#خاطره_شهدا|❤️|
هروقت حاجے از منطقه
به منزل مےآمد
بعد از اینکه با من
احوالپرسے مےکرد
با همان لباسخاکےبسیجے
به نماز مےایستاد...
یڪروز به قصد شوخے گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستے
که به محض آمدن نماز میخوانے؟!
نگاهےکرد و گفت:
هروقت تو را مےبینم
احساس مےکنم باید
دو رکعت نماز شکر بخوانم...🌸
#همسرشهید°•
#شهیدابراهیمهمت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شهدا
♦️روایت خاطره ای زیبا از شهید بادپا از زبان شهید مصطفی #صدرزاده
📌بسیار #زیبا
التماس دعای #شهادت
🌱🌷🌱🌷🌱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#خاطره_شهدا
علاقه آقا مصطفی به شهدا از کجا نشات گرفت؟
سال 92 که سریال شوق پرواز از تلویزیون پخش شد با اینکه به تلویزیون خیلی علاقه نداشت، اما نسبت به دیدن این سریال خیلی علاقه نشان داد و پیگیرش بود. بعد از دیدن این سریال یکباره متحول شد و دنبال مطالب در اینترنت و کتابها درباره شهید بابایی رفت. هر مطلبی را که راجع به وی بود جمعآوری و مطالعه میکرد و سر مزارش در قزوین میرفت. حتی به عشق شهید بابایی دنبال خلبانی رفت و به قدری عاشق شهید بابایی شد که میگفت «دوست دارم مثل شهید بابایی و شهید دوران، شهید شوم.» به شهید پلارک هم علاقه زیادی داشت و اگر یک هفته بهشت زهرا میرفت، حتما سر مزار شهید بابایی میرفت. بعد به شهید چمران علاقه پیدا کرد و مطالب این شهید را به دیوار اتاقش میزد و هر کتابی را که راجع به این شهید بود مطالعه میکرد. سپس به شهید آوینی علاقهمند شد.
قسمتی از گفتگو با مادر #شهید_مصطفی_موسوی
#سالگرد_شهادت
#شهید_مصطفی_موسوی
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#NEMALREFIGH
#خاطره_شهدا
سید"ابراهیم"(شهید صدرزاده) میگفت:یه روز که "حاجی" اومده بودن مقر "مهدی" خواب بود بیدارش کردم گفتم:
حاجی"اومدن،سراسیمه خودشو رسوند و عکس گرفتیم.
پریشانی موهای شهید "صابری" هم بخاطر تازه بیدار شدن ایشون از خواب هستش.
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#NEMALREFIGH
#خاطره_شهدا
[شربت شهادت]
همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.»
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوالپرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.»
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
#NEMALREFIGH