شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
#سلام_بر_ابراهیم ❤ 💫#قسمت_دوازدهم💫 🌷جمعی از دوستان شهید🌷 به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از
#سلام_بر_ابراهیم ❤
⭐#قسمت_سیزدهم⭐
🌷جمعی ازدوستان شهید🌷
آن شب ابراهیم در یک دور ورزش ، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم ازسوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد.
دوهفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم کجا!؟
گفت بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود ، همان آقا دعوت کرده.
بعد ادامه داد:الحمدالله مشکل بچه اش بر طرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب شده.برای همین ناهار دعوت کرده.
برگشتم وابراهیم را نگاه کردم .مثل کسی که چیزی نشنیده ، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم ، دعای توسلی که ابراهیم باآن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده.✨
#ادامه_دارد 🌱
#کانال_ما_رو_به_اشتراک_بگذارید👇👇
@shahidmedadian
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#امام_زمان_امام_باقر
#شب_جمعه_عیدغدیر_حجاب
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@shahidmedadian
❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
🕊️🥀🌴
#نخل _سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_سیزدهم
▪️در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقیها حسین را بگیرند. یک بار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچههای ۲۵ کربلا بود و می بایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بود و شکل خیلی منظمی نداشت. وضعیت بدی بود عراقی ها خیلی راحت میتوانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند.
- آن روز حسین به همراه دو نفر دیگر از بچه ها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجند. آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش میروند اما به سنگر ها نمی رسند. همینطور به راهشان ادامه میدهند که یک مرتبه از دور سنگری را می بینند. وقتی خوب نزدیک میشوند یکدفعه عراقیها از داخل سنگر به طرف بچهها تیراندازی میکنند. آنها هم بلافاصله یک رگبار روی دشمن می بندند. بعد با سرعت دور میزنند و به طرف خط خودمان حرکت میکنند. عراقیها سوار قایق موتوریشان میشوند و آنها را تعقیب می کنند. بچه ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند.
- این دو کمین با هم در تماس بودند و زمانی که حسین و بقیه از دستشان فرار میکنند کمین اول با خبر شده و سر راه بچه ها منتظرشان می شود.
- موقعیت طوری بود که به راحتی می توانستند آنها را بزنند. اما گویا میخواستند اسیرشان کنند. حسین وقتی به کمین بعدی می رسد، به همراه نفر دیگر کف قایق می خوابد و سنگر می گیرد. و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی می کند تا از مهلکه بگریزد اما وقتی که کمین را رد میکنند و کمی دور می شوند یک مرتبه بنزین تمام میکنند.
- به هر مصیبتی که بوده است ذره ذره خود را به سمت خط خودی میکشند تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که در آنجا مشغول به کار بودهاند برمیخورند. حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود.
- اتفاقاتی این چنین برای حسین زیاد پیش می آمد. اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقی ها خلاص می کرد. (سردار سلیمانی)
▪️بعد از اولین باری که شیمیایی شد دکترها برایش عینک تجویز کردند. اما نمره چشمش طوری بود که شیشه عینک پیدا نمیشد. با مصیبت فراوان و جستجوی زیاد موفق شدیم در قم شیشه را پیدا کنیم. عینک درست شد و حسین آن را با خود به جبهه برد اما چهار پنج ماه بعد که برگشت دیدم همراهش نیست.
- گفتم: آقا حسین عینکت کجاست؟ چرا دیگر به چشمت نمیزنی.
- گفت: راستش آن را گم کردم.
- گفتم: آخه مگه می شود؟ چطور شد؟
- گفت: یکی از شبهایی که برای شناسایی روی ارتفاعات دشمن رفته بودم. با دو نفر گشتی های عراقی برخورد کردم. تا آمدم که به خودم بجنبم بالای سرم رسیده بودند. من هم مجبور شدم که درگیر شوم. اول یکی از آنها را زدم و به پایین ارتفاع پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و بالاجبار با مشت و لگد به جان هم افتادیم. در همین حین ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم. آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند. دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم. آن ضربه کاملاً گیجم کرده بود. کار را تمام شده می دیدم.
- با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت. دیگر تقریباً به لبهٔ پرتگاه رسیده بودم. در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود پایش به سنگی گرفت و تعادلش را از دست داد. پای مرا رها کرد تا خودش را نجات بدهد، اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبهٔ پرتگاه به پایین درّه پرت شد. من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم دو سه ساعتی گذشته بود، تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم. بلند شدم و کشان کشان خودم را به نیروهای خودی رساندم.
- وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم که از عینکم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم. (محمد علی یوسف الهی)
▪️ماموریتهای شناسایی که بچههای اطلاعات می رفتند بعضاً خیلی سخت و دشوار بود. گاهی شرایط جوّی نامناسب بود. گاهی منطقه صعب العبور بود و گاهی از نظر موقعیت دشمن خطرناک و ناامن بود. گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می دادند و یک شناسایی را طاقت فرسا میکرد. خطر در اطلاعات و عملیات بیش از هر جای دیگری نیروها را تهدید میکرد. اما هیچ کدام از این سختیها ذرهای در روحیهٔ بچهها خصوصاً حسین تأثیر منفی نمی گذاشت. شاید بشود گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطلاعات و عملیات علاقه داشت. یکی از مأموریتهای ما در جبهه حسینه بود. آن روز من و حسین به اتفاق شهید مظفری صفات و شهید یزدانی و چند نفر دیگر از بچه ها قرار بود جلو برویم. خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشتمان را با آنها هماهنگ کنیم.
Salam bar Ebrahim13.mp3
5.3M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_سیزدهم
💚جذب دلها به امام و انقلاب❤️
💚معلم انقلابی و دلسوز ص ۶۹❤️
💚اخلاق و تدریس تعریف کردنی ابراهیم❤️
✏وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد.پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم!
✏در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين
همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا!
✏همين طور كه پشت سرم نشسته بود گفت:مسلمونها رو کسي هست کمک کنه.
تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند. با اين کار، هم مشکلات شان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.
☘به تنها چيــزي که فکر نميکرد ماديات بود. مي گفــت: روزي را خدا مي رساند. برکت پول مهم است.کاري هم که براي خدا باشد#برکت دارد.
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
#سلام_بر_ابراهیم
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
🔸 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
🔸 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
🔸 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
🔸 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
🔸 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
🔸 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
🔸 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
🔸 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
🔸 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
🔸 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂
#قسمت_سیزدهم
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
#نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#ادامــهدارد...
#محرم
#یازهراس
@shahidmedadian