eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
744 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
7.4هزار ویدیو
61 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ⚜ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ  مؤمنان، فقط کسانی هستند که چون یاد خدا شود، دل هایشان ترسان می شود، وهنگامی که آیات او بر آنان خوانده شود بر ایمانشان می افزاید، و بر پروردگارشان توکل می کنند. (سوره أنفال/ آیه 2) امام خامنه ای(دام ظله): دشمنان و بدخواهان این ملت، قصد داشتند هنگامی که نوبت به جوانان این نسل می‌رسد، نامی از اسلام و انقلاب باقی نماند و آمریکا مسلط بر همه امور کشور باشد و حملات سخت و نرم خود را با این نیت ادامه دادند اما اکنون با نسلی مواجه هستیم که ایمان، استعداد و شکوفایی و اقتدار او از نسل اول بیشتر است و این نسل برای عقب راندن دشمن از نسل‌های قبل آماده‌تر هستند.😇 با وجود چنین جوانانی و با حرکت‌هایی همچون راهیان نور، دشمن در مقابل ملت ایران، همچون چهل سال گذشته، هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. جدید ترین مصاحبه مادر شهید صدرزاده ماه رمضان امسال کربلای معلی ... @shahid__mostafa_sadrzadeh2 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 1401/3/5 (ع) #شهید_مصطفی_صدرزاده https://www.instagram.com/p/CeCHCeJInxB/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
❤ ⭐⭐ ✨راوی :رضاهادی✨ یکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود: بابای من ادم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان رو تو خواب دیده . *** وقتی هم که خیلی آرزوی کربلا داشته ،حضرت عباس (ع) را در خواب دیده که به دیدنش امده وبا او حرف زده. زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود :پدرم می گه،آقای خمینی که شاه چند سال تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه. حنی بابام می گه :همه باید دستورات اوو آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان(ع) می مونه. دوستانش هم گفته بودند :ابراهیم دیگه این حرف هارو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کنه. شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به حرف های پدر نیلی اعتقاد داشت.🌷🌷🌷 🌱 👇👇 @shahidmedadian 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @shahidmedadian ❤❤❤❤ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 ✨🕊 - برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هامان حبس شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای حسین را که مرتب سرفه می کرد. - با عجله بلند شدیم و به طرف بچه ها دویدیم، حسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید آب دهانش را بیرون ریخت. - هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد نمی‌توانست. نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود. - مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای حسین و تخریب چی را بگیریم. عراقی ها در فاصله بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های حسین خیلی بلند بود الآن بود، که سرمان خراب شوند. - همگی آیهٔ وجعلنا را می‌خواندیم. حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم. کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود. ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود. یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی. این مین چهل سانت از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم، تله می‌شود. - منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود. به همین خاطر تخریب چی بدون اینکه متوجه شود که پایش را روی سیم گذاشته بود. یک ترکش به مچ پای تخریب چی یک ترکش هم به زیر گلوی حسین اصابت کرده بود. - به کمک حمید مظفری صفات سعی کردیم تا تخریب چی را بلند کرده و از میدان مین خارج کنیم. قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیم‌خاردار هم به بقیهٔ صداها اضافه شد. - حسابی ترسیده بودیم. هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی‌ها بالای سرمان برسند. گیج و منگ تلاش می‌کردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم. - همه، اسلحه هامان را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم. در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند. حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین. - گفت: کجا می خواهی بروی؟ - بلدچی گفت: می خواهم بروم بالا عراقی‌ها الان می‌رسند. - حمید گفت: بالا بروی بدتر است یک راست می روی توی شکمشان. همین جا بمان، الآن همه با هم می‌رویم. - و رو کرد به من و گفت: تو مواظب این بلدچی باش، یک وقت راه نیفتد و برود، تا من به بچه‌ها برسم. - من آمدم کنار ایستادم. حالا، هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظبت اطراف، که عراقی ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینیم چه می‌کنند. - حمید بالاخره موفق شد تا تخریب چی را از لای سیم خاردارها نجات دهد. فرصت کمی داشتیم، باید هر چه سریعتر به عقب بر می گشتیم. - حمید به حسین و تخریب چی کمک کرد تا راه بیفتد. من هم از پشت سر مواظب بچه ها و بلدچی و عراقی ها بودم. - در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش میل منور بود. - حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت. بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند. از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم. همه با تمام وجود و از ته دل آیه و جعلنا را می‌خواندند. خیلی عجیب بود، هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود. گویا وجعلنا عراقی‌ها را حسابی کر و کور کرده بود. - با آن انفجار شدید و آن شعلهٔ شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود، با آن سر و صدایی که حسین و تخریب چی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن و زیر گوش عراقی‌ها داشتیم می‌بایست دیگر کارمان ساخته شده باشد. امّا هنوز از عراقی‌ها خبری نبود. - تخریب چی پایش مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند. یک دستش زیر شانهٔ حسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید با همه این حرف ها سعی می کردیم تا جایی که امکان دارد سریع راه برویم. - من همچنان مراقب اطراف خصوصاً پشت سرمان بودم. - هر لحظه انتظار می کشیدم که عراقی ها گشتی هایشان را دنبالمان بفرستند. - آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیار یک رودخانه بزرگ شدیم. هنوز خیلی راه مانده بود. حداقل می بایست دو ساعت دیگر راه برویم. در این فاصله صدای حسین هم قطع شده بود ولی اصلاً نمی توانست حرف بزند. در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم. خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی‌های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی گشتیم. چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد کارمان را انجام دهیم و حالا اگر می‌خواستیم بی‌توجه به این مسأله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی‌ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند. البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده. - در بد مخمصه ای گیر کرده بودیم. تخریب چی ترکش خورده بود توی پ
سلام بر ابراهیم 5.mp3
6.78M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚خوشحالی ابراهیم از برگزاری نماز_جماعت_صبح در زور خانه❤️ 💚راه اندازی بســاط در مناطق جنگی توسط ابراهیم❤️ 💚تربیت پهلوان های واقعی در زورخانه❤️ 💚يک بار در والیبال تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد❤️ 💚بهترين🌷 در دوران جنگ❤️ 💚مسابقه با بچه هاي پنج نفر مقابل ابراهیم و با پیروزی او❤️ 💚يک، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها❤️ 💚بازی والیبال در پادگان دوکوهه❤️ ♻️ابراهیم هميشــه هم☀️ گرامي اســام(ص) را ميخواند:» اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوب تر است.« ♻️زورخانه، در تربيت پهلوانهاي واقعــي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوانهاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانيشان اثبات شده بود!آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها هستند. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. ☀️ 🇮🇷 @shahidmedadian  🇮🇷 @shahidmedadian ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 🔸 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 🔸 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 🔸 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 🔸 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 🔸 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 🔸 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 🔸 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 🔸 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚
پیام های مادر و پسری ببینید و ذوق کنید ❤️من واقعا خیلییییییی ذوق کردم با این پیام ها @meslemostafaa @shahidmedadian https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc