eitaa logo
رسانه هنری شهید مدیا
9.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
16 فایل
🔷 تنها کانال مرجع رسمی شهدای جبهه مقاومت مدافعان حرم ، فاطمیون ، زینبیون ، حیدریون خادم الشهدا👇 @ar_rhm 📌 زنده نگه داشتن یاد شهید کمتر از شهادت نیست 💢‌ تبلیغات: ‌ https://eitaa.com/joinchat/3760521914C5d10cc23bd
مشاهده در ایتا
دانلود
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است قبر بی زائر تو، کعبه اهل نظر است لاله‌ اش خون دل منه خونین‌ جگر است @shahidmedia135
علاقه زیادی به نهج البلاغه داشت. زیاد هم آن را می خواند. به هر کس که می خواست هدیه ای بدهد نهج البلاغه در اولویت اولش بود. هدیه اولین سالگرد ازدواجشان هم نهج البلاغه ای بود که به همسرش داد. همیشه توصیه می کرد:« سعی کنید مرتب این کتاب را بخوانید و با آن انس بگیرید که یکی از اثرات انس با نهج البلاغه پی بردن به بی ارزش و پوچ بودن دنیاست.» @shahidmedia135
همیشه با وضو بود،،، موقع شهادتش هم با وضو بود دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت رو به دوستش گفت:ان شاءالله آخریش باشه آخریش هم شد!! @shahidmedia135
امروز سالگردشهادت بزرگ مرد و فرمانده فاتحین آقا مجید فتحی نژاد است عنایت کنید شادی روحش فاتحه ای قرائت بفرمایید. @shahidmedia135
روزهای آخر اسفند که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند. آن موقع هوز برنامه ی راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. به فکّه رسیدیم، کمی جلوتر از آن، مقرّ تخریب ما بود که اسم آنجا را الوارثین گذاشته بودیم. رسول کم سن و سال بود. به رسول می گفتم : نگاه کن پسرم ببین بچه ها این قبر را زمان جنگ کنده بودند . می آمدند داخل این قبرها، نماز می خواندند، نماز شب می خواندند، مناجات می کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده اند! دیگر از آن حال و هوای خبری نیست! بعد از نماز ظهر یک دفعه متوجّه شدم رسول نیست. با مادرشدنبالش گشتیم که دیدیم داخل یکی از این قبرها به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می کند. بنده حقیقتاً همان جا گریه ام گرفت. روای: پدر شهید @shahidmedia135
🔻شهادت یکی از نیروی مستشاری هوافضای سپاه در سوریه 🔹سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید. 🔹ایشان نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز پنج شنبه بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست. @shahidmedia135
فیلم ارسالی اعضای کانال از مزار شهید محمد هادی ذوالفقاری @shahidmedia135
💔 جزئیات مراسم تشییع پیکر شهید سرهنگ افشاری روابط‌عمومی سپاه صاحب‌الزمان اصفهان: مراسم وداع با پیکر سرهنگ پاسدار شهید احمدرضا افشاری، امشب از ساعت ۲۱ در گلستان شهدای اصفهان برگزار خواهد شد. مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر فردا پس از نماز جمعۀ شهرضا برگزار و در جوار مزار سردار شهید حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده خواهد شد. @shahidmedia135
شهادت سرباز وظیفه در درگیریِ پلیس و اشرار در زاهدان 🔹ساعاتی قبل در درگیریِ عوامل انتظامیِ پاسگاه قلعه‌بید زاهدان با اشرار مسلح، علی رئوفیان، سرباز وظیفهٔ اهل نیشابور به شهادت رسید و اشرار مسلح متواری شدند. @shahidmedia135
شهید مدافع حرم حسین احمدی فرزند احمد، اوایل مهر ماه ۱۳۶۳ در به دنیا آمد⚘️ پدرش روضه‌خوان و مداح اهل بیت (ع) بود. مادرش نیز اهل دعا و راز و نیاز. حسین در سن نوجوانی همراه مادر و خانواده به اشتهارد آمد و ۱۵ سال در این شهر زندگی کرد. او با کار سنگ‎کاری و کاشی‎کاری ساختمان خرج خود و خانواده‌اش را درمی آورد. حسین به مسجد علاقه بسیاری داشت و اوقات فراغتش را با خواندن قرآن و کتاب‌های مذهبی سپری می‌کرد. سرانجام دلش هوای رفتن به سوریه کرد و از دفاع از حرم حضرت زینب (س) از او آرام و قرار گرفت. برای اعزام ثبت‌نام کرد. شب قبل از رفتن، به گلزار شهدای اشتهارد رفت و در کنار شهدا گریست. قبل از حرکت به خواهرش گفت: «خواهر جان! من خواب دیده‌ام شهید می‌شوم و جلوی در خانه مان پلاکارد نصب می‌شود. نکند در آن روز ناراحت باشی و گریه کنی! باید افتخار کنی و از حضرت زینب (س) الگو بگیری.» خواهر چه اصرار کرد او نرود، نپذیرفت و راهی کشور سوریه شد تا با ، که دشمنان بی‌رحمی بودند، بجنگد. بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ در حلب سوریه به شهادت رسید. مزار مطهرش گلزار شهدای اشتهارد است. @shahidmedia135
دلنوشته از شهید🌹 🌻سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... 🌼🍃ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! 👣ازگناه که گذشتی ..از جونت هم میگذری...🕊 @shahidmedia135
پا به هستی چو نهادم همه هستی من وقف دلبر شد و خود نقطه پرگار شد. از خدا می خواهم که این عبد حقیر سر تا پا تقصیر را در روز حشر از متصلان به رشته چادرش قرار دهد. @shahidmedia135
قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت. شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟ گفت: از کوثرم گــــــــــذشت... @shahidmedia135
انقدر‌سینـہ‌میزد‌، بھش‌گفتم‌ ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن..! مے‌گفـت:این‌سینہ‌نمے‌سوزه... موقع‌شھادت‌همہ‌جاش‌ ترڪش‌بود‌،جز‌سینہ‌اش🥲❤️‍🩹 @shahidmedia135
یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه کاری انجام دادید. گفتم باور می‌کنید من حس می‌کنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاق‌هایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش می‌خواست دور بزند که در ماشین بازشد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخ‌های زیرپایش آب شد. حسین لیز خورد و می‌خواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تا زنده بماند. @shahidmedia135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔲اربعین حسینی* *▪️به منظور بر پایی شعائر حسینی میخواهیم در جوار امامزاده ابولقاسم (زیارت بچه) واقع در استان کرمان شهرستان قلعه گنج* *که هر ساله جمعیتی بالغ بر ۲۰ هزار زائر از شهرهای کهنوج قلعه گنج و رودبار جنوب پیاده راهی این امامزاده میشن* *گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم جنوب شرق کرمان در نظر دارد با برپایی موکب های در جوار این امامزاده به زائرین* *خدمت رسانی کند و شما بزرگواران هم میتوانید با کمک های مومنانتون به این زائرین خدمت رسانی کنید* *💳شماره کارت:* *5892-1070-4416-9772* *بنام : گروه جهادی مهدویون مدافعان حرم جنوب شرق کرمان* *▪️اطلاعات بیشتر : 09309853753*
سلام و وقت بخیر ان شالله اگر عمری باشه از امشب کتاب (زندگینامه شهید محمدحسین محمدخانی) رو در کانال قرار میدیم 🙂🌱 _بخشی از کتاب زیبای به روایت همسر شهید @shahidmedia135
حسابی کلافه شده بودم نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند. از طرف خانم ها چند تا خواستگار داشت. مستقیم به او گفته بودند،آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم:«چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم،اونم با چه کسی! اصلا باورم نمی شد عجیب تر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند. به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمی شد برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده! برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم باورم نمی شد این صدا صدای او باشد برخلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش و طمأنینه حرف می زد تن صدایش زنگ و موج خاصی داشت. از تیپش خوشم نمی آمد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار در فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش به دوستانم می گفتم این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده! به خودش هم گفتم. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست آن دفعه را خودخوری کردم دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم به در گفتم تا دیوار بشنود زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع می رفتیم با دوستانش آنجا می پلکیدند زیر زیرکی می خندیدم و می گفتم بچه ها بازم دارودسته محمدخانی. بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف. بین مخالف ها معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر می کردم از این آدم های خشک مقدسه از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت خیلی ها می گفتند مداحی میکنه هیئتیه میره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست. توی چشم من اصلا اینطور نبود با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها می خندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست. کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه دعای عرفه برگزار می شد دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت؟ در جواب حرفم گفت همین ها هم بعیده پر بشه! وقتی دیدم توجهی نمی کند رفتم پیش آقای محمدخانی. صدایش زدم جواب نداد چند بار داد زدم تا شنید سر به زیر آمد که «بفرمایید!» بدون مقدمه گفتم «این موکتا کمه» گفت «قد همینش هم نمیان» بهش توپیدم «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه» او هم با عصبانیت جواب داد «این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟» بعد رفت دنبال کارش. همین که دعا شروع شد روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه. مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم هر کاری به نظرم درست بود همان را انجام می دادم. جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران با دیدن قفسه خشکش زد چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید این اینجا چیکار میکنه؟ همه بچه ها سرشان را انداختند پایین زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نطق نمی زند سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم «گوشه معراج داشت خاک می خورد آوردیم اینجا برای کتابخونه» با عصبانیت گفت «من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟» حرف دلم رو گذاشتم کف دستش «مقصر شمایین که باید همه کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه این که نشد کار!» لبخندی نشست روی لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که «زودتر جلسه را شروع کنیم» بحث را عوض کرد. ..... @shahidmedia135
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود نه که آدم جیغ جیغویی باشم،ناخود آگاه از ته دلم بیرون زد بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود گفت آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی کرد مجرد باشد قیافه جا افتاده ای داشت اصلا توی باغ نبودم تا حدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! به خانم ابویی گفتم بهشون بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد،از من انکار و از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش می کنم دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ناغافل مسیرم را کج می کردم ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هر جا می رفتم جلوی چشمم بود معراج شهدا،دانشکده،دم در دانشگاه،نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری . گاهی هم سلامی می پراند دوستانم می گفتند «از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا» کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتن بین این همه آدم از من می پرسید با چی و کی برمی گردید یک بار گفتم «به شما ربطی نداره که من با کی میرم!» اصرار می کرد حتما باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم می گفتم «اینجا شهرستانه شما اینجا رو با شهر خودتون اشتباه گرفتین قرار نیست اتفاقی بیفته» گاهی هم که پدرم منتظرم بود تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه عز التماس کرد «که سینی رو بدید به من سنگینه» گفتم «ممنونم خودم می برم» و رفتم از پشت سرم گفت مگه من فرمانده نیستم دارم میگم بدین به من چادرم رو کشیدم جلوتر گفتم فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!» گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ولی انگار نه انگار چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهد نصف نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم هر بار نتیجه عکس می داد. نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم شاید از سرش بیفتد دلم لک می زد برای برنامه های بوی بهشت راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند بعد از نماز هم کنار شمسه معراج افطار می کردیم پنیر که ثابت بود ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد هندوانه سبزی یا خیار . گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش نذری بدهد قید یکی دو تا از اردوها را هم زدم. @shahidmedia135