن. اوایل خیلی با من خوب بود اما بعد از طلاقش به کل رفتارش با من عوض شد .رفتارش با همه تعغیر پیدا کرده بود اما مدام به من میپرید .
واقعا اذیت میشدم. درسته که مادر شوهرم هوامو داشت اما دخترش بدجوری عذابم میداد . حتی به خاطر یه موضوع کوچیک جنجال به پا میکرد.
اوایل سر به سرش نمیذاشتم میگفتم بیچاره خوب حق داره شکست خورده اما رفته رفته بیشتر باهام بد میشد . حس میکردم که طلاقش رو از چشم من میبینه!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مدارا 2
آخه چه ربطی به من داره که شوهرش تو عقد ولش کرد رفت .
امروز که دیگه سر طاها داد کشید بدجوری کلافه شدم. دیگه حتی به پسرمم کار داره.
طاها رو که گریه میکرد به اتاق بردم و سعی کردم آرومش کنم._ مامان جون گریه نکن. الان زنگ میزنم بابات بیاد بریم خونه خودمون.
در حالی که سعی میکردم آرومش کنم ازشپرسیدم _ بگو ببینم به عمه چی گفتی که انقد عصبی شد!
طاها با هق هق گفت_ مامان عمه بهم به شما حرف بد زد . بهتون گفت عجوزه!
منم گفتم حق ندارین به مامان من حرف بزنید . بعدش دیگه شروع کرد به داد و بیداد که توهم مثل مادرتی!
مامان نباید به شما حرف میزد.
بغضم گرفته بود و نمیتونستم چیزی بگم.
مگه من با بهناز چیکار کرده بودم که این حرفارو میزد!
دیگه طاها رو بی خیال شده بودم و فقط خودم اشک میریختم.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#مدارا 3
دستیبه صورت خیس اشکم کشیدم و به طاها گفتم_ مامانی گریه نکن . عمه حتما باهات شوخی کرده عزیزم.
دلم بدجوری گرفته بود اما باید صبر میکردم تا بهروز بیاد.
هوا تقریبا تاریک شده بود که بهروز از راه رسید. تا اون موقع بیرون نرفته بودم.
با اومدن بهروز از اتاقم خارج شدم. با چشمای اشکی به استقبالش رفتم.
نگران لب زد_ چی شده ساناز؟
با هق هق گفتم_ خواهرت اذیت کردن من براشکافی نبود حالا شروع کرده به اذیت کردن طاها؟
گیج و منگ لب زد_ چی شده ؟ درست حرف بزن ببینم.
گریه کردم و گفتم_ به طاها گفته مادرت عجوزه است! وقتی هم که طاها از من دفاع کرد سرش داد کشیده!
بچه م خیلی ترسیده بود! با گریه خوابوندمش بهروز!
ادامه دارد .
کپی حرام.
#مدارا 4
بهروز گیج و منگ نگاهم میکرد _ حتما اشتباه میکنی؟
با هق هق گفتم_ چه اشتباهی؟ برو از مادرت بپرس که چطور سرت داد کشید!
بهروز ساکت بود که نفس عمیقی کشیدم و گفتم_ ببین بهروز من این همه مدت تحمل کردم اما دیگه نمیتونم! یه خونه دیگه بگیر از اینجا بریم. مگه مجبوریم چون کارت با پدرت یکیه اینجام باهاشون زندگی کنیم.
عصبی لب زد_ساناز انقد یه موضوع کوچیک رو بزرگ نکن درستش میکنم!
با پوزخند گفتم_ آره حتما میتونی خواهرتو درست کنی!
با خشم گفت_ این چه طرز حرف زدن در مورد خواهر منه!
_ مگه من چی گفتم؟ میگم خواهرت خیلی وقته اینطوری شده! اون موقع که لازم بود نبردینش دکتر الان میخوای چیکار کنی ها!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مدارا 5
همون موقع بهناز با مامان جون از راه رسیدن. مامانجون گفت_ چی شده؟
با گریه گفتم_ مامان جون به دخترتون بگین دست از سر زندگی من برداره!دارم عذاب می کشم بسه دیگه!
قبل اینکه مامان جون چیزی بگه بهناز عصبی گفت_ من با تو چیکار دارم؟
_ تو زندگی منو نابود کردی! کافی نبود روح و روان پسرمو هم به ریختی!
کلافه جواب داد_ با طاها فقط یه بحث کوچیک کردیم انقد کشش نده!
با گریه لب زدم_ بهناز چی از جون من میخوای ؟ بذار زندگیمو کنم؟ چون تو طلاق گرفتی و من سر خونه زندگیم هستم این رفتارارو باهام میکنی؟
بهناز با حرص گفت_ چی میگی تو ؟ انگار مریض شدی؟
عصبی لب زدم_ مریض تویی!
با داد شوهرمهردو ساکت شدیم_ بس کنید دیگه.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#مدارا 6
مامان جون بهناز رو بیرون برد. رو به بهروز با گریه گفتم _ تورو خدا یه کاری کن بهروز خواهرت داره منم عذابم میده!
بهروز سری تکون داد_ نگران نباش درستش میکنم . و از اتاق بیرون رفت.
خودمو به تخت طاها رسوندم و کنارش دراز کشیدم. همونطور تو بغل پسرم تا صبح زار زدم. بهروز خیلی زود وارد عمل شد و خواهرش رو برد پیش روانپزشک .
منم یه مدت رفتم خونه مامانم برای روانم لازم بود.
چند جلسه ای که گذشت حال بهناز به نظر بهتر شده بود .
دیگه کاری به کار من نداشت و رفتاراش اصلاح شده بودن.
خیلی خوشحال بودم و از اینکه بهناز با به دست آوردن سلامتیش آرامش رو هم به من داده بود . خدارو شکر بابت صبوری که این مدت کردم و بابت بهتر شدن زندگیم.
پایان .
کپی حرام.