eitaa logo
شهید مدیا 🎬
284 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
500 ویدیو
9 فایل
ایده راه اندازی مجموعه ی #شهیدمدیا در یک شب خاص و به دست #شهدا بوده🌺 📌درگاه ارتباطی @khanalizadeh_ir 😎همانا خداوند لفت دهندگان را دوست ندارد😎 🔰نگاهت را به شهید بسپار 🌺 رسانه ی شهید🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهرستان سردشت که شهری مرزی است از یکطرف عراق مورد حمله توپ و حمله شیمیایی وحمله هوایی قرار می داد و از طرفی شخصی به نام فقه عبدالله معروف به فقه توپ که فرمانده منافقین در آن منطقه بودتوپ صدوپنجی را بوسیله تراکتور بالای کوه برده بود وبا شلیک توپهای زیاد به سمت شهر آرامش وامنیت را از مردم شهرسلب کرده بود. 🌹هنگام شلیک توپها وحشت شهر را فرار می‌گرفت .تمام مردم شهر او رامی شناختند.هنوز هم مردم این شهر نام این جنایتکاروجنایات او را به یاد دارند.زیرا که عده زیادی از مردم شهر رابوسبله شلیک مکررتوپ به شهادت رساند 🌹در عملیاتی با شجاعت تمام شهید نوری که با رسیدن کامل به الهی هب لی کمال الانقطاع الیک به شجاعت زیاد ونیرو وتوان بدنی زیادی دست یافته بود موفق شد این توپ را از چنگال منافقین دربیاورد و فقه عبدالله هم در ابن عملیات کشته شد 🌹وقتی خبر به غنیمت گرفتن این توپ وکشته شدنش به مردم سردشت رسید مردم شهر از خوشحالی آن روز را در شهر جشن گرفتند ودر شهر شیرینی پخش می کردند وشهر سردشت به ارامش نسبی ای برسد. 🌹📕 🌷نگاهت را به شهید بسپار👇 ✅ @shahidmedia
نفوذ معنوی عجیب شهید بروجردی 🌹سال ۱۳۶۱ فرمانده سپاه «جوانرود» بودم. پاک‌سازی‌های لازم از عناصر ضدانقلاب هم انجام شده بود و در «جوانرود» خبری نبود و همه اعضای غیربومی سپاه علاقه داشتند که برای شرکت در عملیات، به جبهه‌های جنوب بروند. 🌹ما در جوانرود حدود ۲ هزار و ۵۰۰ نیروی بومی داشتیم و حدود یک‌صد نفر هم نیروی غیر بومی که اسکلت و پیکر و شاکله‌ی سپاه جوانرود را تشکیل می‌دادند. وقتی کثرت مراجعات بچه‌ها به من، برای این‌که از جوانرود بروند، زیاد شد، برای چاره‌جویی نزد شهید بروجردی رفتم و گفتم: «حاجی! این بچه‌ها دیگر حاضر نیستند جوانرود بمانند؛ هرچه صحبت می‌کنم فایده‌ای ندارد؛ می‌گویند می‌خواهیم برویم. اگر این بچه‌ها بروند، دیگر نمی‌توان سپاه جوانرود را اداره کرد». 🌹شهید بروجردی با آرامش و متانت تمام، رو به من کرد و گفت: «خُب! شما برای‌شان صحبت کن و به بچه‌ها توضیح بده که بودن‌شان در این‌جا ضروری است. بگو این‌جا مثل تنگه اُحد است که به هیچ‌وجه نمی‌توان رهایش کرد». 🌹به شهید بروجردی دوباره گفتم: «با بچّه‌ها، زیاد صحبت کرده‌ام، ولی حرف‌های من در آن‌ها اثر ندارد و می‌خواهند بروند. من به هر چیزی که می‌دانستم و می‌توانستم، متوسّل شده‌ام، ولی نشده است». مقصودم از گفتن این حرف‌ها به شهید بروجردی، این بود که اگر بچّه‌ها دفعتاً جوانرود را رها کردند و رفتند، مقصر من نیستم و به من هیچ ربطی ندارد! شهید بروجردی دیگر چیزی نگفت، وقتی خواستم خداحافظی کنم گفتم: «البته من خودم هم از حضور در جوانرود خسته شده‌ام و ترجیح می‌دهم به جای دیگری بروم که مرزی باشد مثلاً «سردشت»، «بانه» یا «مریوان».» 🌹تا این را گفتم، شهید بروجردی مثل کسی که به‌طور ناگهانی رمز و راز یک موضوعِ پنهانی برایش آشکار شده باشد، گفت: «آهان! پس این را بگو که من خودم به حرف خودم اعتقاد ندارم!». بعد گفت: «شما، همه بچّه‌های غیربومی را شب‌جمعه جمع کن، خودم می‌آیم و برای‌شان صحبت می‌کنم». 🌹 بچّه‌ها را خبر کردم و همه آمدند؛ بعد هم شهید بروجردی آمد. بهار بود، بالای پشت‌بام نماز جماعت مغرب و عشا را برگزار کردیم و دعای کمیل خواندیم. شهید بروجردی آن‌جا تنها ۱۰ دقیقه صحبت کرد. صحبت‌های آن شب را هنوز به یاد دارم؛ برای بچه‌ها از سخت‌کوشی و صبوری و حلم پیامبران بزرگ الهی (ص) در طول زمان‌های طولانی رسالت‌شان و مشقت‌هایی که تحمل کرده‌اند، حرف زد و از تاریخ انبیاء مثال‌هایی آورد که مشهورترین‌شان مربوط به دوران ۹۵۰ ساله دعوت حضرت نوح (ص) بود. 🌹بعد به بچّه‌ها گفت: «خُب! بگویید ببینم شما چه مدتی است این‌جا هستید؟ شش‌ماه؟ یک‌سال؟ دو سال؟ سه سال؟ این مدّت حضور در کردستان، پیش صبوری و استقامت پیامبران گذشته، آن‌هم برای رسیدن به نتیجه بسیار مهمی که ما دنبال آن هستیم، چیزی نیست! تازه در کردستان، امنیت برقرار شده و مردم خوب کُرد، به حرف‌های خیرخواهانه شما ایمان آورده‌اند؛ ولی مردم دوران پیامبران گذشته، به آن‌ها ایمان نمی‌آوردند. این نعمت را باید شکر کنید و همین‌جا در کردستان بمانید، چون به شما در این‌جا نیاز است». 🌹شهید بروجردی این حرف‌ها را گفت و رفت. در کمال تعجب شاهد بودم که از فردای آن شب، دیگر هیچ‌کس نگفت «می‌خواهم بروم!» انگار یک اکسیر شفابخش آن‌جا پاشیده بود که میل‌ها و نظر‌ها را دچار تغییر کرده و بر صبوری همه ما افزوده بود. بعضی از رزمندگانی که آن شب، پای حرف‌های شهید بروجردی نشسته بودند، تا آخر جنگ هم آن‌جا ماندند. کسی که از آن‌جا رفت من بودم! البته خودم هم دیگر درخواستی برای رفتن از آن‌جا نداشتم. شرایط طوری پیش رفت که هفته بعد شهید بروجردی من را صدا زد و گفت: «در سپاه جوانرود بچه‌هایی هستند که بتوانند اداره‌اش کنند، بهتر است شما چند نفر از بچه‌ها را بردارید و به «سردشت» بروید، پیش ناصر کاظمی که دست‌تنهاست و کمک می‌خواهد» 🌹📕 🎤 🌷نگاهت را به شهید بسپار👇 ✅ @shahidmedia
🌹وقتی برای آخرین بار قبل از عملیات در مقرّ یگان در شهر سر پل ذهاب در جمع بچه‌های رزمنده مشغول نوشتن وصیت‌نامه بودیم، گویی می‌‏دانست که شهید می‌شود، تمام سفارش‌های لازم را به همه نیروها کرد و گفت ما با یک دست قرآن و یک دست دیگر سلاح گرفته‌ایم و مبارزه می‌کنیم تا نسل‌های آینده ما را محکوم نکنند. 🌹 شهید مومنی از من نیز خواست که گروه خونی‌اش را پشت شانه‌ها و بازویش بنویسم، وقتی نگاه کردم دیدم روی پاهایش هم گروه خونی‌اش را نوشته، وقتی از او علت را پرسیدم، گفت شاید خمپاره‌های دشمن هر کدام از این دست‌ها و پاها را با خود به جایی ببرد، نمی‌خواهم برای بچه‌های امدادگر و تعاون زحمت و دردسر ایجاد کنم 🌹📕 🌷نگاهت را به شهید بسپار👇 ✅ @shahidmedia
آرزوی شهادت 🌹یکسال قبل از شهادت حاج علی باقری شب ازدواج من در جشنی که مخصوص رزمندگان لشکر برپا شده بود، او نیز حضور داشت. بعد از پایان مراسم، شهید باقری مرا به گوشه‌ای کشاند و درحالی که مانند ابر بهاری گریه می‌کرد، می‌گفت: «برای من دعا کن، دعای تو امشب مستجاب می‌شود. من خیلی وقت است که منتظر شهادت هستم و هنوز توفیق شهادت برایم حاصل نشده است» و درست یک سال بعد در همان ایام بود که حاج علی به شهادت رسید.🍃 🌹📕 🌷نگاهت را به شهید بسپار👇 ✅ @shahidmedia
🌹 هم‌رزمی داشتم به نام داود محسنی. او معاون دستۀ ویژه (صف) بود. شاد و شوخ بود. امثال داوود اگر در جبهه نبودند، ممکن بود دوری از خانواده برای برخی از رزمنده‌ها سخت باشد، ولی وجود نازنین‌هایی چون او، شادی و شور را در بین نیروها ایجاد می‌کرد. او شعر طنزی را همیشه می‌خواند و می‌گفت: «چنانت زنم به گُرز گران                  که پشتک زنی تا به مازندران.» * داوود ساکن شهریار بود. آنجا باغ داشتند. می‌گفت: «هر وقت رفتیم مرخصی، می‌ریم باغمون با هم گیلاس می‌خوریم و صفا می‌کنیم.» ولی قرارمان عملی نشد و فرصت رفتن به باغ داود محسنی هرگز دست نداد. او حتی قرار عروسی با نامزد عقدکرده اش را هم عملی نکرد و در شلمچه (عملیات کربلای ۵) پرواز کرد. * حالا داوود مانده و وعده اش، من مانده ام و امید به عملی شدن قرارمان، در جایی دیگر و باغی بهتر از شهریار… من مانده ام و رفیقی که ایمان دارم خلف وعده نمی کند… (برگرفته از کتاب اعزامی از شهر ری – صفحه ۲۶۱) 🌹📕 🌷نگاهت را به شهید بسپار👇 ✅ @shahidmedia