eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
🔷 تنها کانال مرجع رسمی شهدای جبهه مقاومت مدافعان حرم ، فاطمیون ، زینبیون ، حیدریون خادم الشهدا👇 @ar_rhm 📌 زنده نگه داشتن یاد شهید کمتر از شهادت نیست 💢‌ تبلیغات: ‌ https://eitaa.com/joinchat/3760521914C5d10cc23bd
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخود آگاه از ته دلم بیرون زد بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود گفت آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد قیافه جا افتاده ای داشت اصلا توی باغ نبودم تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم بهشون بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از من انکار و از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش می کنم دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود معراج شهدا،دانشکده،دم در دانشگاه،نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری . گاهی هم سلامی می پراند دوستانم می گفتند «از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتن بین این همه آدم از من می پرسید با چی و کی برمی گردید یک بار گفتم «به شما ربطی نداره که من با کی میرم!» اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم می گفتم «اینجا شهرستانه شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین قرار نیست اتفاقی بیفته» گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه عز التماس کرد «که سینی رو بدید به من سنگینه» گفتم «ممنونم خودم می برم» و رفتم از پشت سرم گفت مگه من فرمانده نیستم دارم میگم بدین به من چادرم رو کشیدم جلوتر گفتم فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ولی انگار نه انگار چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهد نصف نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم هر بار نتیجه عکس می داد. نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم شاید از سرش بیفتد دلم لک می زد برای برنامه های بوی بهشت راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم پنیر که ثابت بود ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه سبزی یا خیار . گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم. @shahidmedia135