هیچ کس شاید به اندازه خانواده ما از خباثت صدام آگاه نبود ما سالها آزار و اذیت او را نسبت به شیعیان دیده بودیم. پسرها در کرج به تحصیلات خود ادامه دادند و «صاحب» کاری برای امرار معاشش پیدا کرد. «صاحب» در محل کارش آنقدر مورد اعتماد شد که وقتی می خواست وارد کار بهتری شود کارفرما رهایش نمی کرد. به او می گفت: تا عمر داری باید با من کار کنی چون انسانی به صداقت و تلاش شما را من پیدا نمی کنم.
مادر شهیدان نعمتی با لهجه «یزدی» فارسی صحبت می کند که شکی در ایرانی بودنش نمی رود و عربی را بسیار اصیل و دوست داشتنی تلفظ می کند که مطمئن می شوی از کودکی در بلاد عرب زندگی کرده است. او می گوید : دختر جوانی بودم که همسرم به خواستگاری من آمد. او مردی مومن بود، وضع مالی خوبی داشت و از هر جهت برازنده بود. اما والدین من نمی پذیرفتند که دختر به او بدهند زیرا او عراقی بود و ما ایرانی هایی که ساکن عراق بودیم. تا اینکه همسرم روزی به خانه ما آمد و شناسنامه ایرانی اش را هم آورد و مشخص شد او هم ایرانی است و دارای شناسنامه دارد به هر حال آنها راضی شدند و ما ازدواج کردیم.
همسرم مرد خوبی بود ما روزهای بی دردسری داشتیم ثمره ازدواج ما پنج فرزند پسر و دو دختر بود. دو دخترم در عراق ازدواج کردند و یکی از آنها ساکن کاظمین و دیگری ساکن نجف شد و اکنون هم در عراق زندگی می کنند. پسرها در کربلا به دنیا آمدند و در همان شهر هم درس خواندند.
مادر به پسرها که می رسد فقط همین جمله را می گوید و سکوت می کند.
وقتی از او می خواهم که از فرزندان شهیدش بیشتر برایم بگوید؛ دستانش می لرزد اما صلابت صدایش به استواری خود باقیست. حس عذاب وجدانی عجیب به من دست می دهد که چرا از مادر پیری می خواهم که خاطره تلخ از دست دادن سه دسته گل خود را برای من بازگو کند و ناراحت شود. اما با کلمات و جملاتی که او به زبان می آورد کمی خیالم آسوده می شود و به این اعتقاد راسخ او غبطه می خورم. مادری که در این سن و سال هرگز گلایه ای از شهادت سه عصای دستش ندارد و می گوید برای پایدار ماندن اسلام و دینمان آنها را داده ام و پشیمان نیستم.
آری! این جنبه از منش و شخصیت صاحب با فرازی از وصیتش همخوانی دارد. او در وصیتنامه اش به ملت ایران که در شرایط جنگ به سر می برند، سفارش می کند: « برادران و خواهران عزیز و مسلمان تا می توانید قناعت پیشه کنید و از مصرف کردن بکاهید و برکارکردن بیفزایید و درشکوفایی اقتصاد مملکت کوشا بوده و از حمایت رهبر عزیز که مایه افتخار این امت است دست برندارید. »
صاحب از همان آغازین روزهای جنگ تحمیلی جامه رزم به تن می کند و به کردستان می رود و در گروه چمران جای می گیرد و شروع به قلع و قمع ضد انقلابیون می کند. گاهی به کرج می آید و به خانواده خود سر می زند که در یکی از همین مرخصی ها توفیق ازدواج نصیبش می شود و خانواده ای که او را خوب می شناختند و به نجابت و صداقتش اطمینان داشتند، دخترشان را با اصرار به عقد او در می آورند. مادر می گوید؛ صاحب می گفت: من مرد جنگم، نمی توانم دخترتان را خوشبخت کنم. از آنها اصرار و از صاحب انکار عاقبتش می شود ازدواجی خجسته و میمون که ثمره آن فرزندی نیکو، نازدانه ای به نام « فهیمه» است. گویی خداوند می خواهد عطر و نشان «صاحب» در این دنیا به یادگار بماند.
صاحب بعد از ازدواج باز هم رهسپار جبهه برای ستیز بر سر انسانیت با ظالمان بعثی می شود و سرانجام این دلاور مرد زاده سرزمین عشق و ایمان در خرمشهر در حال دفاع از سرزمین آبا و اجدادیش در «عملیات پیروزمندانه بیت المقدس» در دوم اردیبهشت ماه 1361، بعد از سالها مجاهدت به درجه رفیع شهادت می رسد و پیکر مطهرش در «امامزاده محمد» کرج به خاک سپرده می شود.
مادر شهیدان می گوید: نمی دانم پسرها از کی و کجا بسیجی شدند. آنها همیشه برای ادا نماز به مسجد می رفتند، فکر می کنم که با بسیج در مسجد آشنا شدند. همیشه در پایگاه با دوستانشان برای حفظ و حراست از شهر جلسه داشتند و صحبت می کردند.
خبر شهادت صاحب که آمد و پیکر او را که تشییع کردیم بعد از آن حامد و محمود دیگر نماندند. آنها شب به خانه نیامدند و فردا زنگ زدند که ما به جبهه آمده ایم حالمان خوب است و جای صاحب را در اینجا خالی نگذاشته ایم.
حاجیه خانم «صغری نعمتی» معروف به «مادر شهیدان نعمتی»
اری! این دو برادر حتی یک روز هم جای برادرشان را در جبهه خالی نگذاشته و بعد از شهادت برادرشان لباس جهاد به تن نمودند و محمود که در آن روزها جوانی نوزده ساله بود وعضو ارگان سپاه پاسداران، به همراه برادر کوچکترش حامد که محصل بود و طاقت دوری برادر بزرگتر را نداشت به جبهه می روند. این دو برادر بعد از یک سال مجاهدت بی دریغ در کسوت رزمندگانی جان برکف در یک روز در عملیات والفجر یک در بیست و دوم فروردین 1362، جان به جانان تقدیم نموده و به درجه والای شهادت نایل می شوند.
در کلام آخر این مادر بزرگوار می گوید: من به شهادتشان افتخار می کنم. فرزندانم برای حفظ اسلام و اعتقادشان از جانشان گذشتند. « یا صیدک ما نصیبک» آنچه انسان صید می کند که تقدیرش باشد من خوشحالم که شهادت در تقدیر فرزندانم بوده است. آنها قلبشان را آماده کرده بودند برای شهادت می گفتند ما زنده باشیم و نتوانیم کاری برای رضای خدا و اسلام انجام بدهیم زنده بودنمان چه فایده ای دارد.
همان مادری که هر روز برای نماز به مسجد می رود و ما ساده از کنار او عبور می کنیم می تواند، نمادی از ام البنین (س) هم عصر ما باشد که هر ساله در سالروز وفاتش به سوگ می نشینیم و فرزندان او در کربلای ایران علی اکبر و علی اصغری بودند که دور مولایشان حسین گشتند و قربانی راهش که آزادگی بود شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برو ای دل من...
کربلای حسین.....
💠 #طنز_جبهہ😅😂
بہسلامتےفرمانده :)
دستوربودهیچڪسبالاے۸۰ڪیلومتر سرعت،حقنداردرانندگےڪند!🚫
یڪشبداشتممےآمدم
ڪہیڪےڪنارجاده🛣،
دستتڪانداد👋🏼
نگہداشتم،سوارڪہشد،
گازدادموراهافتادم،🚗
من باسرعتمےراندموباهمحرفمےزديم!
گفت: مےگنفرماندهلشگرتون
دستوردادهتندنریدراستمیگن؟!🤔
گفتم:فرماندهگفتہ! 🙃
زدمدندهچهاروادامہدادم:
اینمبہسلامتےفرماندهباحالمان!🥰
مسیرمانتانزدیڪےواحدما، یڪےبود؛
پیادهڪہشد،
دیدمخیلےتحویلشمےگيرند!!😟
پرسيدم:
ڪےهستےتومگہ؟!🤔
گفت:
همونڪہبہافتخارشزدےدندهچهار...😱😂😂😂
شهید مهدی باڪری
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
شهیدانه🍃🌹❤
مادر شهیدی عکس جزغاله ی فرزند شهیدش رو به گردن آویخته بود به مدت ۴۰ سال، گفتم داغ فرزند سخته نه!؟
گفت ؛ هر حجابی از سر میره کنار این داغ بیشتر سینه ام رو می سوزونه
گفتم؛ چرا مادر ؟
گفت ؛ چون سه فرزندم به من گفتن در شهادت ما گریه نکن هر گاه چادر مادرمون فاطمه سلام الله علیها از بانوان رخت بر بست گریه کن. وقتی می بینم راحت پا رو خون شهیدامون میزارن این داغ تازه تر میشه.
حجاب فرمان الهی است .به خاطر حرمت مادران شهداء و داغ بر دل نشسته شان در حفظ حجاب بکوشیم.
🌹 شهیدی که "برات کربلا" میدهد:👇
🌿این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️بسم الله
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمی خواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه می کردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد. ای خدا ما را کربلایی کن...
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام 👈علیرضا کریمی
🎈اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد!... این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا می خواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود. همان جا نشستم... حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم می گفتم : اینها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین(ع) بودند... ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم:
گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا به حق امام حسین(ع) ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمی شد. روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم...😇 آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت:ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!. نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم...
🌹از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری... هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم.
🌹در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم...این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود:👇
به امید دیدار در کربلا... برادر شما علیرضا_کریمی✋علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه
منبع 📚مسافر کربلا