eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم اصلاً خنده روی لبام نمیومد اما اون همش میخندید و خوشحال بود اصلان خیلی منو دوست داشت یه جورایی یه مرد واقعا عاشق بود تمام دستام پر بود از طلاهایی که با مناسبت و بی مناسبت برام هدیه می خرید یا حتی لباس هایی که داشتم همش به انتخاب اصلان بود انصافاً سلیقه خوبی داشت و می گفت می خوام فقط لباس های زیبا و ناب بپوشی یک ماه از زندگی ما گذشت و من بهش اجازه نمیدادم نزدیکم بشه چند بار خواست نزدیکم شه اما خیلی بد رفتاری کردم باهاش... ادامه دارد کپی حرام
۲ بالاخره بعد از چند ماه زندگی بدون عشق بهش گفتم هیچ وقت نمیتونم دوستت داشته باشم ازت متنفرم اصلان راضی شد منو طلاق بده، در اصل من عاشق یه نفر بودم که ظاهر و تیپ خیلی خوبی داشت اما پول نداشت با هم هماهنگ کردیم و مادرش رو به زور فرستاد خواستگاری من بعد از ازدواج متوجه شدم که اعتیاد داره ولی پشیمون نشدم همسرم بهزاد گاهی اوقات سر کار میرفت اما چون دائم کار نمیکرد درامدش جوری نبود که بشه روش حساب کرد من خودم با اینکه توی یک خانواده مرفه به دنیا اومدم اما میرفتم خونه ها کار می کردم که خرجی خودمو بهزاد رو در بیارم درامد بهزاد اونقدری بود که خرج موادش دربیاد به این نتیجه رسیدم که باید بچه دار بشیم تا شاید بهزاد درست بشه هر چقدر همه گفتند که با این شوهر بچه دار نشو گوش ندادم و باردار شدم اولین بچه مون دختر بود توقع داشتم برای دخترمون هم که شده بهزاد بره سرکار اما دیگه نرفت و گفت نمیتونه خسته میشه بچه رو میبستم روی کمرم و تو خونه ها کار میکردم ... ادامه دارد کپی حرام
۳ بعد از بعد از از به دنیا آمدن دخترم یکم که بزرگ شد به شوهرم گفتم خانواده کوچبکی داریم و دومین بچه رو هم بیاریم شوهرم موافق بود و میگفت من عاشق بچه م، اما کاری برای بچه نمیکرد فقط دوسشون داشت، به امید اینکه بچه دوممون پسر میشه باردار شدم ولی این یکی هم دختر شد و زحمتم چند برابر شد چند سال بعد دوباره باردار شدم که پسر دار بشیم و خوشبختانه این یکی پسر بود پیش خودم میگفتم دیگه پشتوانه دارم یکی هست که در آینده مراقبم باشه و خیالم راحته اما پسرم که بزرگتر شد متوجه پیش فعالیش شدم اوضاع اعتیاد همسر من انقدر خراب شد که سرطان گرفت و فوت کرد همه بهم گفتن که بچه هاتو بده به بهزیستی اما من قبول نکردم گفتم بچه هامو خودم بزرگ می کنم اوضاع مریضی پسرم و از طرفی بیماری ژنتیکی دختر کوچیکم که از پدرش به ارث برده بود و دکتر گفته بود اینده بیماریش سرطانه هر روز فشار بیشتری به من می آورد خیلی کم آورده بودم دیگه کشش نداشتم رفتم سراغ بهزیستی خیلی کمکم کردن تقریباً بچه ها رو درمان کردن اما بهم گفتن که پسرم درمان قطعی و کامل نمیشه چون سنش بالا رفته ولی تلاشمون رو میکنیم بهتر بشه دخترمم تحت نظر دکتر بود اما گفتن حق سرکار رفتن نداری و باید بالا سر بچه ها تو خونه باشی چون مریضن و پیش فعالی پسرمم بخاطر درمان نشدنش غیرقابل کنترلش کرده بود ادامه دارد کپی‌ حرام
۴ اوضاع زندگی بهم فشار اورد خانواده شوهرم همش میگفتن اینارو کلا بده به بهزیستی و دیگه سراغشون نرو هم خودت رو داری فدایی میکنی هم بچه هات رو اما من گوش ندادم یواشکی بهزیستی میرفتم سرکار چون پولی که بهمون میدادن خیلی کم بود و حتی هزینه داروهای بچه هامم در نمیومد چند بار کارکنان بهزیستی بهم گفتن کلا سرپرستیشون رو بده به ما و برو دنبال زندگیت اما قبول نمیکردم و میخواستم ادای ادمهای محکم رو در بیارم که برای زندگی و بچه هاشون هر کاری میکنن هر چی بزرگتر میشدن فشار زندگی هم بیشترمیشد دختر بزرگم چون بیشتر وقت ها تنها بود و بزرگتری بالا سرش نبود شدیدا خودسر شده بود. نمیتونستم کنترلش کنم برای همین شوهرش دادم که سرش گرم زندگیش بشه و شد ادامه دارد کپی حرام
۵ دختر دومم دیگه نوجوون بود و کنترل دوتا نوجوون خیلی سخت بود منم بیشتر وقت ها میرفتم سرکار که بتونم پول در بیارم برای اینکه راحت زندگی کنن ی روز پدرشوهرم اومد خونمون گفت ببین دخترم من خیلی پیرم چیزی هم ندارم بهت بدم ی حقوق بازنشستگی دارم و باهاش زندگی میکنم قید این بچه ها رو بزن اینا برن بهزیستی خوشبخت ترن شاید برای همه تون سخت باشه ولی زیر نظر دولت زندگی میکنن و اونا مراقبشون، منم خیلی بدم اومد اونو از خونه بیرون کردم بهش گفتم حرف دهنت رو بفهم بابا ندارن ولی من هستم و نمیذارم برن بهزیستی، اون روز پدرشوهرم رفت کم کم متوجه ی چیزایی تو خونه شدم سردر نمیاوردم ی روز بی وقت رفتم خونه و دیدم که دخترم و پسرم دارن دوتایی مواد مصرف میکنن دنیا دور سرم چرخید ادامه دارد کپی حرام
۶ هر دو شون رو بردم دکتر و مجبورشون کردم ترک کنن اما از بهزیستی فهمیدن و اومدن پسرمو بردن گفتن دخترتم میبریم با خودم گفتم یکیشون رو از دست دادم دومی رو از دست ندم میترسیدم نذارن ببینمشون منم دخترمو فراریش دادم و نتونستن پیداش کنن سه روز از دخترم خبری نبود همه جا رو گشتم اما هیچ خبری نبود تا اینکه اومد‌ خونه حال و روز خوبی نداشت متوجه شدم که برای تامین مواد اجازه داده ازش سواستفاده کنن با کمک بهزیستی تونستیم شکایت کنیم و دخترمم ازم گرفتن دختر بزرگمم با شوهرش خوشبخت نبود و از سر بدبختی باهاش مونده بود الان نگاه میکنم به گذشته متوجه میشم که زندگی من با تصمیمات اشتباهی که گرفتم رو به تباهی رفت و بچه رو در گیر مصیبتی کردم که خودم باعثش بودم اگر به اصلان فرصت میدادم شاید الان اوضاعم بهتر بود اگر وقتی دیدم بهزاد چطوریه بچه دار نمیشدم زندگیم بهتر بود خیلی پشیمونم فقط خدا میتونه کمکم کنه پایان کپی حرام