32.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان چنگیزخان مغول | مرحوم شیخ احمد کافی
@shahidmostafamousavi
«سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود میبردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه میکرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانیها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنیام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم، کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی میگفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همه حرفهایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!»
#آن_بیست_و_سهنفر
#گزیده_کتاب
@shahidmostafamousavi
دل من تنگ همین یڪ لبخند
و تو در خنده مستانہ خود میگذرے!
نوش جانت اما. گاه گاهے بہ دل
خسته ما هم کن نگاهی!
#اینجا👇به ما بپیوندید
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://splus.ir/900404shahidmostafamousavi
شهادت یک مقامِ روحیست
دنبالِ گلوله خوردن نباشید..!:)
#اینجا👇به ما بپیوندید
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://splus.ir/900404shahidmostafamousavi
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۵۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و پنجاه و نهم:جای کفش در دهان نیست!(۲)
🍂وقتی با#گواهی بچه ها محرز شد که من روزه هستم. دستور داد که باید روزه رو بشکنم و کفش رو بکنم تو دهنم. من گفتم ما مسلمانیم و احکام اسلام میگه بعد از ظهر حرامه روزه ی قضا رو بشکنی. وقتی حریف نشد گفت من این حرفها حالیم نیست و با تهدید مجدداً دستور رو تکرار کرد و این بار منم به پشتوانه بچه ها گفتم که نمی کنم. حرامه.
📌دیگه داشت منفجر می شد رفت کلید آسایشگاه رو ورداشت و اومد داخل و با کابل افتاد به جونم و هر بار شدت عمل رو بیشتر می کرد که من تسلیم بشم. اون روز منم تو دنده لج افتاده بودم و#تمرد می کردم. به ناصر گفت تو با دمپایی بزن پس گردنش و دو نفری دو طرف فکمو فشار می دادن که دهنمو باز کنن و کفشو بزور بکنن توی حلقم. حریف نشد. با عصبانیت در رو بست.
📍می دونستم رفته برای خودش یار بیاره. چند دقیقه بعد با یکی دوتای دیگه از بعثیها و سردسته شون قیس برگشت. واقعاً قیس هیبتی ترسناک و دستهایی سنگینی داشت و همه ازش می ترسیدن.#قیس بی مقدمه گفت یلا کفش رو بکن تو دهنت. تا خواستم بگم روزه هستم. آنچنان سیلی زد تو گوشم که پرت شدم و از پشت به زمین خوردم و سرم محکم خورد روی کف سیمانی آسایشگاه. سرم گیج شد خواستم بلند شم، دیدم بهترین وقته که برای خلاصی از این وضعیت خودمو به بی هوشی بزنم و همین کار رو کردم. دیگه بلند نشدم و با#صحنه_سازی که قبلش از#علی_باطنی یاد گرفته بودم ، انگار صد ساله از هوش رفتم. یه مقدار آب ریختن روم و با لگد زدن ولی تحمل کردم و بلند نشدم. مگه میشه کسی که خودشو بخواب زده بیدار کرد!
🌴دستور دادن دو سه نفر از دوستام منو بلند کنن و ببرن بزارن سرِ جای خودم. می دونستم تا چند دقیقه از پشت پنجره نگاه می کنن و از داخل هم ناصر مراقبه و اگه می فهمیدن فریب بوده کارمو حسابی می ساختن. نیم ساعتی با همون وضعیت موندم تا مطمئن شدن کلکی در کار نیست و رها کردن.
⚡جالب اینجا بود اونقدر#ماهرانه این کار رو انجام دادم که حتی ناصر و رفقای خودمم باورشون شده بود که من#غش کردم. دو نفر از دوستام که هم غذا بودیم و فکر می کردن به حالت اغما فرو رفتم و دیگه بهوش نمیام. مرتب آب رو صورتم می ریختن و قرص می کردن تو دهنم و پشت بندشم آب تا از حلقم پایین بره. ولی خب قرار نبود که پایین بره. از کنار لبام آب می ریخت تو گردنم و نگرانی اونها بیشتر می شد. زیر چشمی نگاه کردم دیدم#مجتبی_شاهچراغی و#رمضان_جوان دارن گریه می کنن و اشک می ریختن. خیلی یواش و بی سر وصدا نیشکونی از مجتبی گرفتم و یه چشمک زدم که همش فیلمه و اونها اروم شدن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
می فروشمش ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت چهارم
یه هو سید با مملی کوچیکه وارد دفتر حاجی شدن ، مملی زودی سلام کرد ، خوشم اومد ، خیلی با ادب و کوچولو و موچولو به نظر می رسید ، جُسّه ظریفی داشت ، چشمهای مشکی درشت ابروی پیوندی ، موهای پر پشت که حتی پیشونیش و صورتش هم مو داشت یه مخمل نازک قشنگ مثل محاسن صورتش رو پوشونده بود ، گندم گون و لطیف ، به قول بچه های جبهه نور بالا میزد ، سید رو کرد به حاجی و گفت : حاجی ال وعده وفا ، قول داده بودید به مُکبر نمونه ماه جایزه بدید ، آقا محمد آقا که خیلی هم آقا شده ، مُکبر نمونه این ماهه ، اومده جایزه رو بگیره ، حاج اقا دلبری خندید و گفت : آفرین ، حتما" به روی چِشم ، و رفت سُراغ کُمد جایزه ، یه جعبه مداد رنگی دراورد و گفت این هم هدیه شما ، مملی جایزه گرفت با دقت نگاش کرد و انگاری که دنبال چیزی روش می گرده براندازش می کرد ، سید پرسید آقا محمد آقا دنبال چی می گردی ؟ مملی جواب داد دنبال قیمتش ، می خوام بدونم چند می یرزه ، می خوام بفروشمش ، حاجی با تعجب پرسید بفروشی ، واسه چی ؟ مملی جواب داد پولش رو لازم دارم ، می خام با پولش لامپ واسه تابلوی دایی محمد تُوی حیاط بخرم ، من و حاجی و سید خُشکمون زده بود ، به سختی آب دهنم قورت دادم ، من و سید نگاهمون روی حاجی بود تا عکس العملش رو ببینیم ، حاجی پرسید خُوب قیمتش و نوشته ، مملی جواب داد ، بله نوشته پنجاه هزار تومن ، سید بلند پرسید چی پنجاه هزار تومن ، تومن نیست بچه جون ریاله ، یعنی پنج هزار تومن من و حاجی زدیم زیر خنده و سید انگار معمایی رو حل کرده باشه یه شونه ایی بالا انداخت و ژستی گرفت ، حاجی یه کمی فکر کرد و گفت : خوب آقا محمد ؟ من حاضرم این مداد رنگی رو از تو بخرم ، حاضری به من بفروشی ، مملی انگار پَر و بالی باز کرده باشه بلند گفت آره حاج آقا ، ولی اَگه شما این مداد رنگی رو از من شش هزار تومن بخری من با پولایی که جمع کردم میتونم یه دونه لامپ بزرگ واسه تابلوی دایی محمد بخرم ، باشه ؟
حاجی دلبری خندید و گفت : خوب اینکه میشه گرون فروشی ، و خوب گِرون فروشی کار خوبی نیست ، مملی یه نگاهی به جعبه مداد رنگی انداخت و کمی فکر کرد و گفت : خُوب باشه همون پنج هزار تومن ، پول گرفت و عین قرقی دوئید بیرون ، من و حاجی و سید زدیم زیر خنده ، سید همین طور که می خندید گفت : این بچه از روزی که خواب دایی شهیدش ُ و دیده عوض شده ، حاج آقا فکر کنم برنامه دیدار با خانواده شهدای این هفته رو باید اختصاص بدیم به دیدار با مادر شهید محمد ِ ۰۰۰ ، تا خواست ادامه اسم شهید رو بر زبان بیاره برق رفت ُ و همه جای مسجد تاریک شد ، سید داد زد مش قربون چی شد ، فیوز پرید یا برق همه جا رفته ، مردمی که هنوز تُو مسجد بودن ، سر و صداشون بلند شد ، مش قربون با یه چراغ قوه وارد اطاق شد و گفت سید فیوزا سالمه ، کنتور ُو هم نگاه کردم فیوزش نپریده ، نمی دونم چرا قطع شد ، خوب من مثلا" رشته ام برق بود گفتم مش قربون فازمتر رو بده من ، کنتور اصلی کجاست ، چهار تایی رفتیم سُراغ کنتور اصلی ، دریچه فیوزا باز بود ، مش قربون گفت : ببینید فیوزا قطع نشده ، گفتم : فیوزای قبل کنتور چی ؟ سید گفت : مگه قبل کنتور هم فیوز داره ؟ گفتم بله ، دریچه قبل کنتور رو باز کردم بله فیوز پریده بود ، زدمش بالا مسجد روشن شد یه دفعه همه شروع کردن به صلوات فرستادن ، از اون روز به بعد من شدم برقکار مسجد ، کارهای برقی مسجد ُ و انجام می دادم، وقت رفتن تُوی حیاط روبروی تابلوی دایی مملی ایستادم ، دستم رو روی سینه گذاشتم و صلوات خواصه امام رضا(ع) خوندم ، برعگس نوشته بسیار زیبای روش ، تابلو وضع خوبی نداشت ، یه قسمت هایی پاره بود ، لامپ ها سوخته و شکسته و نیم سوز شده بود ، تُو این فکر بودم که یه جوری تعمیرش کنم ، که صدای بلند مش قربون سرایدار مسجد رشته افکارم رو پاره کرد ۰ بچه ؟ نمیشه ، انقدر اصرار نکن ، حاجی گفته تابلو رو بیاریم پایین ، عمرش تموم شده ، تاریخ مصرفش گذشته ، خوب که دقت کردم دیدم مملی کوچیکه دست مش قربون گرفته و داره التماس می کنه ، مش قربون ، تُو رو خدا این یه لامپ رو همین الان خریدم ، اینو وصل کن ، تُو رو خدا ، این لامپ رو وصل کنی تابلو قشنگ میشه ، خوشگل میشه دیگه کسی نمی گه کهنه شده ُ و تاریخ مصرفش گذشته ، جون بچه ات ، تو این لامپ رو ببند ، دایی محمد خودش به من گفت باید تابلو نُو بشه باید دوباره قشنگ بشه ، خودش گفت به این زودی ها میاد تا دوباره تُو مسجد با ما نماز بخونه ، بچه زار زار گریه می کرد ، لباس مش قربون رو می کشید ، مش قربون اُگه تابلو درست نشه ، دایی نمی یاد ، دایی نیاد بِی بِی میمیره ، به خدا بِی بِی من داره میمیره ، من هیچ کسی رو ندارم ، بابا و مانم که تُو تصادف مُردن ، اَگه بی بی بمیره منم میمیرم ۰۰۰
ادامه دارد۰۰۰
نوشته شهید حسن عبدی
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.i
r/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🚨 پیچهای تاریخی آخرالزمانی
🔸 بشر، امروز بعد از هزاران سال زندگي، چه به دست آورده است؟
حاصل اين همه تلاش و تكنولوژي چه شد؟؟
جز استرس و افسردگي و اضطراب و بدبيني و بددهني و جنگ و دعوا و خودكشي و طلاق و #تنها_شدن_انسان...
🔸بشریت بیش از هر زمانی به معنا بخشیدن به زندگیاش نيازمند است و باید پیش از آنی که در دریای جهل و ناامیدی غرق شود به کشتی نجات راه حق سوار شود.
🔸 و اما تو #ای_برادر_و_خواهر_ایمانی؛ امروز با آبرويت و هر چه داري براي دين خدا مايه بگذار، که این روزهای سخت را پیشبینی کرده بودند و تمام خواهد شد.
👈 امام صادق (عليهالسّلام) فرمودند:
إِنَّ لِصَاحِبِ هَذَا اَلْأَمْرِ غَيْبَةً اَلْمُتَمَسِّكُ فِيهَا بِدِينِهِ كَالْخَارِطِ لِلْقَتَادِ بِيَدَيْهِ
براى صاحب اين امر غيبتى خواهد بود كه هركسى در آن زمان بخواهد متمسك به دينش باشد و دينش را حفظ كند،مانند كسى است كه بخواهد شاخه پر از خار قتاد را با دستش بتراشد.
🔰امروز باید بر ایمان و دین خود مصممتر بایستیم.
كه خداوند به نوح نبی (ص) فرمود:
فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ (سوره هود، آیه ۳۶)
پس به خاطر کارهایی که همواره در حال انجام هستند، #اندوهگین_مباش.
#مالک_حسنی
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
کشف اسلحههایی که قرار بود به ایران قاچاق شود
🔹بزرگترین عملیات کشف قاچاق اسلحه به ایران توسط نیروهای امنیتی عراق در استان سلیمانیه در شمال این کشور انجام گرفت.
@shahidmostafamousavi
🚨دستگیری محموله قاچاق سلاح ومهمات در سلیمانیه عراق به مقصد جمهوری اسلامی ایران
♦️هدف سوریه سازی و لیبی سازی ایران
هنوز هم بعضی از خواص کورند و کر و سکوت پیش کرده اند
شاید هنوز هم برای گروهی از افراد صحبتهای چند روز پیش و شاید هم چند هفته و چند سال پیش ما در مورد وجود قرارگاه خرابکاری و فتنه انگیزی علیه ایران در شمال عراق قابل پذیرش نباشد. با این حال با توجه به اشراف امنیتی و همچنین دستگیری بسیاری از اعضای گروهک های تروریستی فعال در شمال عراق در مناطق شمالغرب و شهرهایی مانند اصفهان، تهران، کرج، همدان و ... مستندات غیر قابل انکاری به دست آمد که کانون ویرانگری با فرماندهی رژیم صهیونیستی، انگلیس، آمریکا و رژیم سعودی و با میزبانی مسعود بارزانی در اربیل قرار دارد. با وجود درخواستهای پیاپی ایران برای برخورد با این عناصر تروریستی که به صورت انبوه اقدام به قاچاق سلاح به داخل کشورمان کرده بودند اما نه بغداد در منطقه تحت اشغال ایل بارزانی نفوذ داشت و نه مسعود بارزانی حاضر بود همکاری کند.
پس از درخواستها و حتی تهدیدهای مکرر ایران بالاخره باب همکاری امنیتی به صورت محدود باز شد که حاصل آن را در این تصویر میبینید. دهها قطعه سلاح جنگی که قرار بود به ایران قاچاق شود با رصد امنیتی در سلیمانیه شناسایی و قبل از انهدام با پهپاد توسط آسایش(سرویس امنیتی اقلیم) مصادره شد.
@shahidmostafamousavi
🔴سفیر آذربایجان در واشنگتن: مقامات پنتاگون آمادگی خود را برای حمایت از امنیت مرزی، حاکمیت و تمامیت ارضی آذربایجان اعلام کردند.
✍مگر خودشون ادعا کنن...
👈یوقتی مقامات آمریکایی همچین ادعایی رو رسانه ای میکنند میشه گفت بله صرفا ادعاها وجود دارد همانطور که در اوکراین وجود داشته اما مقامات باکو یا از ارتش ترکیه مایه میزارن یا از آمریکایی ها!!!سوال من اینجاست که چی شده اینقدر بدنبال یارگیری و حمایت هستید؟ و چرا از خودتان مایه نمیزارید؟!
دائم ارتش های دیگر را به رخ میکشید؟ مقامات باکو بدنبال پیاده سازی افکار پریشون صهیونیست ها و آمریکایی ها در منطقه هستند که قطعا به ضررشان تمام میشود.
#جواد_سعیداوی
@shahidmostafamousavi