eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
377 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.5هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
📔#خاطرات_واقعی از حموم نمره در اومدیم بیرون و نم نم بارون میزد خانمی جوان و محجبه بساط لیف و جوراب جلوش پهن بود رفت جلو بهش سلام کرد و نصف بیشتر لیف و جوراباش رو خرید. تعجب کردم و پرسیدم واسه کی میخری ؟ ما که الان از حموم اومدیم بیرون اونم اینهمه گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی داره خرجشو در میاره وگرنه الان میتونست تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ بشه. برگشت تو حموم و صدا زد نصرت اینا رو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه ....... . . 📕برگی از زندگی جهان پهلوان تختی ‎‌‌‌‎‌‌ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💢 الاغی که اسیر شد؛ خاطره ای جالب از دوران دفاع مقدس: 💠 در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا #الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. 💠 یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت #دشمن رفت و #اسیر شد! 💠 چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن #مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. 💠 اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد #یگان شد. 🔺الاغ زرنگ با کلی #سوغاتی از دست دشمن #فرار کرده بود. ✍ بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی ها هم هستند که اشتباهی یا عمدی رفتن داخل جبهه دشمن و هنوز هم به دشمن #سواری میدهند! و قصد #برگشتن هم ندارند / #دشمنان_خانگی
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب آخر)) 🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم. ، ، ، و… هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم. شب آخر، ، 🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم. – تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن. 💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم. ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد. 🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم. خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم. 🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((خاک خاک نیست)) 🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق نشده، زمینش بکر و دست نخورده است. ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود. خندید 🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست. خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد. – که راه مون ندادن. 🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست، و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود. شب شکست و خورشید طلوع کرد. طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار. 🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد. تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع، 🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟ . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نائب‌الشهید در اربعین به‌روایت حاج میثم مطیعی #حب_الحسین_یجمعنا
15.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥موشن‌گرافیک " آداب و الزامات پیاده‌روی اربعین" 
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜(کلیپ) تو دعوتم کردی! صدها مانع رو از سر راهم برداشتی! قدم به قدم برام برنامه ریختی... تا من الآن اینجام... لابلای زائرای اربعین! 🥀🍃حالا اومدم.... آقا اَمـــر کُن ..... با من چیکــار داشتی؟ 🥀🍃
📱 نرخ مکالمه تلفن همراه ویژه زائران اربعین که از سیم کارت عراقی استفاده می‌کنند. #اربعین
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((الفاتحه)) 🌷برق از سر جمع پرید. ـ کجا هست؟ ـ یه جای بکر. – تو از کجا بلدی؟ خندید ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ 🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم. ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم. 🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ. – باید مستقیم می رفتی 🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم. اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد. ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد. 🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا، 🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت ، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((پس یا پیش؟)) 🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد. 🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار در اومده. اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت. 🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست. آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. 🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند، حق داشت نگران بشه. 🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان. 🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی. چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز. ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه. 🌷شب، وسط بیابان، نبود . ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com /shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/CW_QXkSGmuKJ8SamNubStQ