eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈(( جایی برای مردها)) 🍁پرونده ام رو گرفتیم. ، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت. هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط ، اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم، به درسم حسابی لطمه بزنه. 🍃روز برگشت، بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم، دلم می خواست همون جا بمونم، ولی دیگه زمان برگشت بود. 🍁روزهای اول، توی مدرسه جدید، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. توی دو هفته اول، با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم. 🍃یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم. اما حقیقت این بود، توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم. روحیه ام، اخلاقم، حالتم، تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن، اولش حسابی جا خوردن. 🍁سعید هم که این مدت، یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش، با برگشت من به شدت مشکل داشت. اما این همه علت من نبود. اون خونه، خونه همه بود، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، همه جز من. 🍃این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود، تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت. 🍁شب که برگشت، براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش، یکم زل زل بهم نگاه کرد. ـ کاری داری؟ 🍃ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم. الان که به تکلیف رسیدم، روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم، از قول نوشته بود برای برنامه عبادی، روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن. خیلی جدی ولی با احترام، بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم. یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت. 🍁ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من. 🍃نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا … – هر کار دلت می خواد بکن و زیر چشمی بهم نگاه کرد. – تو دیگه بچه نیستی 🍁باورم نمی شد، حس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. فکرش رو هم نمی کردم، روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((شاگرد)) 🍃جدای از برنامه های عبادی اون دفتر، برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم. قدم به قدم و ذره به ذره از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم، نباید یهو تخت گاز جلو بری. یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم. 🍁چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه جدید این چله بشه. یا چیزی پیدا نمی کردم یا 🍃چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان، دست از پا درازتر. سوار های_خطی، داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود “خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه” 🍁تا چشمم بهش افتاد، همون حس همیشگی بلند گفت: – آره دقیقا خودشه. و این حدیث برنامه چله بعدی من شد. تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد … قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم 🍃توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه افتاد. چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خوایید. هنوز کسی رو نکردید؟ خنده اش گرفت. چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید، که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم. – چند سالته؟ ـ ۱۵ جا خورد ـ ولی هنوز بچه ای 🍁ـ در عوض شاگرد بی حقوقم، پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل کاری هم هستم، صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام. ✍ادامه دارد...... sapp.ir/900404shahidmostafamousavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اینجا محله زینبیه در استانبول ترکیه است! بعد از اینکه اردوغان، رییس جمهور ترکیه، اجازه عزاداری به ترکیه ای ها داد آنها هم اینگونه برای نخستین بار، در سوگ امام حسین کولاک کردند و همه را انگشت به دهان گذاشتند! نمونه این نظم و شکوه را در کمتر جایی می توان مشاهده کرد! جالبه، برای نخستین بار ترکیه رسما برای امام حسین عزاداری می کند! واقعا عاااااااااالیه ☝️👌👌👌👌👌👍👍 http://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi http://sapp.ir/900404shahidmostafamousavi
حضور سردار سرلشكر حسين سلامى فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بر سر مزار شهيد مسعود عسگرى مصادف با روز ميلاد اين شهيد والا مقام ١٣٩٨/٦/٨
حضور سردار سرلشكر حسين سلامى فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بر سر مزار جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی ١٣٩٨/٦/٨
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈(( رضایت نامه)) 🌸چند لحظه بهم خیره شد. – کار کردن که بچه بازی نیست. ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن. قبولم می کنید یا نه؟ زبر و زرنگم،کار رو هم زود یاد می گیرم. ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، کار رو یادت میدم. نباشی باید بری، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری. 🌼کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم که محاله قبول کنه، مادرمم … 🌸اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد، حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم: – خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه. 🌼غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه، چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد. منم لبخند زدم ـ دیگه مرد شدم، کار و تلاش هم توی خون مرده. خندید. 🌸ـ قربون مرد کوچیک خونه. به خودم گفتم: – آفرین مهران، نزدیک شدی، همین طوری برو جلو. 🍃و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((شانه های یک مرد)) 🌸دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه، داشت نون ها رو تکه تکه می کرد. ـ مامان! – جانم؟ 🌼ـ قدیم می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش، ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه. خندید. 🌸ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ـ الان همه بچه های هم سن و سال من، یا توی گیم نتن، یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن، یا پای مشغول بازی. نمیگم بازی بده ولی… مکث کردم و حرفم رو خوردم،چرخید سمت من. 🌼ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ـ مثلا چطوری؟ – یه طوری که گفته. 🌸لبخندش جدی شد. اما نگاهش هنوز پر از محبت بود. – حضرت علی چی گفته؟ – خوش به حال کسی که تفریحش، کارشه. 🌼با همون حالت، چند لحظه بهم نگاه کرد. ـ ولی قبل از حضرت علی، زمان بوده، که گفتن: را بجوئید حتی اگر در چین باشد. رسما کم آوردم. همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم، از دور خارج می شدم. سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون. 🌸لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر. ـ خدایا، یعنی درست رفتم یا غلط. کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. . . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اربعین پای پیاده حرم می چسبد
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((قول زنانه)) 🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه ـ بازم صبحانه نخورده؟ ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم. ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه. برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر. 🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو. دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت.. ـ ناراحتی؟ گرفتم و مظلومانه نگاش کردم. ـ دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم. – حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید 🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم… پریدم وسط حرفش – جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه. 🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم. مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن. بالاخره مرده و قولش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((عیدی بدون بی بی)) 🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم. 🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم. شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم. 🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود. 🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد. 🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین. 🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم . یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم. 🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش. 🌼اما برای من، غیر از ، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود. 🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. . ✍ادامه دارد...... https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🌹سفارش امام صادق(ع)به کربلا نرفته ها، در روز اربعین! 💠شخصی نزد امام صادق(ع)رفت و پرسید: ما که نتوانستیم به کربلا برویم چه می شود؟ 👈فرمودند: روز اربعین چه کار می کنی؟ گفت: دلم متوجه قبر حضرت می شود...امام (ع)زیارت اربعین را به او آموزش داد و فرمود: حتی اگر از راه دور در این روز این زیارت را انجام دهی ،خداوند در این روز فرشتگانی در عالم دارد که معلق اند و صبح سحر روز اربعین می آیند و تا غروبش در زمینند . هر جای عالم کسی با خواندن زیارت اربعین، ارتباط دلی و قلبی با امام حسین علیه السلام برقرار کند ملائک می آیند و آن زیارت را بر می دارند و تا دم غروب نزد سیدالشهدا علیه‌السلام می برند. و حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام به ملائک امر می کند که بنویسید اینجا آمدند و زیارت کردند... 🔸امام صادق علیه‌السلام در ادامه فرمودند: غصه نخور که نرفتی، فقط در این روز دلت به یاد کربلا باشد و غم کربلا داشته باشی یعنی رفتی. ◾️آه که می توانی بکشی؟چه بسا این آه ثوابش بیشتر از آن زیارت می شود... 📚وارث https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا