فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴مرحوم آیت الله مصباح یزدی واقعا مرید رهبری بودند
❤️کلیپی از ارادت خاص ایشان به ولایت و رهبرمعظم انقلاب
@shahidmostafamousavi
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قاتلان پشت پرده حاج قاسم سلیمانی را بشناسید
🔻 حمید رسایی مطرح کرد :
دو چیز عامل تحریک آمریکایی ها برای به شهادت رساندن حاج قاسم سلیمانی بود .
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سرطان_اصلاحات
#مرگ_بر_آمریکا
@shahidmostafamousavi
#کتاب_صوتی_حماسه_تپه_برهانی
به مناسبت هفته بسیج
#پخش_سی و یکم . ۳۱
این کتاب وقایعی را که در سال ۱۳۶۲ در آخرین روزهای عملیات والفجر ۲ در منطقه دربندیخان عراق برای رزمندگان اسلام روی می دهد را روایت می نماید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی
@shahidmostafamousavi
ماجرای ۱۸ روز محاصره حاج قاسم در حلب @shahidmostafamousavi
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
ماجرای ۱۸ روز محاصره حاج قاسم در حلب @shahidmostafamousavi
ایران هم مهمات آوردند. ارتش سوریه فقط توپ داد و مهمات نمیداد و میگفت توپ از من، بقیه از شما.
* چرا؟
مهمات نداشتند. آنچه هم که داشتند خودشان استفاده میکردند. خیلی سخت بود که از ایران با هواپیما مهمات بیاوریم و در فرودگاه دمشق پیاده کنیم و از آنجا مهمات را پای توپها و کاتیوشاها ببریم. به هرشکلی بود، ما اینها را آماده کردیم و آموزشهای لازم را هم دادیم. نیروها آماده بودند.
در این عملیات قرار بود مناطق «دیر العدس»، «الحباریه» و «تل قرین» که گستره وسیعی در پایین بلندیهای جولان و در جنوب دمشق بود را میگرفتیم.
عملیات شروع شد. حاج قاسم گفت یک آتش تهیه خوب بریز و من هم ریختم. ارتش سوریه هم خیلی شلوغ میکرد و آتش میریختند. شب حاج قاسم به همراه آقای اسدی به دیدگاه آمد و به من گفت چه خبره؟ آتش دست کیه؟ گفتم دست منه. گفت پس چرا اینها اینقدر شلوغ میکنند؟ گفتم نگران نباشید آتش دست من است. گفت اگر آتش دست تو هست، الان آتش را قطع کن. من هم پشت بیسیم به همه آتشبارها اعلام کردم. بلافاصله قطع شد. بعد یک منطقهای را نشان داد و گفت حالا بگو آنجا را بزنند. همین اتفاق افتاد. بعدش گفت خیالم راحت شد.
آن شب آتش خوبی ریختیم ولی نیروهای پیاده به داخل دیرالعدس نرفتند. مقر فرماندهی ما در جایی به نام «تل غرابه» بود. صبح دیدم حاج قاسم خیلی عصبانی است چون نیروها جلو نرفته بودند. با ابو احمد آمد تا سوار ماشین شوند و بروند. من بالای پله ها ایستاده بودم. داشتند باهم صحبت میکردند که یک نفر آمد و گفت: ابو احمد بیسیم با شما کار دارد. آقای اسدی پای بیسیم رفت و بلافاصله خوشحال برگشت و به حاج قاسم گفت: «خبر دادند دیرالعدس آزاد شد.»
حاج قاسم خیلی خوشحال شد و گفت به دیرالعدس برویم. من گفتم حاج قاسم نرو. آنجا هنوز پاکسازی نشده، کجا میخواهی بروی؟ گفت نه، ما میرویم، تو هم یک دیدهبان بردار و بیا.
دیرالعدس هنوز پاکسازی نشده بود ولی ابوحسین به آنجا رفته و در وسط شهر در یک خانه، مقر خوش را زده بود. هنوز خانهها آلوده بودند یعنی ممکن بود دشمن در آنجا باشد.
وقتی من با ماشین به آنجا رسیدم، دیدم حاج قاسم دارد با یک موتور در شهر چرخ میزند. به او گفتم ببین همه اینجا را ما با آتش توپخانه زدیم.
خلاصه دیرالعدس آزاد شد. چند شهید و مفقود هم دادیم مثل شهید عبداللهی از بچههای تبریز ولی منطقه وسیعی آزاد شد و مقداری غنیمت و کشته از دشمن گرفتیم و رسانههای سوری هم خیلی روی این عملیات مانور کردند. اینها باعث شد ارتش سوریه روحیه بیشتری بگیرد خصوصا اینکه محل عملیات هم در جنوب دمشق و یک جای حساس بود که عقبهاش به اسرائیل وصل میشد.
این اولین عملیات موفق ما بود. حاج قاسم هم خیلی خوشحال بود. ابو احمد هم پای توپ ها آمد و از نیروها تشکر کرد.
ما هم توپهایمان را آنجا گذاشتیم و برای عملیات به یک جای دیگر رفتیم. دور و بر حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) هم عملیاتهایی شده بود.
** ناگهان همه چیز فرو ریخت
در بهار سال 94، ابوحسین در «بصری الحریر» عملیاتی کرد که منطقه ای را آزاد کند ولی نشد.
کار داشت خیلی خوب پیش میرفت، نیروها منطقه وسیعی را هم اشغال کردند و پیروزیهای بسیار خوبی به دست آمد اما ناگهان ظهر منطقه فروریخت و نیروها هر کجا را که گرفته بودند رها کردند و به عقب برگشتند.
«حسین بادپا» که روزهای اول من را با خودش به حماه برده بود و حاج قاسم خیلی به او علاقه داشت و الآن
👇👇@shahidmostafamousavi
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
خادم ااشهدا.:
م یادمانش نزدیک مزار حاج قاسم است، در همین بصری الحریر شهید شد.
خیلی روز سختی بود؛ درحالیکه پیروزیهای خوبی کسب شده بود و همه مطمئن بودند که منطقه آزاد میشود، ناگهان جبهه فرو ریخت.
* دلیلش چه بود؟
یک سری دلایل نظامی و فنی داشت که وقتی حاج قاسم علت را پرسید یک به یک دلایل را به ایشان گفتم و خیلی از آنها را هم قبول کرد.
در کل عملیات خوبی نبود. مثل 8 سال دفاع مقدس ما که در خیلی از جاها با فتوحاتی توأم بود ولی بعضی مواقع هم نتوانستیم آنگونه که باید و شاید پیروزی به دست بیاوریم. بصری الحریر هم همانطور بود و همیشه از آن به عنوان یک عملیات بد و توأم با عدم الفتح یاد میکنیم. در این عملیات چند نفر از بچههای اهواز هم شهید شدند.
به هرحال مدتی اوضاع اینگونه بود که مناطق مختلف در سوریه دست به دست میشد؛ گاهی دشمن میگرفت و گاهی ما میگرفتیم تا اینکه خبر دادند مسلحین در حال آمدن به سمت «ادلب» -که در آن مقطع (بهار 94) دست ما بود- هستند و میخواهند آنجا را بگیرند.
به من گفتند توپها را به آنجا ببرم. من هم تعدادی از نیروها و توپها را از لاذقیه و حماه به ادلب فرستادم و آقای «ابو سعید» را هم فرمانده آنجا قرار دادم.
آخرین حضور شهیدی که میخواست داماد شود
یک نیرویی داشتیم به نام «حامد جوانی» که بچه تبریز بود. او یکی از توپها را کنار جاده آورده بود و به شدت به سمت مسلحینی که ادلب را گرفته بودند و در حال پیشروی به سمت «لاذقیه» و «سهل الغاب» بودند، شلیک میکرد و تعداد زیادی از آنها را با آتش همین توپ از بین برد.
مسلحین وقتی دیدند این توپ مانع عبور آنهاست، مخفیانه از روی ارتفاعات و از لابه لای درختان، با یک موشک مالیوتکا به سمت او شلیک کردند. موشک بین توپ و صورت حامد جوانی منفجر شد. آنها هم از این صحنه فیلمبرداری کردند و آن را منتشر کردند.
به ما خبر دادند حامد جوانی مجروح شده است. من و «ابوباقر» (سردار فلاح زاده) خودمان را به بیمارستان لاذقیه رساندیم و دیدیم هر دو دستش قطع شده و چشمهایش نابینا شده بود و فقط قلبش کار میکرد. خواستیم او را از لاذقیه به دمشق بیاوریم؛ گفتند نمیشود، اگر او را در هواپیما بگذارید یا به هرشکلی تکان دهید، از دست میرود، باید چند روز صبر کنید. بدنش باد کرده بود و وزنش 3 برابر شده بود. معلوم بود که دیگر زنده نمیماند.
هماهنگ کردیم و پدر و مادر و برادرش برای دیدنش به لاذقیه آمدند و مدتی بعد که کمی بهتر شد، او را به دمشق و پس از آن به تهران آوردیم ولی مدتی بعد شهید شد و الان هم در گلزار شهدای تبریز دفن است.
خیلی جوان خوب، رعنا و شجاعی بود. مجرد هم بود. قبلا هم در عملیات دیر العدس با بنده همکاری میکرد. وقتی میخواست برود، گفتم کجا میروی؟ گفت میخواهم داماد شوم. برایش یک دست کت و شلوار خریدم و گفتم این هم هدیه من به تو که میخواهی داماد شوی.
خودش برایم تعریف کرد که در تبریز به خواستگاری رفته بود و خانواده دختر گفته بودند شرطمان این است که دیگر به جبهه نروی. او هم گفته بود پس یک بار دیگر میروم و برمیگردم. یک بار دیگر آمد و این را برایم تعریف کرد ولی دیگر برنگشت؛ روحش شاد.
حاج قاسم مامور به آزادی نبل و الزهرا شد
* شما باید در عملیات آزادی دو روستای «نُبُل» و «الزهرا» در زمستان سال 94 هم حضور داشته باشید. این عملیات چطور انجام شد و چطور توانستید این دو روستا را از محاصره آزاد کنید؟
مردم نبل و الزهرا به حضرت آقا نامه داده بودند که چند سال است ما در محاصره هستیم، فکری برایمان بکنید. حضرت آقا هم به حاج قاسم گفته بود برو ببین چه کار می شود کرد.
«فوعه»، «کفریا»، «نبل» و «الزهرا» 4 شهر شیعه نشین در سوریه هستند. حاج قاسم رفت و از حضرت آقا اجازه گرفت و تعدادی نیرو آورد و عملیاتی را در زمستان سال 1394 در جنوب حلب طراحی کرد.
** تاکید آقا به حاج قاسم: نیرو ببر ولی شهید و زخمی کم بده
عملیات سختی بود. حاج قاسم تا نیمههای شب چندین و چند جلسه گذاشت. یک روز از تهران آمد و گفت فلانی و فلانی بیایند و از جمله کسانی که گفته بود بیاید من بودم. یک جلسه چند نفره گذاشت و گفت حضرت آقا به من اجازه داده تعدادی نیرو برای آزادی نبل و الزهرا و مناطق اطراف حلب و ادلب بیاورم ولی فرمودند نیرو ببر اما تمام تلاشت را بکن شهید و زخمی کم بدهی. من شما را جمع کردم تا ببینم راهکار این که شهید و زخمی کم بدهیم چیست و باید چه کار کنیم.
هر کدام از دوستان نظراتشان را گفتند و هرکس صحبتی کرد. نوبت من که شد گفتم ما به جای نفر میتوانیم از مهمات استفاده کنیم. اگر به ما مهمات و توپ بیشتری بدهید میتوانیم این مناطق را با شهید و زخمی کم آزاد کنیم.
پرسید چه کار میکنی؟ گفتم مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش (مهپا) تشکیل میدهم. گفت همان تطبیق زمان جنگ؟ گفتم بله، همه آتشها را در اختیار من بگذار؛ هواپیما، هلیکوپتر، توپخانه و خمپاره. من در م