#به_روایت_همرزم #شهید_حسین_مشتاقی
#فقط_به_عشق_نماز_شب_و_اذان_صبح
نیمه های شب بود یکی از بچهها که پُستش تمام شده بود، به داخل اتاق آمد تا حسین و برای نگهبانی بیدار کند من بیدار بودم هنوز خوابم نبرده بود، دیدم حسین گفت : برای نگهبانی برو حمید و صدا کن ، منم گفتم شاید حسین خسته ست قبول کردم رفتم . پُستم که تمام شد آمدم حسین و برای نگهبانی بیدار کردم دیدم خیلی راحت از سر جایش بلند شد و رفت. فردا شب دوباره همین اتفاق تکرار شد و حسین گفت : که حمید جای من برود، گفتم : یعنی چه چرا این هر شب داره پستش و بامن عوض میکنه .
چند شب گذشت ، یه شب قبول نکردم و گفتم برو سر پست خودت که دیدم اصرار که ساعت نگهبانی تو با من عوض کن من شک کردم گفتم : چرا این همه اصرار می کنه اون شب قبول کردم ورفتم تا سر از کار حسین در بیاورم . نگهبانیم که تمام شد برگشتم حسین و بیدار کردم و خودم رفتم دراز کشیدم بیدار ماندم تا ببینم چی میشه که حدود یک ساعت گذشت دیدم حسین وضو گرفت و داره نماز می خونه وبعدش رفت بالای بلندی و شروع کرد به اذان صبح گفتن، با اون شور و هیجانی که داشت با سر و صدا بچه ها رو برای نماز بیدار می کرد به قدری بلند اذان می گفت که صداش می گرفت ، تازه متوجه شده بودم که چرا حسین اینهمه تلاش می کرد تا آ خرین نفر برای نگهبانی شب باشه.
فقط به عشق نماز شب و اذان صبح ؛
همهی این سی و سه روز آخر در سوریه را ، حسین جان اذان صبح و می گفت تا بچه ها با صدای دلنشین او بیدار بشوند .
یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد.
#ارسالی
#آقای_حمید_عالیشاه
@shahidmoshtaghi