eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
🔷 تنها کانال مرجع رسمی شهدای جبهه مقاومت مدافعان حرم ، فاطمیون ، زینبیون ، حیدریون خادم الشهدا👇 @ar_rhm 📌 زنده نگه داشتن یاد شهید کمتر از شهادت نیست 💢‌ تبلیغات: ‌ https://eitaa.com/joinchat/3760521914C5d10cc23bd
مشاهده در ایتا
دانلود
یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید حس می کردم مرغش یک پا دارد می گفتم جهان بینی ش نوک دماغشه! آدم خود مچکربین‌. در اردوهایی که خواهران را می برد کسی حق نداشت تنهایی جایی برود حداقل سه نفری اصرار داشت «جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید» ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارن با هم بروند در آن مواقع باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم چند بار در این در رفتن ها مچمان را گرفت بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم می دیدیم،به! آقا خودش آنجاست. نمونه اش حسینیه گردان تخریب دو کوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق قرار است بروند حسینیه گردان تخریب این پیشنهاد را مطرح کردیم یک پا ایستاد که «نه چون دیر اومدیم و بچه ها خسته‌ن بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!» و اجازه نداد. گفت «همه برن بخوابن هر کی خسته نیست میتونه بره داخل حسینیه حاج همت» باز هم حکمرانی.به عادت همیشگی گوشم بدهکارش نبود همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست. داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می نشستند. با حالت دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشیند صندلی بقیه عوض می شد اما صندلی من نه از دستش حسابی کفری بودم می خواستم دق دلم را خالی کنم کفشش را در آورد که پایش را دراز کند یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه؟ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد وقتی روحانی کاروان می گفت باندهای بلندگو را زیر سقف اتوبوس نصب کنید تا همه صدا را بشنوند من با آن شال باندها را می بستم با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد. در سفر مشهد ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد گفت «چرا به برنامه نرسیدین؟» عصبانی گذاشتم توی کاسه اش «هیئت گرفتین برا من یا امام حسین؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامه ها و تصمیم های شما باشم اصلا دوست داشتم این ساعت بیام به شما ربطی داره؟» دق دلی ام رو سرش خالی کردم بهش گفتم« شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده ساله رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که» گفت «گروه سه چهار نفری بشید بعد از نماز صبح پایین ماشین خودم میام می برمتون بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین» می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که «از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم» کلی کل کل کردیم متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم این که با من اینطور سرشاخ می شود و دست از سرم بر نمی دارد چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده. آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا گفت خانم ها بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. رفتارهایش را قبول نداشتم فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم ، راحت حرف بزنم خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کار من نبود دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم من دیگه از امروز به بعد مسئول روابط عمومی نیستم خداحافظ . فهمید کارد به استخوانم رسیده خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس. در حالی که پشت میزش نشسته بود آرام و با طمأنینه گونه پر ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید. نگذاشتم به شب بکشد یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفع نفسش آزاد شود سینه ام سبک شد چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود «آزاد شدم» صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود ..... @shahidmedia135