eitaa logo
فدایی‌بانوی‌دمشق🕊❤️‍🩹
77 دنبال‌کننده
220 عکس
26 ویدیو
1 فایل
•|اولین‌شهیدمدافع‌حرم‌استان‌بوشهر"محمداحمدی‌جوان'|• 🔸️ولادت:1368/12/05_بوشهر🌴🌊 🔸️شهادت:1394/09/13_سوریه/حلب🧭🌍 🔸️مرقد‌شهید:بوشهر/تنگستان/گلزار‌شهداء‌باشی🕊 🔸️باحضورگرم‌خانواده‌محترم‌شهید🙏🏻 🔸️ارتباط: @shahiid118
مشاهده در ایتا
دانلود
_🍃 آری،گُنه‌کاران‌را‌،راهی‌نیست اماپَشیمانان‌رامی‌پذیرند.
_🥀 آخربه‌ناله‌های‌دل‌مادر«حسن» آل‌سعود‌یک‌شبه‌نابود‌می‌شود... ❤️‍🩹
_🥀 دختربَدرالدُجی‌امشب‌سه‌جاداردعزا گاه‌میگوید"پدر"،گاهی"حسن‌ع"،گاهی"رضا‌ع"...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|اَلسَّلامُ‏عَلَیْکَ‌یارَسُولَ‌اللَّهِ|•
•|اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌حَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌الْمُجْتَبی|•
_🍃 مسئول‌بودن‌ ومسئولیت‌داشتن یعنۍپایبندۍبہ‌وظایف تامرزشھادت...
_❤️‍🩹🕊 خِطّه‌ی‌سرخ‌جنوب‌آذین‌به‌نام‌رئیسعلیاست ۱۲شهریور🇮🇷 •|سالروزشهادت‌رئیسعلی‌دلواری|• 📍عراق/نجف‌اشرف،قبرستان‌وادی‌ السلام،مرقدرئیسعلی‌دلواری ____🍃💫🍃__________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
۱۲شهریور🇮🇷 •|روزمبارزه‌بااستعمارانگلیس|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فدایی‌بانوی‌دمشق🕊❤️‍🩹
•|اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یا‌حَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌الْمُجْتَبی|•
_🥀 پیش‌هرسفره‌كه‌پهن‌است‌گدایی‌نكنم نان‌هرسفره‌حرام‌است‌به‌جزنان‌حسن(ع)
_🍃 مرگ‌دست‌خداست عقب‌بایستیم‌برادرها ترسوبارمی‌آییم اسـتثناءهم‌ندارد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|السَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یازَیْنَ‌الْعابِدِینَ|•
_🕊❤️‍🩹 خوشحالم که در لباسی می‌شوم که از اعماق وجودم به این لباس اعتقاد دارم و می‌دانم که چه لباس ارزشمندی به تن دارم، به همکارانم سفارش می‌نمایم تا حرمت لباس خویش را نگه داشته و قدردان نعمت خدمت در سپاه پاسداران باشند. ____🍃💫🍃__________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan
_🍃 اجر‌‌‌ بیشترازکسی‌نیست که‌قدرت‌گناه‌دارداماعفت‌می‌ورزد. [ نهج‌البلاغه/ حکمت ۴۷۴ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_🍃 هرشهادتی‌ملت‌رابه‌هدفِ‌بزرگ‌نزدیک‌ترمیکند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|أَلسَّلٰامُ‌عَلَیکَ‌یٰاعَلی‌اِبنِ‌موسَی‌أَلرّضٰآأَلمُرتَضٰی|•
_🍃 برگرفته‌ازکتاب‌📚 به‌قلم‌سرکارخانم✍️🏻 معاونت فرهنگی تیپ،بچه‌هایی را که تا حالا به پابوسی امام غریب نرفته بودند،ثبت نام می‌کرد. به ذهنم فشار آوردم. شاید از آخرین باری که به مشهد رفته بودم ده سال کمتر یا بیشتر می‌گذشت. در این چند سال هر وقت نیت رفتن به سرم می زدیا برنامه ای پیش می‌آمد و آن را به حساب نطلبیدن می‌گذاشتم و زیارت را به دفعه بعد موکول میکردم یا به امید زیارت خانوادگی برنامه سفر مجردی را لغو می‌کردم، اما ابن بار با دفعات قبل فرق می‌کرد. دلم برای و رواق‌های پیچ در پیچش تنگ شده بود. یک عالمه حاجت روی دلم سنگینی می‌کرد. به امام رضا(علیه‌السلام)گفتم:(( رو امضا کن آقا. خدا رو چه دیدی شاید این باشه.)) سروصدا همه حسینیه را پر کرده بود. به زانوی یعقوب زدم و گفتم :((عجب بساطین![عجب بساطیه])) هر کسی از گوشه و کنار حسینیه اسم خودش را برای رفتن به سفر پیشنهاد می‌داد. به یعقوب گفتم:((تو هم دستت رو ببر بالا.)) _چه فایده؟ دوباره طبق معمول می‌گن ففط متاهل‌ها. +حالا تو بلند کن،خدا بزرگه. یعقوب بلند شد.صدایش از بین جمعیت به گوش نمی‌رسید.با اشاره مسئول فرهنگی تیپ همه نگاه‌ها به طرف او چرخید. _آقا ما تا الان که بیست‌وچهار سال‌مون شده نرفتیم. همه با تعجب به او نگاه کردند. مسئول فرهنگی سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت:((ببخشید، این سفر فقط برای متاهل هاست.)) گفتم:((نگران نباش،یه مرخصی می‌گیریم، خُم و خوت و خسرو می‌ریم مشهد. با یه اتوبوس وی‌آی‌پی؛همونایی که صندلیش جون می‌ده سی خوسیدن.[برای خوابیدن]))
_🍃 برگرفته‌ازکتاب‌📚 به‌قلم‌سرکارخانم✍️🏻 همین کار را کردیم و سه تایی رفتیم پابوس (علیه‌السلام). ترمینال مشهد مثل همیشه شلوغ و پر رفت‌وآمد بود. تاکسی گرفتیم. خیابان‌های شلوغ و پر ترافیک را پشت سر گذاشتیم و کم‌کم به خیابان منتهی به (علیه السلام) رسیدیم. فقط توانسته بودیم سه روز مرخصی بگیریم. اقامت ما سه روزه بود و برای همین باید بیشترین استفاده را می‌بردیم. غروب برای اینکه سریع تر به برسیم تاکسی گرفتیم. در راه راننده از کسب و کاسبی‌اش به واسطه همسایگی با (علیه السلام) برای‌مان گفت. سرخی زعفران و زرشک از پشت شیشه مغازه ها چشم هر بیننده ای را به خود خیره می‌کرد. پادوهای عکاسی، قاب عکس به دست،زائران را برای گرفتن عکس حضرتی به مغازه‌شان دعوت می‌کردند. یک ربع طول کشیدو راننده ما را از این خیابان به آن خیابان می‌برد. تا را دیدم، چشم هایم تر شد. همه مدت خواندن شانه‌هایم می‌لرزید. هر سه در سکوت با امام درد دل می‌کردیم. به پیشنهاد یعقوب به طرف پنجره فولاد رفتیم. از شدت فشار جمعیت نمی‌توانستیم جلوتر برویم. دستانم را دراز کردم. به سختی خودم را به رساندم. ____🍃💫🍃__________ کانال‌ شهید مدافع حرم‌ "محمد احمدی جوان"👇🏻 @shahidmohmmadahmadijavan