🔴 آیت الله شاه آبادی پسر آیت الله العظمی شاه آبادی ره: از دورانی که در نجف در خدمت حضرت امام قدس سره بودم، خاطرهٔ جالبی را به یاد دارم.
♦️قبل از تشریف فرمایی امام به نجف، شبی در خواب دیدم که در ایران، آشوب و جنگ است، مخصوصا در خوزستان. سر تمام نخلهای خرما یا قطع شده بود و یا سوخته بود، و در این جنگ یکی از نزدیکان من شهید شده بود -و البته بعدها برادرم حاج آقا مهدی در جنگ شهید شد- جنگ که خیلی طولانی شده بود، با پیروزی ایران تمام شد. در تمام مدت خواب، من چنین تصور میکردم که جنگ میان حضرت #سیدالشهداء و دشمنانش است. وقتی که جنگ تمام شد، پرسیدم « آقا #امام_حسین علیه السلام کجایند؟» طبقهٔ بالای ساختمانی را نشان دادند که دو اتاق داشت. یکی درسمت راست و دیگری در سمت چپ، من به آنجا رفتم و خدمت حضرت #سیدالشهداء مشرّف شدم و عرض ادب کردم.
♦️در همین حین از خواب بیدار شدم. پس از تشریف فرمایی امام به نجف، این خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان تبسمی کردند و فرمودند: «این جریانها واقع خواهد شد.»
عرض کردم: «چطور آقا؟»
فرمودند: «بالاخره معلوم میشود این بساط.»
♦️من دوباره اصرار کردم و سرانجام ایشان فرمودند: «من یک نکته به تو میگویم ولی باید تا زمانی که من زنده هستم، جایی بیان نشود. زمانی که در قم در خدمت مرحوم والدت بودم، بسیار به ایشان علاقه داشتم، به طوری که تقریبا نزدیکترین فرد به ایشان بودم و ایشان هم مرا نامحرم نسبت به اسرار نمیدانستند. روزی برای من مسیر حرکت و کار را بیان کردند. حالا البته زود است و تا آن زمان که این مسیر شروع شد، زود است، اما میرسد.
♦️این حرف امام تا وقوع انقلاب و پس از آن و نیز جنگ ایران و عراق به یاد من نماند، یعنی اصلا آن را فراموش کرده بودم. تا اینکه زمان جنگ فرا رسید. در طول جنگ من بارها به جبهه رفتم.
در یکی از این سفرها بود که ناگهان چشمم به نخلستانهایی افتاد که سرهای نخلها یا قطع شده و یا سوخته بودند. در آن زمان به یاد همان خواب افتادم و صحبتهایی که امام در خصوص آن فرموده بودند.
♦️اوضاع تقریبا همانطور که دیده بودم، پیش رفت تا اینکه در اردیبهشت ۱۳۶۳ برادرم حاج آقا مهدی به شهادت رسید و دوباره به یادم آمد که حضرت امام فرموده بودند که تمام جریانهای خواب من اتفاق خواهند افتاد.
📚منبع: #کرامات_امام_خمینی به نقل از پا به پای آفتاب، ج۳، ص۲۶۰.
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۲۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و بیست و پنجم:دموکراسی در اسارت
🍂هیچ چیز به اندازه#آزادی عمل داشتن حتی در زندان و اسارت برای آدم لذتبخش نیست. در اردوگاه جدید، گر چه هنوز محدودیتای فراوانی وجود داشت، اما محدودیتای زیادی هم برداشته شده بود. دورِ هم نشستن آزاد شد. برای جلسات و کلاسهایی که داشتیم، سختگیری نمیکردن. نماز جماعت محدود هم کمکم برگزار میکردیم و به تدریج مراسم دعا در گروههای کوچیک خونده میشد و اونها هم زیر سبیلی رد میکردن و حساسیت نشون نمیدادن.
🔸️تو اردوگاه تکریت۱۱ تمامی ارشد ها تحمیلی از طرف بعثیها بودن و اولویت با عربها بود و به جز تعداد کمی مثل محمود میری ارشد آسایشگاه هفت، اکثرِ ارشد آسایشگاهها برای بچهها دردسر ساز بودن. امّا در ملحق ۱۸ همون روزِ اول افراد شاخص هر آسایشگاه با مشورت هم یکی از بهترین و قویترین افراد به نام علی گلوند از بچه های کرج رو بعنوان ارشد معرفی کردن و بچه ها هم همه با ایشون همکاری میکردن.
🍏من توی آسایشگاه یک بودم. تعدادی از افراد شاخص مانند مرحوم مهندس اسدالله خالدی از تهران ، احمد چلداوی از خوزستان و عبدالکریم مازندرانی از گلستان و محمد خطیبی از مازندران و هاشم انتظاری از مشهد حضور داشتن با پیشنهاد من و تایید دوستان، یکی از دوستان مشهدی بنام جعفر شد ارشد آسایشگاه یک.
💥آسایشگاه دو هم سید رسول حسینی شد ارشد و کارها با روال منظمی پیش میرفت. با بند دو چندان ارتباطی نداشیم. فقط گهگاهی بعضی از افراد دو بند با اجازه عراقیها می رفتن یکدیگه رو خیلی کوتاه مدت میدیدن و سریع برمیگشتن. عراقیها در این اردوگاه خیلی دخالت نمیکردن و خبری از شکنجه و کتککاری نبود. این آزادی عمل نسبی باعث شد بچهها به فکر فعالیتهای علمی و فرهنگی بیفتن و در هر آسایشگاهی یک شورای فرهنگی تشکیل شد. فعالیت فرهنگی در قالب سخنرانی، کلاس، تئاتر، مجله نویسی و غیره که بعد از قطعنامه در اردوگاه ۱۱ شروع شده بود و بچهها تجربیات خوبی رو با خودشون همراه آورده بودن؛ اینجا که زمینه مناسبتر بود ، رنگ و بوی خاصی گرفته و گسترش یافت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
سیب زمینی و پیاز۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شصت و سوم
۰۰۰ولی احساس کردم غیر مستقیم تحدیدم کرد ، حالا موندم قبول کنم یا نه ، نظر شما چیه ؟ گفتم به نظر من اَگه پیش داوری نکنی بهتره اول برو با دکتر فروزنده دوست فرمانده حوزه صحبت کن بعد تصمیم بگیر ، آقای افگاری گفت : من بیست سال خودم فرمانده پایگاه بودم و بیش از بیست ُ و دو سه تا حُکم فرماندهی از سپاه دارم ، قبلا" معاون فرمانده حوزه مقاومت فرهنگیان بودم ُ و معاون برادر غاربی فرمانده حوزه بسیج فرهنگیان و تجربه لازم رو واسه این کار دارم ، ولی حرفای آقای باصری تُو دلم نشست و جذبم نکرد فکر کنم نگرانه من با سابقه ایی که دارم فرماندهی بسیج مسجد رو ازش بگیرم ، گفتم : نه اصلا " اینطور فکر نکن ، این غیر ممکنه که برادر باصری یه همچین فکری کرده باشه ، حتما" شما اشتباه می کنی ، این حرف رو دیگه هیج جا نزن که اصلا" حرف خوبی نیست ، آقای افکاری گفت آقای عبدی من تحصیلاتم تُو علوم پرورشی بوده ُ و سال ها روانشناسی خوندم با افراد و اولیای زیادی مشاوره داشتم ، تُو جلسات زیادی برای مردم و هئیت ها سخنرانی کردم ، تجربه به من میگه که اشتباه نمی کنم ، گفتم نه با شناختی که من از برادر باصری دارم مطمئنم که اشتباه می کنی چون به قول شهید بهشتی ما عاشقان خدمتیم نه تشنگان قدرت ، کسایی مثل من و شما و سید و آقای باصری به عشق خدمت اومدیم نه برای سود شخصی یا خدایی نکرده واسه هدف خواص دیگه ایی ، یه هو حاج آقا دلبری پرسید راستی آقای عبدی از بچه ها شنیدم که اون فرد داخل عکس کنار شهید جمال عشقی شمائید درسته ، گفتم بله حاج آقا درسته ، خودم هستم ، گفت : کار خدارو ببین بعد چهل سال شما رو از اون سر شهر آورده این سر شهر تا خبری از شهید به خانوادش بدی ، پیش خودم گفتم حاج آقا چی داره میگه ، مگه من از شهید جمال عشقی خبری دارم که بگم ، حاج آقا دلبری ادامه داد آخه مملی کوچیکه تُو خواب دیده که دایی محمدش بهش گفته دوستم که دستمال یزدی من پیششه و تُو عکس کنار من وایساده ادرس خونه من رو میدونه ، اون شما رو می یاره پیش من ، با تعجب گفتم بله من هم قبلا" این مطلب رو شنیدم ولی چه عرض کنم ، چون چیزی از چهل سال قبل یادم نمی یاد آخرین چبزایی که یادمه واسه لحظاتی قبل از زخمی شدنم در شب حمله عملیات بیت المقدس هفت ِ که اون هم واسم مُبهمه چون موج انفجار و تَرکش کار خودش رو کرده بود ُ و غرق خون ُ و گِل بودم و چیز زیادی یادم نمی یاد ، داشتم صحبت می کردم که آقای باصری وارد اطاق شد ، سلام علیک کرد ُ و پرسید ، برادر افکاری رفتی پیش دکتر فروزنده دوست ؟ آقای افکاری پاسخ داد نه ، می خام امشب بعد از نماز برم پیشش ، آقای باصری یه خنده عجیبی کرد ُ و گفت : چه خوب ، دکتر منتظر شماست ، آقای افکاری یه نگاهی به من کرد ُ و یه شونه ایی بالا انداخت ، پیش خودم گفتم خدا کنه آقای افکاری اشتباه کرده باشه ، چون اصلا " به آقای باصری نمی یاد که اهل ِ این بازی ها باشه ، چیزی به شروع جلسه چهارشنبه های هیت اُمنای مسجد نمونده بود که آقای دکتر با دوستاش وارد شدن ، فقط مونده بود آقای ولی زاده ، حاج آقا دلبری مش قربون رو صدا زد ُ و گفت برو دنبال آقای ولی زاده و بگو جلسه دیر شد زود بیا ، آقای دکتر قبل از اینکه جلسه به صورت رسمی شروع بشه گفت : تا آقای ولی زاده نیومده بگم که من امروز پیش جناب شهردار بودم ، قرار شد اکیپ شهرداری روز شنبه بیان ُ و کار رو شروع کنن اول هم باید این تابلوی بزرگ قدیمی رنگ ُ رو رفته رو از روی دیوار بکنن ُ و دور بندازن ، یه هو سید گفت : دُکی جوون بازم نیومده شروع کردی ، این تابلو دور انداختنی نیست ُ و جزء میراث ماندگار این مسجد و این محل و این مملکته تا امثال من ُ و این آقایون هستند کسی حق نداره میراث با ارزش این مملکت رو دور بریزه مگر از روی جنازه ما رد بشه ، یه هو یکی از هم پیاله ایی های دکتر پرید وسط حرف سید ُ و گفت : منظور آقای دکتر اینه که این تابلو عمرش تموم شده باید بره یه جای تمیز تُو انبار مسجد و بعنوان یادگاری حفظ بشه ، آقای باصری گفت : یعنی اینکه تُو انباری انقدر خاک بخوره تا بپوسِه ، دکتر خندید ُ و گفت : خوب هر چیزی یه روزی عمرش تموم میشه حتی ' عمر من و شما ، سید پرید وسط حرف ُو گفت : البته عمر خدا ُ و نشونه های خدا هیچ وقت تموم نمیشه و همیشه ماندگارن حتی ' اَگه دشمنای خدا نپسندن ، دکتر گفت : یعنی می خاید بگید ما دشمن خدائیم ؟ کار خدا همین لحظه آقای ولی زاده وارد اطاق شد و سلام کرد ، حاج آقا که دنباله یه بهونه می گشت که به غائله خاتمه بده گفت خوب شد آقای ولی زاده هم اومدن حالا جلسه رو رسمی شروع می کنیم ۰۰۰ شنبه صبح صبحانه خورده بودم حوالی ساعت نُه بود عیال گفت سیب زمینی و پیازمون تموم شده برو از سر کوچه مسجد بخر۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
با ال علی(ع) هر که در افتاد وَر افتاد ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شصت و پنجم
۰۰۰و با دیلم فولادی داشتن به جای باز کردن پیچ های تابلوی امام رضا(ع)اون رو کج می کردن انداختم دیدم دِیلم بین دیوار ُ و تابلو گِیر کرده و گوشه بالای تابلو کج شده ، خیلی فشار آوردن که دِیلم رو در بیارن اما نتونستن دکتر از پائین داد زد دوتایی با هم دیلم رو بگیرید ُ و بکشید ، دوتایی دیلم رو محکم گرفتن ُ و کشیدن یه دفعه دِیلم رها شد ُ و دوتایی از روی چهار پایه چرخ دار پرت شدن پائین ، یکی شون افتاد روی سر دکتر که پائین چهار پایه وایساده بود ُ و هی داد می زد زود باشین تا این پسره ، مملی پیداش نشده تابلو رو بکنید ُ و بندازیدش پائین ، سر دکتر بد جوری خورد به کف حیاط مسجد ُ و خون زد بیرون ُ و دکتر بیهوش شد ، مش قربون که رفته بود واسه کارگرا صبحونه بیاره سینی صبحونه تو دستش داشت از درب شبستون خارجمی شد تا صحنه حادثه رو دید سینی صبحونه رو انداخت رو زمین و دو دستی زد تُو سرش ُ و داد زد یا حضرت عباس(ع) بیچاره شُدیم ُ و دوئید ، رفتم به طرف کارگر اولی که با پا افتاده بود دیدم ناله می کنه یه نگاه به پاش انداختم پاش از ناحیه ساق شکسته بود ُ و نوک استخون شلوارش رو پاره کرده بود ُ و زده بود بیرون ، کارگر دومی که شانس آورده بود ُ و افتاده بود رو دکتر دست راستش شکسته بود ُ و داشت ناله می کرد ، زودی زنگ زدم به اورژانس ُ و درخواست امبولانس کردم ، اونم نه یکی بلکه دوتا ، رفتم سُراغ دکتر ، سرش غرق خون بود ولی نفس می کشید ، به مش قربون گفتم زودی پارچه تمیز بیار ، گفت آخه پارچه تمیز از کجا بیارم ، دیدم خون ریزی شدید شد ، یه یا حسین(ع) گفتم ُ و یه نوار از گوشه بیرق آقا پاره کردم ُ و محکم بستم دور سر دکتر ، دیدم از دهن دکتر خون خارج میشه پرسیدم مش قربون پنبه تمیز داری گفت آره دارم گفتم برو سریع بیار یه دونه هم چنگال بیار ، داد زد چنگال دیگه می خای چیکار ، گفتم تو بیار کارت نباشه ، خون ریزی سر کم شده بود ، دهان دکتر رو باز کردم دیدم پر خونه پنبه رو پیچیدم دور چنگال ُ و خون های لخته شده داخل دهان ُ و گلوی دکتر رو خارج کردم ، مش قربون با نگرانی پرسید واسه چی این کارو می کنی ، گفتم خون لخته شده جلوی تنفس رو می گیره با پنبه خارجش می کنم که دکتر کمبود اکسیژن پیدا نکنه و به کُما نره ، مردم از بیرون مسجد ریخته بودن تو حیاط مسجد بیست دقیقه کشید تا اورژانس برسه اون هم یه آمبولانس ، اول دکتر ُ و کارگری رو که پاش شکسته بود رو زود انتقال دادن به ببمارستان لقمان حوالی میدون قزوین ، اون کارگری رو هم که دستش شکسته بود ماشین شهرداری بُرد ، پیش خودم گفتم : با ال علی(ع) هر که درافتاد ، وَر افتاد ، چکُش و پیچ گوشتی رو از مش قربون گرفتم ُ و رفتم بالای چهارپایه چرخ دار ، مش قربون داد زد ، آقای عبدی بپا شما هم نیفتی ؟ گفتم مش قربون نترس بین خدا ُ و جدا یه نقطه فرقِه ، خدا می دونه کدوم بندَش می خاد بسازه و کدوم بندَش می خاد خراب کنه ، شروع کردم با چکُش گوشه کج شده تابلو رو صاف کردن ، یه هو مملی کوچیکه هراسون اومد تو حیاط مسجد ُ و داد زد عمو تُو رو خدا نَکنش ، تو رو جوون مادرت نَکنش ، بذار باشه ، خرابش نکن ، گفتم : نترس عزیزم نمی کَنمش ، دارم صافش می کنم ، تو بگرد از روی زمین این پیچی رو که افتاده رو پیدا کن بده من تا پیچش رو ببندم ُ و صفتش کنم ، مملی پیچ پیدا کرد داد بستمش سر جاش ، مش قربون داشت خون های داخل حیاط رو می شُست ، گفتم مَش قربون حالا که اومدم این بالا دستمال ُ و یه ظرف آب تاید بده تا تابلو رو تمیز کنم ، داشتم تابلو رو تمیز می کردم که مملی داد زد عمو تو روخدا بزار برم از خونه اون لامپی رو که خریدم بیارم تا اون رو هم ببندی ، گفتم باشه عزیزم برو بیار عجله نکن موقع رفتن مراقب خیابون باش ، پیچ های دو تا گوشه تابلو رو باز کردم پیچ ها زنگ زده بودن ُ و به سختی باز می شدن ، نگاه کردم دیدم سیم لامپ ها اتصالی کرده ُ و سوخته ، محل اتصال رو با انبردست بریدم ُ و از نوع بستم و چسب کاریش کردم مملی لامپ رو اورد به مش قربون گفتم کلید رو بزنه ، وقتی کلید رو زد دیدم همه لامپ ها روشن شد باورم نمی شد که ده بیستا لامپ بعد ده بیست سال خاموش موندن دوباره روشن بشن ، مملی از خوشحالی یه هورایی کشید ُ و شروع کرد دور حوض وسط حیاط مسجد دوئیدن ُ و هل هله ُ و خنده ، گفتم مملی جان ، پسرم ؟ این لامپ ها همشون سالمن ، بهتره این لامپ بزرگه رو نگه داری واسه زمانی که لازم میشه ، پیچ ها رو بستم ُو تابلو رو خوب تمیز کردم ، واسه اطمینان بیشتر چند بار گرد گِیری کردم ، به خودم که اومدم دیدم ظهر شده ُ و صدای اذان مسجد پیچید تُو محل از چهار پایه چرخدار اومدم پائین ُ و تجدید وضوع کردم رفتم تُو شبستون مسجد۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🥀🕊#لاله_های_زینبی
💐همسر شهید نقل می کند:حجت علاقه زيادی به شهدا داشت.یک ماه قبل از مأموريت سوريه رفت سركشی خانواده شهدای شهرمان.از مادران شهدا درخواست كرده بود كه برايگی عاقبت به خيری و شهادتش دعا كنند.خيلی در فكر شهادت بود.
🌷خوب يادم است يک روز به من پيام داد خانم بايد به من قول بدهی كه هر شب قبل از خواب برای عاقبت به خيری من۱۴تا صلوات بفرستی.اگر يادت رفت جريمه می شوی و فردايش بايد صد تا صلوات بفرستی.يک بار در گلزار شهدا دستم را گرفت و برد كنار ديواری كه بين گلزار شهدا و قبرستان بود.گفت خانم نگاه كن اين ديوار مرز بين شهادت و مرگ است.ببينيم ما اين طرف ديوار قرار ميگيريم يا آن طرف.خيلي در فكر لقاالله بودند و برای رسيدن به محبوبش نيز واقعاً زحمت كشيد.شهادت آرزوی ديرينه اش بود.هنگام خاكسپاری برادرم به برادرم قول داده بود سر يک سال برود پيش داداش علی،سر قولش هم ماند، برادرم سال ۱۳۹۳ شهيد شد و همسرم شهید حجت باقری سال ۱۳۹۴.
🌹#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_حجت_باقری
#سالـروز_شهـادت🕊
🌹کانال سروش شهدای مدافعان حرم🕊
🥀🕊#لاله_های_زینبی
🌾سادهزيستی شهيد قلیزاده در ميان دوستانش بسيار شهره بود.به هرحال كسی كه میخواهد با خدا معامله كند، بايد قيد بعضی مسائل دنيا را بزند.ايشان هم با اينكه خيلی اجتماعی،شوخ و باصفا بود ولی به هيچعنوان اهل ريخت و پاش نبود.
💐به نظرم شهيد خودش را از مدتها قبل آماده شهادت كرده بود؛چون كسی كه اهل اين دنيا باشد،دست و پای خودش را با پرداختن به تعلقات دنيوی میبندد ولی شهيد چيزی نداشت كه بخواهد دلبسته اش شود.
🌷شهيدقلیزاده يک پيكان خيلی قراضه و مدلپايين داشت كه هميشه خراب بود. بدنهی اين ماشين ازشدت خرابی زنگ زده بود و چند جايش سوراخ شده بود. ايشان با اينكه مسئول بود ولی با همين ماشين رفت و آمد میكرد و اصلاً چنين چيزهايی را برای خودش عيب نمی دانست.قلیزاده دراوج بالندگی وتمايلات دنيوی در رسيدن به خواسته ها بود ولی بدون توجه به اين مسائل، به هدف و آرمانی كه در سر داشت،فكر میكرد.
✍راوے:دوست شهید
🥀#روحـانی_مدافـع_حــرم
#شهید_محمدعلی_قلی_زاده
#آزادسازی_نبلوالزهرا_۱۳۹۴
#سالـروز_شهـادت🕊
🌹کانال سروش شهدای مدافعان حرم🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 حاج قاسمنهجالبلاغه ای
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی عاشق و شیفته نهج البلاغه بود
1⃣ علت شیفتگی عجیبش نسبت به شهید حسین یوسف الهی انس آن شهید با نهج البلاغه و انتقال این حرارت و انس به حاج قاسم بود
2⃣ در سالهای آخر، حاج قاسم در اکثر گفتگوها و سخنرانی هایش مکرر از نهج البلاغه بهره می برد و حتی عبارات عربی آن را از حفظ میخواند
3⃣ دستور داد کلیه فرماندهان و سربازان سوری را با نهج البلاغه آشنا کنند
4⃣ در کلیپ فوق می بینید که در جمع نیروهایش در سوریه نهج البلاغه در دست به توضیح فرازهایی از بند ۲ نامه ۳۱ مشغول است
او یکنهج البلاغه ای عالم عامل بود و به نتیجه علم و عمل به نهج البلاغه هم رسید.
#نهج_البلاغه
#حاج_قاسم
#مهدوی_ارفع
39.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید ابراهیم ِ هادی از زبان ِ استاد رائفی پور
[ سِدابراهیم ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر شهید اصغر پاشاپور: تا زمان شهادت حاج قاسم نمیدانستم اصغر همراه همیشگی سردار است
🔹️ 13 بهمن سالروز شهادت فرمانده مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور
| اخبار سپاه قدس
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۲۶)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و بیست و ششم:دوران طلایی اسارت
🍂شورای فرهنگی هر آسایشگاه یکسری وظائف داشت که از جمله اونها نظارت بر کار ارشد و تشکیل کلاسهای مختلف علمی و مذهبی و آموزش و راه اندازی تئاتر و مراسمات خاص در مناسبتها و از این دست فعالیتها بود.
🔸️البته در واقع این شورا مرکز تصمیم گیری و فرماندهی بود که اسمشو گذاشته بودیم شورای فرهنگی. بعثیها که در اردوگاه ۱۱ مراقب بودن کوچیکترین فعالیتی صورت نگیره و دائما نظارت می کردن و دم به دقیقه میومدن و میرفتن. اینجا سعی میکردن خیلی کم وارد اردوگاه بشن و بیشتر از بالای برجک ها مراقبت میکردن و گاهی اوقات افسرِ فرمانده اردوگاه با تعدادی درجهدار و سرباز میومد آمار میگرفت و میرفت. کار برای ما خیلی آسونتر شده بود. دیگه اینجا مثل اردوگاه ۱۱ تکریت بچهها درمضیقۀ شدید و در معرض انواع گرفتاری و شکنجه نبودن.
🔸️به تدریج نماز جماعت البته بصورت محدود و دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا در گروهای ده نفره و بیشتر شروع شد. یه وقتهایی که سخنرانی یا کلاس عمومی بود، یکی از سخنرانها بلند میشد و در یه زمینه مذهبی یا اجتماعی بصورت مختصر سخنرانی می کرد و اگه احیانا نگهبانی رد میشد و می پرسید چیکار دارید می کنین: میگفتیم: داریم برای همدیگه جوک و لطیفه می گیم و اونم سرشو تکون میداد و سختگیری نمی کرد و رد میشد و میرفت.
💥بعد از گسترش فعالیت در زمینههای مختلف، افراد شاخص هر سه آسایشگاه ۱و۲و۳ جمع شدن و پیشنهاد شد که یه کانون مرکزی تشکیل بشه که فعالیت فرهنگی در سطح بند یک رو مدیریت کنه. مثلا تئاتری برای همه آسایشگاها یا کلاسهایی متشکل از افراد سه آسایشگاه و حتی مراسمات عمومی مانند جشن و مناسبتها. این کانون تشکیل شد و خوشبختانه جنب و جوش و شوق و اشتیاق خاص و رقابتی ایجاد شد تا هر که هر چی می تونه عرضه کنه. البته اختلاف سلیقه هایی نیز وجود داشت و به نحوی اجتناب ناپذیر بود.
⚡دامنۀ فعالیتها خیلی گسترده بود و نماز جماعت کمکم تبدیل شد به چهل و پنجاه نفر و بیشتر. تئاترهای مختلف برنامهریزی و اجرا شد. در جای جای اردوگاه کلاسهای مختلف برگزار میشد و تقریبا برای عراقیها هم مشهود بود ولی دخالت نمیکردن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
گریه مَش قربون ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شصت و ششم
۰۰۰ تجدید وضوع کردم ُ و رفتم تُو شبستون مسجد همه داشتن از اتفاقی که افتاده بود صحبت می کردند ، دیدم حاج آقا دلبری اومد خیلی هراسون ُ و پریشون بود از مش قربون پرسید ، تو حالت خوبه ؟ کس دیگه ایی آسیب ندیده ، مش قربون زد زیر گریه ُ و ماجرا رو سیر تا پیاز واسه حاج آقا ُ و نمازگزارهایی که دورش جمع شده بودن با آب و تاب تعریف کردن ، چند لحظه بعد سید اومد دستش رو گذاشته بود رو سرش ُ و زیر لبش تند تند می گفت : یا فاطمه زهرا(س) مادر مددی بی بی جان ، سید دست ُ پاش رو گُم کرده بود ، یه هو آقای باصری وارد مسجد شد ُ و یه چیزی در گوش حاج آقا دلبری گفت ُ و حاج آقا دستش رو گذاشت رو سرش ُ و همون جا نشست ، سید پرسید ، مُرد ، دکتر مُرد ؟ نه امکان نداره ، مادرم زهرا(س) نمی زاره ، یا امیر المومنین حیدر مددی آقا جان ، یه دفعه آقا باصری داد زد نه نمرده ، رفته تُو کُما ، حالش خیلی بَده ، جمجمه اش شکسته ، دکترا میگن نمی دونیم چطوری هنوز زنده اس ، حاج آقا نماز رو سریع خوند ، بعد نماز واسه سلامتی دکتر دعای توسل به چهارده معصوم علیه السلام رو خوندیم ، به یاد حرفهایی که زده بودم افتادم ، دکتر خوب بگو پیچ های تابلو رو وا کن چرا با دِیلم دارن کَجش می کنن ، برگشت گفت : به شما ربطی نداره ، خودمون می دونیم چی کار کنیم ، ولی با همه این احوال دلم واسش می سوخت ، بیچاره خانواده اش ، الان چه حالی دارن ، بعد دعا برگشتم خونه ، درب خونه رو که باز می کردم یه دفعه یاد سیب زمینی و پیاز افتادم ، وای الانه که غور غورهای عیال شروع بشه ، وارد که شدم دیدم عیال داره نماز می خونه ، سلام نماز رو که داد با یه لحن مهربون گفت خسته نباشی ، گفتم ممنون ، خیلی تعجب کردم خواستم عذر خواهی کنم که هیچی نخریدم ، گفت : همه چی رو می دونم ، خواهر افشانه همه چی رو تلفنی واسم تعریف کرده خدا کنه اتفاقی واسه دکتر نیفته ، بیچاره زن ُ و بچه اش ، هزارتا صلوات نذر سلامتیش کردم ، بیچاره گناه داره ، گفتم آقای باصری می گفت رفته تُو کُما ، عیال گفت خانم افشانه می گفت : دکتر گفته نمی دونم چه کسی زرنگی کرده ُ و خون های لخته شده داخل دهان ُ و گلوش رو خارج کرده وگرنه تا به بیمارستان برسه مُرده بود ، آخه آمبولانس نیم ساعت هم توی ترافیک گِیر کرده ، گفتم نیم ساعت هم کشید که بیاد یعنی دکتر تقریبا" یک ساعت بعد حادثه به بیمارستان لقمان رسیده ، خوب طبیعیه که بره تُو کُما ، عیال گفت خانم افشانه می گفت ، دکترها امید زیادی ندارن چون سرش بدجوری آسیب دیده ، ترسیدم به عیال بگم بابا جان ؟ من خودم اونجا بودم و همه چی رو از نزدیک دیدم و خودم خون لخته شده رو از دهانش خارج کردم عیال ادامه داد این خانم همسایه من رو تُو راه پله دیده و حادثه مسجد رو کاملتر از خانم افشانه واسم تعریف کرد نمی دونم این اطلاعات یه ساعته چطور انقدر دقیق به اهل محل رسیده انگار داخل بیمارستان دوربین مخفی دارن که انقدر دقیق حتی حرف های دکتر هارو هم میدونن یکی دیگه از خانم های همسایه می گفت : خوش به حال زن های مَردم ، اون ها هم شوهر دارن ما هم شوهر داریم یکی میشه مثل شوهر اون خانم که خون لخته شده رو از توی گَلو می کشه بیرون ُ و جلوی مرگ دیگران رو می گیره یکی هم میشه شوهر من ُو تو خواهر تا خون می بینن سه روز تُو بغل ِ ما غَش می کنن ، والله بعضی خانم ها خیلی خوش سانسن ، گفتم آره والله خواهر جون منم مثل تو از شوهر شانس نیاوردم سه ساعته فرستادمش بره دو کیلو سیب زمینی پیاز بخره ، انگار رفته سیب زمینی پیاز بکاره ، خواستم به عیال بگم که همون مردی که خانم های همسایه تعریفشو می کنن و آرزو دارن شوهراشون مثل او شجاع باشه خود ِ منم ، یعنی همسر جنابعالی ، ولی سکوت کردم ُ و به خودم گفتم عزت رو خدا به هر کِی بخاد میده ، اگه اون بخاد ماه پشت ابر نمی مونه ، غروب که شد واسه نماز مغرب ُ و عشاء رفتم مسجد وارد حیاط که شدم دیدم حیاط مسجد روشن تر از هر شب به نظر می رسه به خودم گفتم امشب چه خبره چرا حیاط انقدر روشنه یه دوری دور خودم زدم چشمم افتاد به تابلوی صلوات خاصه امام رضا(ع) و یادمان محمد ، وای چقدر زیبا بود چقدر حیاط مسجد رو روشن کرده بود هر کسی وارد مسجد می شد با تعجب نگاه می کرد می ایستاد و دست روی سینه میذاشت ُ و صلوات خاصه امام رضا(ع) می خوند ُو یه صلوات واسه شادی روح شهداء می فرستاد ، یه هو یکی انگشت دستم رو گرفت گفت : عمو ببین چقدر خوشگل شده ، ببین چقدر ناز شده ، دیدم خود ِ مملی کوچیکس ، خندیدم ُ و گفتم آره عزیز دلم خیلی خوشگل شده ، دستم رو بوسید ُ و گفت ممنون عمو جون ، ممنون ، ممنون ، حتما" امشب به دایی محمد میگم که چیکار کردی ، می دونم خیلی خوشحال میشه ، امشب گفته می یاد پیشم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
شکنجه میثم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شصت و هفتم
۰۰۰امشب گفته میاد پیشم ، نشستم مملی رو بغل کردم پیشونیش رو بوسیدم ُ و گفتم : یه چیزی از طرف من به دایی محمدت میگی ؟ سرش رو تکون داد ُ و گفت : باشه چی بگم ، گفتم بگو حسن دلش واست خیلی تنگ شده تو که رفیق نیمه راه نبودی قرارمون این نبود که تنها بری ُ و من رو تنها بزاری ، اونم چهل سال ، گریه ام گرفت ُ و گفتم : بی انصاف به تنهایی ُ و بی کسی من فکر نکردی ؟ تُو حیاط مسجد جلوی مملی رو زمین نشسته بودم عین بچه ها زار زار گریه می کردم ، بعضی ها وایساده بودن ُ و نگاه می کردن ، مملی با اون دستای کوچیکش اُشکهام رو پاک کرد ُ و گفت عمو ؟ دایی خودش اینجاست داره نگات می کنه دستش کشید رو سرت ُ و نازت کرد میگه حسن جون غصه نخور به همین زودیا میام دنبالت به خدا جات رو اون بالا تُو آسمون خالی نگه داشتم ، جای همتون خالیه ، همه اونایی از شهداء جا موندن رو جاشون ، اسمشون نوشته شده جای تو و جای عمو میثم کنار من و ناصر و احمد و علی ِ ِ ، نگران نباش ، مملی هر چند تا جمله رو که می گفت به تابلوی امام رضا(ع) یه نگاهی می کرد ُ و می گفت چَشم دایی الان بهش میگم ، بچه شهید رو میدید ولی من فقط نور میدیدم ، جماعت گریه می کردن ، نگاه کردم دیدم سید هم بین جماعت وایساده ُ و داره گریه می کنه ، سید اومد جلو ُ و گفت به خدا قسم دیگه نمی زارم کسی به این تابلو دست بزنه ، به یادمان شهدای مسجد دست بزنه دیگه نمی زارم دیگه نمی زارم صدای سید تُو فضای مسجد پیچید یه هو صحنه حیاط مسجد واسم عوض شد دیدم من ُ و آقای قلعه قوند داخل چادر فرماندهی پیش حاج آقا کریمی نشستیم ، آقا قلعه قوند گفت حاجی خبری از برادر میثم نشد ، حاج آقا گفت یکی از رزمنده ها که باهاش بوده دیده که اسیرش کردن ، پرسیدم خوب اون رزمنده خودش چطور اسیر نشده ، حاجی گفت : گروه شناسایی برادر میثم پنج نفر بودن ، دو نفرشون که عربی بلد بودن وارد شهر میشن تا اطلاعات جمع کنن میثم ُ و دو تا دیگه از بچه های اطلاعات تُو منطقه قرار نزدیکی شهر بصره می افتن تُو کمین عراقیا ، گویا بین نیروهای عراقی چند تا از بچه های سازمان منافقین هم حضور داشتن ، اونطور که این برادر رزمنده تعریف می کنه بچه ها باهاشون درگیر میشن ، همونجا این دو نفر اسیر میشن ولی میثم موفق به فرار میشه یکی از این دو تا یه بیسیمچی هفده ساله بوده که همه رَمزهارو حفظ بوده منافقا این بیسیمچی رو می بندن به دو تا ماشین و از برادر میثم می خان که خودش رو تسلیم کنه ، سکوت برادر میثم باعث میشه که منافق ها بیسیمچی رو شکنجه کنن ، میثم با دوربین اسلحه اش نگاه می کرده ، طاقت نمی یاره ُ و خودش رو بخاطر بیسیمچی تسلیم می کنه اما قبل از تسلیم شدن کاغذای اطلاعات جمع آوری شده رو می خوره منافقا بیسیمچی رو با ماشین لِه می کنن و به این بسیجی هم تیر خلاص می زنن ، بچه های شناسایی وقتی برمی گردن می بینن بیسیمچی شهید شده ولی رزمنده دوم که تیر خلاص خورده بوده هنوز نفس می کشه ، این رزمنده تا لحظه تیر خلاص خوردن برادر میثم رو زنده دیده ولی از بعدش خبری نداره ، ما هم تا این لحظه هیچ خبری ازش نداریم ، حدس می زنیم که زنده باشه چون منافقا عقاب کوهستان رو خوب می شناسن و به این راحتی او رو از دست نمی دن ، تا این لحظه هم اتفاق خاصی نیفتاده و این نشون میده که میثم زیر شکنجه حرفی نزده ، آقا قلعه قوند گفت : خدا کنه زنده باشه ، اگر چه نگران شکنجه شدنش هستم ، گفتم : آقا نگران نباش تحمل میثم خیلی زیاده ، ولی ته دلم شور می زد یاد عکس های شکنجه اون سه تا پاسدار کمیته اول انقلاب افتادم که با اون شرایط فجیح توسط منافقین شکنجه ُ و شهید شده بودن ، منافق های نامرد برای رسیدن به هدفشون مثل امریکایی ها و اسرائیلی ها دست به هر عمل جنایتکارانه ایی می زدن واسه همین امیدوار بودم میثم شهید بشه ولی شکنجه نشه ، حاج آقا کریمی گفت ، خوب شما قبضه ثابتتون رو نصب کردید ، امروز باید پی ام پی رو انتقال بدید البته با استتار کامل ، پشت خاکریز دریاچه ماهی اول باید یه چاله به عمق یک متر و طول ُ و عرض هشت در چهار آماده کنید و فردا تا اونجا که امکان داره با موتور روشن و بعد از اون در زمان های کوتاه به تناوب حرکتش بدیم تا پشت خاکریز برسونید ، کار سختیه ولی چاره ایی نیست باید انجام بشه البته ما هم کمکتون می کنیم نگران نباشید ، گفتم حاجی ؟ لطفا" اَگه از میثم خبری رسید حتما " ما رو هم در جریان بزارید ، خیلی نگرانشم ، گفت باشه حتما" ، پی ام پی رو سوار شدیم و با موتور روشن تا اونجایی که امکان داشت با کمک دیده بان های خودمون به خاک ریز دریاچه ماهی نزدیک شدیم حدود یک کیلومتری مونده بود به خاک ریز پشت دریاچه ماهی ، حاج آقا قلعه قوند گفت : حرکت دادن پی ام پی تُو شب به مراتب سخت تر میشه ، اَگه بخایم کاری بکنیم باید تُو روز باشه ، احمد گفت : خُوب ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی