هشدار فوری درباره احتمال خطر انتشار یک بدافزار در کشور
🔹مرکز ماهر از خطر احتمالی بدافزار VPNFilter در روزها و ساعات آینده در کشور خبر داده که تاکنون بیش از ۵۰۰ هزار قربانی در جهان داشته است.
fna.ir/bml0la
@Farsna
🍃خاطرات طنز☺️🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود.
نیروهای گردان هر کدام در حال کاری بودند.
یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند.
یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد😯 و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و بند و سنگ و کلوخ دنبالش.
اوضاع شیر تو شیر شد.
پسرک فراری بین خنده و ترس نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان با دهان های کف کرده و عصبانی ولش نمی کردند. 😱
فراری را شناختم.
اسماعیل بود.
از بچه های شر و شلوغ گردان.👦
اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. 😰
اسماعیل پیچ و تاب می خورد و می خندیدند و نعره می زد.😬
به خود آمدم.
مثلاً من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انظباط را بر گردان حاکم می کردم.
جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم. 😇
اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن.
- الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول!؟
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
- ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!
بچه های گردان هرهر می خندیدند😂 و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند. 😠
فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟»
یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت:
«از خود خاک بر سرش بپرسید.
آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم.😥
یک آر پی جی حرامت می کنم!»
اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هرهر خندید😆 و آنها عصبانی تر شد.
گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!»
اسماعیل گفت:
«بابا اینها دیونه اند حاجی.
بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.
خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
- خب بلبل زبانی نکن.
چه دسته گلی به آب دادی؟💐
- هیچی.
نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد.
قضیه مال سه چهار ماه پیش است.
آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.
یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم.
موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.» 🐴😷
یکی از بچه ها نعره زد:
«می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»😷 و دوید پشت یکی از نخلها.
اسماعیل با شیطنت گفت:
«دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود.
ثانیاً بچه ها گشنه بودند.
بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها، 🙁😷
همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...»😂😂😂
بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند.
خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم.
اسماعیل ولم نمی کرد.
گفتم: «دیگر چی شده؟»
- حاجی جون می کشندم.
- نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند.
چه برسد به تو ماست فروش!
تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد.😅😅😅
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 دعای ربنا
💎کانال سید مصطفی موسوی↙️
#-لینک کانال
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
#_لینک گروه
http://eitaa.com/joinchat/3318284292G79ac8406e3
#افطاری
🌿ماه #رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت #افطار دعوت کرد؛
با تعدادی از #رزمندگان از جمله، #شهید_بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما #محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛
🌿رزمندگان لبنانی #اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم #شهید_بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از #افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر
🌿قبلا نیز یکبار ما را به #میهمانی ناهار دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند امروز که داشتم وارد سالن می شدم #فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم...
💠 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان عج سپاه عاشورا
💠 #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌹 شادی روح مطهر #شهدا #صلوات
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 دعای روز چهاردهم ماه رمضان
💎کانال سید مصطفی موسوی↙️
#-لینک کانال
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروس
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
#دعای_مجیر👆👆👆👆
💠هر که این دعا را در ایام البیض ( روز 13 ,14, 15 ماه مبارک رمضان) بخواند گناهانش آمرزیده میشود
#پای_درس_مولا_علی 11
عثمان بن حنیف کارگزار حضرت در بصره بود. یکی از بزرگان بصره او را به مهمانی بزرگی دعوت کرد و او پذیرفت.
(از همین مهمانی ها که خیلی از نمایندگان و وزرا و وکلای امروز هم سریع می پذیرن و میرن!)
حضرت ازین اتفاق با خبر می شوند و به سرعت واکنش نشان می دهند: ای فرزند حنیف شنیده ام تو را به سفره ای گسترده از طعام دعوت کرده اند و تو با شتاب حضور یافتی! و من گمان نداشتم تو آن را بپذیری در حالی که فقرای آن قوم مورد اعراض قرار می گیرند و بی نیازانشان بر سر طعام دعوت شوند! هشیار باش! امام شما از دنیایش به دو لباس کهنه و از خوراکش به دو قرص نان کفایت نموده است. قطعا شما توانایی این قناعت را ندارید ولی با انصاف به پرهیزکاری و کوشش و پاکدامنی و درستکاری مرا یاری کنید...
کاش هم اکنون هم ازین برخوردها و بازخواست ها می دیدیم...
🍃نامه 45🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم شیخ احمد کافی نقل می کرد که:شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غُر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند
وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن یگ سوال
شروس
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
🌷شهاب مهدوی 🌷:
خاطرات توسط همسر شهید رحیم کابلی👆👆
🌹نمیگذاشت تکان بخورم
🍁اخلاق شهید بسیار خوب بود. آنقدر که هر چه بگویم کم است. اهل صلهرحم بود و از مهمانانش هم به خوبی پذیرایی میکرد. به نماز و روزه تأکید داشت. چیزی که به نفع دین و قرآن بود عمل میکرد.
🍁در زندگی مشترکمان نیز واقعا مرد دلسوزی بود. اگر مریض میشدم از سرکار میآمد خانه را جارو میکرد لباسها را اتو میزد. نمیگذاشت تکان بخورم. خانواده دوست بود و در جمع احترامم را حفظ میکرد.
🌹 کمر آقا را شکستیم
🍁تلخترین خبری که در زندگیاش شنید پذیرش قطعنامه بود. خیلی خراب بود، چند شب نتوانست بخوابد. زیاد گریه میکرد.
🍁آقای کابلی هیچ وقت ناراحتیهایش را به خانه نمیآورد اما بعد از این قضیه سر نمازهایش ناله میکرد و میگفت ما کمر آقا را شکستیم.
🍁بعد به فاصله کمی فوت امام اتفاق افتاد. دست من را میگرفت و ناله میزد و گریه میکرد
🍁میگفت هیچوقت فکر نمیکردم مرگ امام را ببینم اگر خودکشی حرام نبود من این کار را میکردم تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.
🌹 در حسرت شهادت
🌹یک هفته قبل از اینکه بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غمهای دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟»
🍁گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمیکردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد.
🍁اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته میشدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم.
🌹بگو راضیام
🍁موقع خداحافظی دستمو گرفت و گفت برام دعا کن شهید بشم. گفتم من ۲۷ ساله دارم دعا میکنم عاقبتت ختم به شهادت بشه. گفت اینبار فرق داره. واقعا دعا کن شهید بشم. دیگه خسته شدم.
🍁وقتی اینطور حرف زد متوجه شدم که این دفع قضیه خیلی جدیه. گفت خواهش میکنم بگو راضی ام که شهید بشی و چند بار این حرف رو تکرار کرد من هم وقتی اصرار حاجی رو دیدم نمیدونم چی شد بدون اینکه ذره ای به دلم شک راه بدم گفتم: راضیام
🍁قبل خداحافظی بهم گفت: نمیخوای سرتو رو سینه ام بذاری؟خیلی از این حرف متعجب شدم. تا بحال این حرف رو بهم نزده بود. منم سرم رو گذاشتم رو سینه حاجی بعد خداحافظی کرد و رفت
🌹 درد پهلوی مادر
🍁بعد از شهادتش دخترم حال بدی داشت. دو هفته گریه میکرد و میگفت دوست دارم بابا به خوابم بیاید و بگوید چطور شهید شده است. عاقبت پدرش را در خواب دید و نحوه شهادتش را گفت
🍁گفت: که تیر اول به قلب و تیر دوم به پهلویم خورد که درد داشت. در خواب خیلی گریه میکرد که پهلوی من اینطور درد داشت پس حضرت زهرا(س) چه کشید. و درنهایت تیر خلاص به سرم زدند.
🍁دخترم در خواب گفته بود بابا چرا روی جسدت خاک ریخت و حاجی هم پاسخ میدهد که خمپاره زدند گرد و غبارش بلند شد و خاکی شدم. دخترم با این خواب آرام شد و به این واقعیت رسیدیم که شهدا زنده هستند.
روحش شادو یادش
#بــا_ذڪـر_صلـوات