eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
623 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سید مجتبی صالحی خوانساری🌹
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✍بعد از شهادت آقا مجتبی، مراسم های متعددی از سوی ارگان ها و گروه های مختلف به منظور بزرگداشت ایشان برگزار شد. قرار بود در خوانسار هم مراسمی به همین منظور از سوی فرماندار آنجا برگزار شود. به همین خاطر ما را هم به این مراسم دعوت کرده بودند. دخترهای کوچکم به خاطر درس و مدرسه شان نتوانستند همراه ما به خوانسار بیایند و در قم ماندند. 🔸آن روز برای دخترهای من روز عجیبی بوده است. خودشان می گویند در آن روز همه اش احساس می کردند کسی آنها را دنبال می کند. حتی وقتی به گلزار شهدا و نانوایی رفته بودند این احساس را داشتند. دخترم زهرا کلاس اول راهنمایی بود. وقتی به مدرسه می رود، مدیرشان برنامه امتحانات ثلث دوم را بین دانش آموزان می کند و از بچه ها می خواهد که والدینشان آن را ملاحظه و امضا کنند. دخترانم هم با ناراحتی به خانه بر می گردند. 🔹بچه ها را به خواهرم سپرده بودم، به همین خاطر شب هم پیش آنها مانده بود. آن شب زهرا پدرش را در خواب می بیند. از او می پرسد بابا غذا خوردی؟ پدرش می گوید نه بابا، غذا نخوردم. زهرا می گوید خوب من می روم برای شما غذا بیاورم. پدر می گوید نیازی نیست. برو آن برگه ات را بیاور. دخترم می گوید کدام برگه؟ پدرش می گوید همان برنامه ای که امروز مدیر مدرسه به شما داد. زهرا می رود برنامه امتحانی اش را بیاورد، اما هرچه دنبال خودکار آبی می گردد پیدا نمی کند. او می دانست که پدرش هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، به همین دلیل می گردد تا بالاخره خودکار آبی را پیدا می کند و به پدرش می دهد. بعد می رود به آشپزخانه تا برای پدرش غذا حاضر کند. وقتی برمی گردد پدرش را در اتاق پیدا نمی کند، نگران به سمت حیاط می دود و می بیند در حال رسیدگی به باغچه است. آقا مجتبی عاشق گل و گیاه بود. زهرا دوباره به آشپزخانه بر می گردد و وقتی غذای پدرش را برایش می برد، می بیند او دیگر در حیاط نیست. این بار هراسان و گریان به دنبال او می دود اما هرچه می گردد، پیدایش نمی کند. همین موقع از خواب می پرد. خاله اش برایش آب می برد و آرامش می کند. زهرا دوباره می خوابد. 🔸صبح که از خواب بیدار می شود توجهی به خواب شب گذشته اش نمی کند. موقع رفتن به مدرسه که با عجله وسایلش را آماده می کند، ناگهان چشمش به برنامه امتحانی اش می افتد که با خودکار قرمز امضا شده، برگه را به خواهرش نشان می دهد. خواب دیشب برایش تداعی می شود. با تعجب ماجرا را برای خواهرش تعریف می کند و تاکید می کند که به کسی نگوید. شهید صالحی در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود «اینجانب نظارت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود. 🔹آیت الله خزعلی از دوستان شهید بودند. ایشان از ما خواستند تا مدتی، موضوع را پیش کسی مطرح نکنیم. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید کردند و نامه به رویت حضرت امام(ره) هم رسید. اداره آگاهی تهران هم پس از بررسی، اعلام کرد امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهری که با آن امضا شده، شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. 🔸به نقل ازهمسر شهیدسید مجتبی صالحی خوانساری @shahidmedadian
🛑 عطوان: پایگاهی که حزب الله هدف قرار داد، محل استقرار مغزهای اطلاعاتی اسرائیل است 🔹تحلیلگر عرب:احتمالا حمله یمن و ایران هم در راه است.
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ۱۲۰۰ نشانه ی ظهور فقط ۵ نشانه باقی مانده آن ۵ نشانه باقی مانده چیست؟👀 کلیپ بالا پاسخ این سوال را داده.... @shahidmedadian
أَعوذُبالله‌مِنَ‌الشیطانِ‌الرَجیم|﷽ السلامُ عَلے المَھدی♥️🌱 دوستان یه چند شب بریم شلمچه ؟؟ از امشب شروع میشه ✋ انشاءالله حوالی ساعت 21 آنلاین باشید 🌸 اینم آدرس 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c خیلی حال هوای داره دلتون بارونی میکنه 😭
پرتوی از زندگی نامه‌ی امام علی بن موسی الرضا علیه السلام 📚امام رئوف @shahidmedadian
‍ 💢نماز اول وقت💢 بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد. حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. معلم گفته بود: «بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه.» آمدیم داخل حیاط. صدای اذان از مسجد بلند شد. احمد رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: «احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای ازت امتحان نمی گیره و ...» می دانستم نماز احمد طولانی است. 🌷رفتیم کلاس برای امتحان. ناظم گفت: «ساکت باشید تا معلم سوال ها را بیاره.» خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همینجوری داخل کلاس نشسته بودیم نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد. همه داشتند پچ پچ می کردند که معلم وارد شد. معلم با عصبانیت گفت: «از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما را تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه!» بعد به یکی از بچه ها گفت: «پاشو برگه ها را پخش کن.» ✅هنوز حرف معلم تموم نشده بود احمد وارد شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی بعد از خودش را راه نمی داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم گفت: «نیری برو بشین.» ✅ احمد سرجایش نشست و من با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت خوانده بود و من ... خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه ی احمد. @shahidmedadian