eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.1هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
16 فایل
📌زنده نگه داشتن یاد شهداکمتر از شهادت نیست 💢‌لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/803012698C83dc999bc8 ارتباط با ادمین جهت تبادل،تبلیغات: @Mehrad_vaziri محل برگزاری مراسم پنج شنبه ها گلزارشهدا ( قطعه ۲۴) تهران ساعت۱۶ الی۲۰ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️بسم رب الشهدا و صدیقین⚘️ 📆امروز یکشنبه ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۳ مصادف است با ۱۱ ربیع‌الاول و ۱۵ سپتامبر 🕊سالروز شهادت شهید جهانپور شریفی شادی ارواح طیبه شهدا صلوات⚘️ @shahidmedia135
راضی نمی‌شدم دوباره مادر شوم می‌گفتم «فکرشم نکن عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم» خیلی که روضه خواند «الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید» و می‌خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند بهش گفتم «اگه خیلی دلت بچه می‌خواد می‌تونی بری دوباره ازدواج کنی» کارد بهش می‌زدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت «چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟» به هر چیزی دست زدم که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت نه اوضاع و احوال جسمی‌ام مناسب بود نه از نظر روحی آمادگی‌اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم آدم می‌تواند زخم‌ها و جراحی‌ها را تحمل کند چون خوب می‌شود، اما زخم زبان‌ها را نه. زخم زبان به این زودی‌ها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی‌های بی‌جا و الکی. فکر می‌کرد با این کارها نگاهم مثبت می‌شود. وضعیت مالی‌اش اجازه نمی‌داد ولی می‌رفت کیف و کفش مارک‌دار و لباس‌های یک دست برایم می‌خرید اما فایده‌ای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. می‌دانست که من با هیچ کدام از این‌ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند خیلی بالا پایین کردم فهمیدم نمی‌تواند به این سادگی‌ها به دلیل موقعیت شغلی‌اش سفر خارجی برود خیلی که پاپی شد، گفتم «به شرطی که من رو ببری کربلا» شاید خودش هم باورش نمی‌شد محل کارش اجازه بدهند، اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتی با هم خوش بودیم. با هم نشستیم از مفاتیح آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود می‌رفتم کربلا خودش قبلاً رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات می‌کرد و نمی‌خورد، بیشتر با ماست و سالاد و برنج و این‌ها خودش را سیر می‌کرد. تبرکی‌ها و سنگ حرم را خریدیم برخلاف مکه نرفتیم بازار. وقت نداشتیم و حیفمان می‌آمد برای بازار وقت بگذاریم می‌گفت «حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید اگه خواستین برین نجف» از طرفی هم می‌گفت «اکثر این اجناس تهران هم پیدا می‌شه چرا بارمون رو سنگین کنیم؟» حتی مشهد هم که می‌رفتیم تنها چیزی که دوست داشت بخریم انگشتر و عطر سید جواد بود زرشک و زعفران هم می‌آمد تهران می‌خرید. همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان می‌کشد در حرم بمانیم زیارتنامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت راه می‌افتاد که برویم هتل. هتل هم می‌آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان رفیقی پیدا کرد لنگه خودش هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می‌دادند ولی اهل این نبود که با کاروان و با جمع برود می‌خواست دو نفری با هم باشیم. می‌گفت «هرکه کربلا میره از صحن امام رضا میره» قسمت شد خادم حرم حضرت عباس(ع) فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم رفتیم مهمانسرای حضرت. .... @shahidmedia135
همیشه میگفت : واسه کی کار میکنی؟! میگفتم : امام حسین ... میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیال! کار خودت رو بکن جوابش با امام حسین @shahidmedia135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خاطره شنیدنی حاج محمود کریمی از سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidmedia135
🌱برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. هر گناه ما مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(عج) ‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎ @shahidmedia135 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔰آیت الله مجتهدی تهرانی: توی کربلا تمام داش مشتی‌ها رفتند کمک امام حسین علیه‌السلام و شهید شدند. مقدس ها استخاره کردند، استخاره‌هاشون بد اومد! جلال اسدی، خادم فداکار بجنوردی است که در آتش‌سوزی هتلی در کربلا ۱۵۰ زائر را نجات داد اما خودش آسمانی شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidmedia135
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. می‌دانستم چقدر منتظر است. ماموریت بود زنگ که زد بهش گفتم ذوق کرد، می‌خندید. وسط صحبت قطع شد فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی‌اش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت «قطع کردم برم نماز شکر بخونم» این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف‌هایم را نشنید. انتظارش را می‌کشید در ماموریت‌های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود ولی در دوران بارداری بیشتر از نه ماه پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم دست به سیاه و سفید نمی‌زدم از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم تا اسمش می‌آمد یا هوس می‌کردم، در دهنم آب جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند «نخور فشارت می‌افته!» محمد حسین برایم می‌خرید. داخل اتاق صدایم می‌زد «بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره قوروت‌ها را یواشکی به من می‌داد و با خنده می‌گفت «زن ما رو باش! باید مثل معتادا بهش جنس برسونیم» نمی‌توانستم زیاد در هیئت‌ها شرکت کنم وقتی می‌دید مراعات می‌کنم خوشحال می‌شد و برایم غذای تبرکی می‌آورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله‌ها کمکم می‌کرد پا به پایم می‌آمد که دوتایی بخوانیم. بعضی را خودش تنهایی می‌خواند. زیاد تربت بخوردن می‌داد به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش‌ها خودش از کربلا آورده بود و می‌گفت «اصلِ اصله» اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل امیرحسین اسم بچه اولمان بود به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیر محمد. گفته بود «اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم خدا نظر کنه و شفا بگیره» می‌گفت «اگه چهار تا پسر داشته باشم اسم هر چهار تاشون رو می‌ذارم حسین» با کمک مادرم داخل ماشین نشستم راه افتاد روضه گذاشت. روضه حضرت علی اصغر(ع) سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین(ع). زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می‌کردند الان گوشه‌ای می‌نشیند و لام تا کام حرف نمی‌زند. برعکس روی پایش بند نبود هی قربان صدقه‌ام می‌رفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش! با گوشی فیلم می‌گرفت. یکی از پرستارها می‌گفت «کاش می‌شد از این صحنه‌ها فیلم بگیری به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن» قبل از اینکه بچه را بشویند در گوشش از آن و اقامه گفت. همان جا برایش روضه خواند وسط اتاق زایمان جلوی دکتر و پرستارها. روضه حضرت علی اصغر(ع)، آنجایی که لالایی می‌خوانند. بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار می‌کرد شب به جای همراه بماند کنارم مدیر بخش می‌گفت «شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟» دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند اما کادر بیمارستان اجازه ندادند تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کله‌اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم «روز هفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم» راضی نشد بهش گفتم «نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی دلت نمیاد؟» می‌گفت «حیفم میاد!». امیرحسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت. تولد حضرت زینب(س) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ. مدام به من می‌گفت «بچه رو بمال به در و دیوار هیئت» خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به در و دیوار هیئت. .... @shahidmedia135
20.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرام و معرفت حاج قاسم از زبان نائب برحق صاحب الزمان (عج) ... @shahidmedia135
برایش دو بار عقیقه کرد: یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع). برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هر کس که زورمان رسید بردیمش در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی حرف‌هایی را که رد و بدل می‌شد می‌شنیدم وقتی اذان و اقامه حاج آقا تمام شد محمد حسین گفت «دو روز دیگه میرم ماموریت حاج آقا دعا کنین شهید بشم» هری دلم ریخت دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواند. بعد که دعا تمام شد گفتند «ان شاالله خدا شما رو به موقع ببره مثل شهید صدوقی مثل شهید دستغیب!» داخل ماشین بهش گفتم «دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟» سری بالا انداخت و گفت «همه این حرف‌ها درست ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب نبرد!» روزی که می‌خواست برود ماموریت امیرحسین ۴۷ روزش بود دل کندن از آن برایش سخت بود چند قدم می‌رفت سمت در برمی‌گشت دوباره نگاهش می‌کرد و می‌بوسیدش. وقتی می‌رفت ماموریت با عکس‌های امیرحسین اذیتش می‌کردم لحظه به لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش می‌خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می‌کردم و می‌فرستادم. ذوق می‌کرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد دائم می‌پرسید «چی بهش میدی بخوره؟ چیکار می‌کنه؟» وقتی گله می‌کردم که اینجا تنهاییم و بیا می‌گفت «برو خدا را شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست من که هیچکی پیشم نیست!» می گفت «امیرحسین رو ببر تموم هیئت‌هایی که با هم می‌رفتیم» خیلی یادش می‌کردم درآوردن و بردن امیرحسین به هیئت به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی‌گذاشت هیچ کدام را بردارم چه یک ساک چه سه تا. به مادرم می‌گفتم «ببین چقدر قدّه نمی‌ذاره به هیچ کدومش دست بزنم» امیرحسین که آمد خیلی از وقتم را پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت‌تر بود البته زیاد که با امیرحسین سر و کله می‌زدم تازه یاد پدرش می‌افتادم و اوضاع برایم سخت‌تر می‌شد. زمان‌هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می‌آمد مثلاً سرماخوردگی تب و لرز و همین مریضی‌های معمولی حسابی به هم می‌ریختم هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی‌خواستم بهش اطلاع بدهم چون می‌دانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می‌شود. می‌گذاشتم تا بهتر شود آن موقع می‌گفتم «امیرحسین سرما خورده بود حالا خوب شده» امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت می‌خواست ببیند امیرحسین او را می‌شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که او برود بغلش خوشحال شده بود که «خون خون رو می‌کشه» وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می‌ریزد شد با ماشین کوتاه کند خیلی ناز و نوازشش می‌کرد از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس می‌زد می‌گفتم «یه وقت نخوریش؟» همه‌اش می‌گفت «من و بابام و پسرم خوبیم» بی‌نهایت پدرش را دوست داشت. تا در خانه بود خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می‌داد از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش. .... @shahidmedia135
دستش رو محکم گرفتم .. گفتم بحثُ عوض نکن ! این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی ؟! خندید ... سرشُ پایین انداخت گفت : یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم :) @shahidmedia135
چپ و راست گوشی‌اش را می‌گرفت جلویم که «این کلیپ رو ببین» زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می‌خواند. می‌گفت «اگه عمودی رفتم افقی برگشتم گریه زاری نکن مثه این زن محکم باش» آنقدر این نماهنگ را نشانم می‌داد که بهش آلرژی پیدا کردم آخری‌ها از دستش کفری می‌شدند بهش می‌گفتم «شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو قول میدم محکم باشم!» نصیحت می‌کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف‌هایش را می‌زد. می‌گفت «اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می‌زنم برای اینه که هم شما راحت‌تر دل بکنین هم من!» بعد از تشییع دوستانش می‌آمد می‌گفت «فلانی شهید شده و بچه سه ماهه‌ش رو گذاشتن رو تابوت!» بعد می‌گفت «اگه من شهید شدم تو بچه رو نذار روی تابوت بزار روی سینه‌م» حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می‌کردیم. وسط حال دراز به دراز می‌خوابید که مثلاً شهید شده و می‌خندید بعد هم می‌گفت «محکم باش!» و سفارش می‌کرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرف‌هایش نمی‌دادم و الکی گریه زاری می‌کردم تا دیگر از این شیرین کاری‌ها نکند. رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و این‌ها را برایشان طراحی می‌کرد. برای بچه‌های محل کارش که شهید شده بودند نماهنگ‌های قشنگی می‌ساخت تا نصف شب می‌نشست پای این کارها. عکس‌های خودش را هم همان‌هایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه‌ و یادواره‌هایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود. یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم‌رخ. اذیتش می‌کردم می‌گفتم «پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!» در کنار همه کارهای هنریش خوش خط هم بود ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می‌نوشت. این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا می‌کرد: پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه‌ها: می‌روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه. وقتی از شهادت صحبت می‌کرد هر چند شوخی و مسخره بازی بود ولی گاهی اشکم را در می‌آورد به قول خودش فیلم هندی می‌شد و جمعش می‌کرد. گاهی برای اینکه لجم را درآورد صدایم می‌زد «همسر شهید محمدخانی» من هم حسابی می‌افتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود. همه چیز را تعطیل می‌کردم مثلاً وقتی می‌رفتیم بیرون به خاطر این حرفش می‌نشستم سر جایم و تکان نمی‌خوردم حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید «همسر شهید محمدخانی!» روزی از طرف محل کارش خانواده‌ها را دعوت کردند برای جشن ناسازگاریم گل کرد که «این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟» باید می‌رفتیم روی جایگاه و هدیه می‌گرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه گفت «چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم. با غیظ گفتم «ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی‌ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندر غاز پولشون نبودم» گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سر کارش حتی گفت «اگه شهید هم شدم، نرو!» ....
🕊دعوتید به گلزار شهدا @shahidmedia135