فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️شعری که حاضران در بیت رهبری را به وجد آورد
🔹رهبر انقلاب هم با آن اشک ریختند
🔹هم چند بار همراهی کردند و ادامه شعر راپیشبینی
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
آثار و پاداش احیا در شب های قدر
1️⃣ برطرف شدن عذاب
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله أَنَّهُ قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ حُوِّلَ عَنْهُ الْعَذَابُ إلَى السَّنَةِ الْقَابِلَةِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب قدر احیا بگیرد، تا سال بعد عذاب از او برداشته می شود.
📚(بحارالأنوار، ج ۹۸، ص ۱۴۵ به نقل از اقبال الاعمال)
2️⃣ آمرزش گناهان
🔹عنِ الْحَسَنِ بْنِ الْعَبَّاسِ بْنِ الْجَرِيشِ الرَّازِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام عَنْ آبَائِهِ عَنِ الْبَاقِرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیهم السلام قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ غُفِرَتْ لَهُ ذُنُوبُهُ وَ لَوْ كَانَتْ ذُنُوبُهُ عَدَدَ نُجُومِ السَّمَاءِ وَ مَثَاقِيلِ الْجِبَالِ وَ مَكَايِيلِ الْبِحَارِ.
🔸حضرت جوادالائمه علیه السلام از پدران گرامیشان از حضرت باقر علیه السلام نقل می کند که فرمود: هرکس شب قدر را احیا بگیرد، گناهانش آمرزیده می شود، هرچند تعداد آنها به تعداد ستارگان آسمان، به وزن کوه ها، و به مقدار پیمانه های آب از دریا باشد.
📚(بحارالأنوار، ج۹۸، ص ۱۶۸به نقل از اقبال الاعمال)
🔹قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله: مَنْ قَامَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ إِيمَاناً وَ احْتِسَاباً غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هر كس از روى ايمان و براى رضاى خدا شب قدر را شب زنده دارى و عبادت كند، خداوند خطاهاى گذشته اش را مى آمرزد.
📚(روضة الواعظين، ج۲، ص۳۴۹)
🔹عنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهأَنَّهُ قَالَ: مَنْ وَافَقَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ فَقَامَهَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّر.
🔸حضرت باقر علیه السلام فرمود: هرکس شب قدر را درک کرد و در آن شب (به عبادت) برخیزد، خداوند گناهان گذشته و آینده اش را می آمرزد.
📚(بحارالأنوار، ج ۹۷، ص۹ به نقل از دعائم الاسلام)
🔹قالَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ علیه السلام: مَنِ اغْتَسَلَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ وَ أَحْيَاهَا إِلَى طُلُوعِ الْفَجْرِ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ.
🔸حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هر كس شب قدر غسل كند و تا طلوع سپيده، شب زنده دارى كند، از گناهان خود بيرون مى رود.
📚(روضة الواعظين، ج۲، ص۳۴۸)
3️⃣ قرب الهی
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: قَالَ مُوسَى: إلَهِي أُرِيدُ قُرْبَكَ، قَالَ: قُرْبِي لِمَنِ اسْتَيْقَظَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ.
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: موسی به خداوند عرض کرد: خدای من، قرب تو را می خواهم، فرمود: قرب من برای کسی است که شب قدر بیدار باشد.
📚(بحارالأنوار، ج ۹۸، ص ۱۵۴ به نقل از اقبال الاعمال)
🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند :
🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای شب قدر آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد.
📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
🕊 http://eitaa.com/joinchat/2436431883Cedfc3889c7
هدایت شده از خبرگزاری فارس
🖼 #طرح| رهبر انقلاب: شبهای قدر اگر میخواهیم دعای مستجاب داشته باشیم، شهدا را شفیع قرار دهیم.
@Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واردات باورنکردنی کفن، پیراهن مشکی و ماشین نعشکش!
@Farsna
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
شهیده 🕊طیبه السادات موسوی زمانی در سال ۱۳۳۴ در روستای گودین از توابع شهرستان كنگاور در خانواده ای روحانی ،مؤمن و كم در آمد متولد شد.
🔹از همان دوران كودكی عشق فراوانی به اسلام ،قرآن و دین داشت طیبه به راستی اسوه پاکی و صبر بود و در دستیابی به اهداف و اعتقادات اسلامی و مذهبی اش از هیچ راهی فروگذار نمی کرد ضمن اینکه در این راه سختی های زیادی را هم تحمل کرد.
استعداد سرشارش موجب شد که دوران ابتدایی و متوسطه را با درجه ممتاز پشت سرگذارد.
ایشان در هنرهای امداد گری ،قالیبافی، خیاطی، گلدوزی ، گلسازی ، بافندگی ، عكاسی مهارت داشت.
پس از دریافت مدرك دیپلم در رشته شیمی دانشگاه مشهد پذیرفته شد.
در همان زمان بود كه حركت اسلامی - انقلابی مردم مسلمان شروع و به شكوفایی نزدیك می شد....
...با توجه به محیط دانشگاه توانست فعالیتهای سیاسی خود را گسترش دهد و مشوقی شد برای سایر دانشجویان جهت شركت در راهپیمایی ها و دیگر برنامه هایی كه در رابطه با انقلاب صورت می گرفت.
او در هنگام زلزله ی طبس حدود یك ماه به عنوان دانشجوی امدادگر در طبس از خانواده های بی سرپرست و یتیمان و مجروحین حادثه پرستاری كرد.
پس از آن به شهرش بازگشت و پی در پی درتظاهرات علیه رژیم شاه خیانتكار راهپیمایی كرد.
او عکاس ماهری بود و عکسهایش که از طبس گرفته شده بیانگر محرومیت و فشار طبقه مستضعف و طغیانی است علیه رژیم منفور پهلوی.
درآخرین بار نیز تعداد زیادی از عکسهای شهدای خونین مشهد در زلزله زدگان طبس را به ارمغان آورده بود تا درمعرض دید همگان بگذارد.
سرانجام طیبه السادات در روز ۱۷ دی ماه سال ۱۳۵۷ وقتی در حال شعاردادن در تظاهرات بود به وسیله مزدوران پهلوی به شهادت🕊 رسید و تقدیر چنین بود که عکس خود او به عنوان آغازگر بر سر در نمایشگاه نصب شود .
دل من تنگ همین یڪ لبخند
و تو در خنده مستانہ خود میگذرے!
نوش جانت اما. گاه گاهے بہ دل
خسته ما هم کن نگاهی!
#-لینک کانال
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
شروس
https://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
بچه شهرستان بود ...
انگار از استانهای جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام میشد.
آرام میآمد و آرام میرفت .. وقت سحر و افطار که میشد گوشهای مینشست و به بقیه نگاه میکرد. غذایش را نصفه میخورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفـره می گذاشت برای بچههای کرمانشاهی که میتوانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند.
یک روز کتاب قرآنی که همواره به همره داشت اتفاقـی دست ما افتـاد ، ڪاغذی وسطش بود ، بَر روی آن نوشته شده بود :
" خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ میشود. تنها میتوانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهیـد شدم ..."
#مردان_بی_ادعـا
#ماه_مبارک_رمضان
🍃سبک زندگی شهدا🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
اجازه نمیداد بروم خرید، میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!»
ناراحت میشدم ، اخمهام را که میدید میگفت:
«فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم ، اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت ، گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره.
سرش پایین بود.
با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت:
«تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی ، پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد.
صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر.
در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با اینکه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمیدارد.
تا آنجا که من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید.
یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم.
خندید و گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم.
برای همین از خدا خواستهام شهادت🕊 را نصیبم کند؛ آنهم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
...بیشتر نیمه شب میآمد و سپیده صبح میرفت.
همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میکرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند.
یک شب خیلی دیر به خانه آمد ، داشتم خودم را آماده میکردم برای شستن لباسها که گفت:
«اجازه بده من اینکار را بکنم!»
قبول نکردم ، هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم، گفتم:
«خستهای تو؛ برو استراحت کن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد در حمام زده شد، بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم.
لبخندی زد وگفت:
«شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت.
مقداری از لباسها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام.
وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند.
حاجی خندید، گفت:
«فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه ، اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید.
بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرفهاش ، ماجرا را به شوخی برگزار کردم ،گفتم:
«یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم.
در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی.
به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
...من ناراحت شدم، گفتم:
«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:
«نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم: «به خاطر این چشمها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟»
یکدفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم.
خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»
اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم.
بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میکنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد.
چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود.
آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال.
چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش.
گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟
مگرنمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم.
راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه.
اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند.
دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش.
دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آنجای دیگر، خانه خودش باشد.
داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت:
«تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست.
روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»
نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود ، من هم ساکت بودم.
تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود.
داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد.
مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی.
حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش.
آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد.
دل من هم لرزید.
حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.
🍀🌹🍀🌹
شهید🕊 ابراهیم همت
🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از عکس نوشته و استیکرمذهبی
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴
#روز_هجدهم
میرسد آوای تیغی پشت مسجدهای شهر
قاتل مولایمان شمشیر صیقل می دهد
#یا_علی_بن_ابی_طالب_ع
#علی_ولی_الله
🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴