eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.8هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
میخوام خاطرات پسر خاله شهیدم رو که برای من حکم برادری داشت رو بنویسم، خدا به پدر و مادرم یه دونه بچه داد اونم من بودم، خواهر و برادری نداشتم و چون تنها بودم یکی از دختر خاله‌‌هام و پسر خالم که نزدیک به سن من بودند. هر روز خانه ما بودند طوری که اگر تو کوچه دعواشون می‌شد بچه‌ها میومدن در خانه ما و شکایت اون‌ها را به مامانم می‌کردن. ما سه تایی در یک کانون گرم خونوادگی بزرگ شدیم، تا وقتی که من به سن تکلیف رسیدم و چون در محله ما یه روحانی به نام حاج آقا حسینی آمده بود و کلاس قرآن و احکام گذاشته بود، من هم در کلاس قرآن و هم در کلاس احکام شرکت کردم. در کلاس احکام فهمیدم که من تکلیف شدم و نباید با پسرهای فامیل بازی و بگو بخند کنم، ده سالم بود که محرم و نامحرم رو یاد گرفتم، و چون من دیگه با مصطفی بگو بخند نمیکردم اونم کمتر به خونه ما میومد. سیزده سال داشتم که انقلاب ایران شروع شد و من در همون بهبوئه با یکی از پسرهای محلمون ازدواج کردم و در روز نوزده بهمن ۵۷ عقد کردیم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️
سال ٥٩ كه صدام لعنتی حمله کرد به ایران. مصطفی به جنب و جوش افتاد که بره جبهه ولی هر کجا رفت بهش گفتن تو سوادت کمِ نمیتونی بری جبهه، و تو گزینش‌ها قبول نمی‌شد قشنگ یادمه اومد خونه ما و کلی بد و بیراه به این قانون گفت که بی همه کس‌های عراقی حمله کردن به کشور ما، ناموس ما در خطره، بعد به من میگن تو باید سواد داشته باشی ،یا نشسته داره از من می‌پرسه که، نماز جمعه چند تا قنوت داره، گفتم آقا من چه‌میدونم نماز جمعه چند تا قنوت داره، من میرم نماز جمعه هرچی امام جمعه بگه منم همونو میگم، میگه نه تو باید بدونی، خاله نمی‌دونم باید چیکار کنم_ مامانم بهش گفت والا چی بگم، برو سواد یاد بگیر. خنده ای کرد و گفت_ خاله من اگه حوصله داشتم همون موقعی که باید میخومدم میرفتم مدرسه می‌خوندم، من حوصله درس خوندن ندارم مدت زیادی رو همینجوری حرص می‌خورد که چرا من رو به جبهه راه نمیدن تا اینکه یک نفر بهش گفته بود. خب بیا برو سربازی هم خدمتت رو انجام میدی هم اونا تو رو می‌برن جبهه. فقط خدا خودش شاهده که مصطفی چقدر خوشحال شد. با صدای بلند میخدید و به عراقی ها دشنمام میداد و میگفت_ بد بخت های مادر مرده دیگه کارتون زار شد فقط پام به جبهه برسه نمیگذارم یکیتون زنده بمونید، نمیگذارم خاک کشور من به لباسهاتون بشینه چه اینکه بخواهید بیاید تو خاک ما زندگی کنید ادامه دارد... کپی حرام⛔️
به مامانم گفت: خاله امروز که جنگ تموم بشه گور پدر سربازی هم صلوات، من سربازی رو رها می‌کنم و میام، اگه اینا منو همین‌جوری میبردن به جبهه من اصلاً سربازی نمی رفتم. فردای اونروز مصطفی رفت در تهران پل چوبی و ثبت نام کرد برای خدمت سربازی خیلی زود جوابش اومد، روزی که میخواست اعزام بشه با همه فامیل خدا حافظی کرد. یه خانمی به خاله‌م گفته بود ام‌البنین خانم الان که توی کشور جنگ هست نگذار مصطفی بره سربازی یه وقت یه طوریش میشه. خاله‌م در جوابش گفته بود انشاالله که همه رزمنده‌ها به سلامت برگردند به خونه‌هاشون بچه منم به سلامت برگرده. در ضمن پسرمن هدفش از سربازی رفتن اینه که بره جبهه بجنگه، اگرم شهید شد فدای یک تار موی حضرت علی اکبر امام حسین، مصطفی دوره آموزشیش رو در شهر قوچان، مشهد گذروند. مصطفی گفت_زمان تقسیم بندی برای خدمت افتادم شهر مشهد. به همراه سه چهار تا از هم دوره‌ای‌هام، رفتیم پیش فرمانده‌. گفتیم ما اومدیم آموزش ببینیم بریم جبهه بجنگیم نیومدیم اینجا که بخوریم و بخوابیم. فرمانده هم عصبانی شد، و رو به سرباز داد زد_ این‌ها رو از اتاق من بنداز بیرون، اینجا ما هستیم که می‌گیم کی کجا باشه کی کجا نباشه نه اینکه شماها بیاید اینجا به ما دستور بدید، (مصطفی هم، هیکل درشتی داشت و قدش بلند بود و هم بسیار جسور و نترس بود). ادامه داد خواستم وارد اتاق فرمانده بشم که چپ و راست کنم، که... ادامه دارد... کپی حرام⛔️
به رفیقام گفتم: تنها راهش اعتصاب غذاست، بیاید غذا نخوریم و بگیم ما اعتراض داریم، باید ما رو ببرید به جبهه. اون‌ها هم قبول کردند. سه روز هرچه برامون آوردن نخوردیم گفتیم: تا زمانی که خاک ما در دست اجانب هست خورد و خوراک بر ما حرامه مگر اینکه ما در جبهه باشیم. فرمانده پادگان هم برای ما زد سربازان سرکشی که باید تنبیه بشن و تبعید بشن مجازات شما همون جبهه در میون اون همه آتیشِ تیر رو ترکش هست.( بیچاره نمیفهمید که خواسته ما همین هست) وقتی برگه تنبیهی رو دادند بهمون شروع کردیم با صدای بلند، بلند خندیدن، با بچه ها گفتیم آقا تو بمیر بدم و بمیر، ما رو بفرستید جبهه بگو اینا نافرمان هستند. ما اعزام شدیم به خط مقدم بهترین روزها و بهترین ساعت‌ها و بهترین لحظات عمرم همین لحظه‌هایی بود که رزمنده‌ها رو با اون لباس‌های خاکی در حال جنب و جوش میدیدم. ما رو بردن لجستیک برای تعمیر ماشین ها، گفتم: پس چرا ما رو خط نمیفرستید. گفتن تو شغلت مکانیک ماشین بوده. اینجا هم جبهه است. بالاخره یکی باید این آمبولانس ها و ماشین های تدارکات رو تعمیر کنه. با رفیقام رفتیم پیش فرمانده گفتم آقا ببین دوره آموزش من قوچان بود اعتراض کردیم یک هفته ما انداختن انفرادی، بعد ما رو اعزام کردن مشهد اونجاهم هرچی گفتیم میخوایم بریم جبهه... ادامه دارد... کپی حرام⛔️
محلمون ندادن تا اینکه ما اعتصاب غذا کردیم. پرونده ما رو ببین، تبعیدمون کردن به اینحا، قبل از اینکه ما خودمون یه تصمیمی بگیریم، به زبون خوش ما رو بفرست خط مقدم. فرمانده نگاهی به ما انداخت و گفت: به حالتون حسرت می‌خورم، خوش به حالتون، شماها سرباز امام زمان و باعث افتخار این کشور هستید. بعد هم هر چهار نفر ما رو فرستاد خط مقدم. شب اول که رفتیم همه چی آروم بود. به سرباز های قدیمی که اونجا بودن گفتم چرا خبری نیست؟ گفت کم پیش میاد که هیچ خبری نباشه امشب یکی از اون شب‌هاست، ولی بعضی شب‌ها آروم و قرار ما رو می‌گیرند انقدر که آتیش تو سرمون می‌ریزن، که مجبورمون میکن بریم تو سنگر، یه مرتبه چشمم به یه رزمنده‌ای افتاد که عمامه رو سرش بود گفتم مگه آخوندا هم سربازی میان؟ گفت نه اینا بسیجی‌ین، برام جالب شد رفتم جلو سلام کردم و گفتم برادر اینجا اگر یه وقت ترکشی چیزی بخوره به سرت که کارت زار میشه، چرا کلاه ایمنی رو سرت نیست؟ گفت: سلام برادر خسته نباشی تازه نفسی. طرز حرف زدنش خیلی بهم آرمش داد. گفتم: نوکرتم داداش برای خودت میگم، میگم یعنی اینکه ترکش بخوره به سرت آسیب میبینی. گفت_ این عمامه‌ای که روی سر منه یه جور نشونه است، سربازها و بچه‌های بسیج سوال شرعی داشته باشند میان از من می‌پرسن. یاد اون سوالایی افتادم که برای گزینش ازم می‌پرسیدن. گفتم اتفاقاً منم خیلی سوال دارم. گفت _ چه سوالی. گفتم: این شکیات نماز چی هست؟ گفت_ اگر شما سر نمازت شک کردی که دو رکعت خوانده یا سه رکعت باید چیکار کنی... ادامه دارد... کپی حرام⛔️