✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۲۷)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و بیست و هفتم:تشکیل جامعه روحانیت
♦️در بند یک، از حدود ۳۰۰ نفری که بودیم ده نفر طلبه و روحانی که همدیگه رو شناخته بودیم وجود داشت و هر کدوم به نحوی فعالیت تبلیغی و کلاسداری داشت. من دیدم حالا که مشکلی بنام جاسوسی نداریم و همه یه دست هستن، خوبه یه تشکّل از دوستان روحانی تشکیل بشه و یه سری جلسات هماهنگی رو داشته باشیم. لذا بعد از مشورت با بقیه به صورت غیرعلنی جامعه روحانیت اردوگاه ملحق رو تشکیل دادیم و افراد اون عبارت بودن از: علی باطنی، احمد فراهانی، محمد خطیبی، عبدالکریم مازندرانی، سیدکرامت الله حسینی، حسن اسلامپور، جعفر یاراحمدی؛ علیرضا عبادی نیا و شیدالله گلستانی و بنده.
🔸️چندین جلسه هماهنگی برای بهتر اجرا شدن برنامههای فرهنگی تا مباحث طلبگی برگزار شد و خِرد جمعی جای فعالیتای فردی رو گرفت.از جمله مهمترین برنامهای که کانون مرکزی، برنامه ریزی کرده بود و اجرا شد یکسری برنامه های خاص و ویژۀ#هفته_بسیج بود که در آسایشگاهها برگزار شد و حتی برخی از اونها هم به محوطه و راهروها کشیده شد. دست نوشتههای زیبا، برخی جملات در مورد بسیج، چندین جلسه سخنرانی و مسابقۀ فرهنگی به مناسبت هفته بسیج و اجرای سرود و تأتر. خودمون هم باورمون نمیشد که ما همون اسرایی هستیم که تا چند ماه قبل و خصوصا سال اول تا تکان میخوردیم زیر مشت و لگد و ضربات کابل بعثیها له میشدیم و حالا داریم اینجا و در عراق و با وجود حزب بعث و جبروت صدام، بزرگداشت هفته بسیج برگزار میکنیم و جامعه روحانیت تشکیل میدیم؟!
💥یه وقتهایی شبیه خواب و خیال بود. خلاصه همه چی خوب بود و همه از این وضع و اوضاع پیش آمده راضی بودن. واقعا داشت شیرازۀ کار از دست عراقیها خارج میشد، ولی عملاً دخالت چندانی نمیکردن. نه اینکه تأیید کنن و کار نداشته باشن، بیشتر سعی میکردن خودشون رو به کوچه علی چپ بزنند و حضور کمتر در اردوگاه و مراقبت از راه دور، طوری وانمود کنن که مثلاً از این اتفاقات و فعالیتها خبر ندارن. حالا پشت سرِ این تصمیم چه سیاستی بود، دقیقا نمیدونستیم ، ولی حدس میزدیم که شاید عراقیها احساس می کردن اواخر اسارته و نمیخوان درد سری برای خودشون ایجاد کنن. البته پر بیراهه هم نبود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@sokhan_iw
🌸" پدر " يعني تپش درقلب خانه
💕" پدر " يعني تسلط برزمانه
🌸" پدر " احساس خوب تکيه برکوه
💕" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
🌸" پدر " يعني ز من نام ونشانه
🌸" پدر " يعني فداي اهل خانه
💕" پدر " يعني غرور ومستي من
🌸" پدر " تمام هستي من
💕" پدر " لطف خدابرآدميزاد
🌸" پدر " کانون مهروعشق وامداد
💕" پدر " مشکل گشاي خانواده
🌸" پدر " يک قهرمان فوق العاده
💕" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي
🌸رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
💕" پدر " لطف خدا روي زمين است
🌸هميشه لايق صدآفرين است...
🌷تقدیم به پدران عزیز روزتون مبارک🌷
ای شهید ...
چشمانت را به من قرض میدهی ؟!
میخواهم ببینم چگونه دنیا را دیدی که از چشمت افتاد ؟!
#شهید_مسعود_عسگری
#شهادت_هنر_مردان_خداست
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
@shahidmostafamousavi
#امام_حسن_عسگری
بارون۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت شصت و هشتم
۰۰۰اَگه بخایم کاری بکنیم باید تُو روز باشه ، احمد گفت : خُوب اینکه کار ما رو سخت می کنه ، علی یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت حسن من یه فکری دارم ما می تونیم تُو روز روشن هر پنجاه متر چند تا لاستیک مستعمل آتیش بزنیم ، لاستیک های بزرگ دود سیاه زیادی ایجاد می کنن همراه با آتیش لاستیک ها ، چند تا انفجار هم ایجاد کنیم تا دیده بان های عراقی رو به اشتباه بندازیم ، پی ام پی رو خوب استتار می کنیم و با کمک انفجار ُ و دود سیاه لاستیک ها اون رو عبور میدیم ، یه نگاهی به آقای قلعه قوند انداختم با سر پرسیدم نظرتون چیه ، گفت باید با آقای کریمی مشورت کنم ، بلافاصله بیسیم رو برداشت و با حاج کریمی صحبت کرد ، پرسیدم حاجی چی گفت ؟ جواب داد راه پر ریسکیه ، ولی چاره نیست باید آزمایشش کرد ، ما پی ام پی رو واسه شب حمله می خایم ، نهایتا" اگه نشد ، یه قبضه ثابت دیگه نصب می کنیم ، با شنیدن این حرف یه کم خیالم راحت شد چون تُو این چند روز آخر تردد کم شده بود و حتی' دیگه واسه ما غذای گرم هم نمی آوردند و بهمون جیره خشک داده بودن و این مشخص می کرد که تا شب عملیات زمان زیادی نمونده ، پیشنهادی رو که علی داده بود رو عملی کردیم ، فضای اطرافمون رو دود سیاه بزرگی پر کرد ، بچه های تخریب با استفاده از دَبه های بنزین چندین انفجار پر سر و صدا راه انداختن و با شلیک گوله هوایی تا می شد سر و صدا ایجاد کردن تا ما بتونیم اون یک کیلومتر آخر رو رد بشیم بلاخره پی ام پی رو انداختیم تُو چاله ایی که پشت خاک ریز آماده کرده بودیم ، و روش رو با هر چی دَم دست داشتیم استتار و پنهان کردیم ، من و محمد همون شب قبضه خمپاره رو ، روش سوار کردیم و کار شاخص بندی شو انجام دادیم ، بیشتر هدفمون اون بیست تا کاتیوشایی بود که عراقیا کنار هم کاشته بودن ُ و هم زمان کل خط اول ما رو زیر آتیش می گرفتن ، گفتم محمد ؟ حساب کردم بیست ِ ضربدر چهل ، میشه هشتصد ، نامردا ، هم زمان می تونن هشتصد کاتیوشا به سمت خط ما شلیک کنن ، محمد گفت ، در عوض پر گردن هشتصد گوله کاتیوشا می دونی چقدر وقت می خواد ، گفتم واسه همینه اونا هم زمان ده ده تا شلیک می کنن و اگر فاصله فرود هر گوله با گوله بغلیش ده متر باشه چهل تا ده متر ، میشه چهارصد متر ، ده تا ماشین اگه هم زمان شلیک کنه ده تا چهار صد متر ، یعنی چهار کیلومتر از خط ما رو میزنن ، محمد گفت چند روز پیش وایساده بودم خط آتیش عراقیا رو رو عقبه خودمون تماشا می کردم شکر خدا تقریبا" میشه گفت که هشتاد درصد شلیکشون خطا زده می شد و این از نظر من که دیده بانم اونم یه دیده بان کم تجربه ُ و ضعیف یعنی اینکه دیده بان ها و بیسیمچی های عراقی یا تجربه ندارن یه دیدشون رو مواضع ما دید کوره ، یعنی ما کاملا" تُو دید اونا نیستیم وگرنه با این فاصله کم می تونستن نقطه زنی کنن ، گفتم محمد قرآن می فرماید (و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی' ) ، بلافاصله گفت بله این خداست که گوله رو هدایت می کنه و مشخص می کنه گوله کجا بیفته ، گفتم دربندی خان عراق یادته ما اون گوله ایرانی تازه تولید شده رو با ناامیدی واسه نابود کردن یه زاغه مهمات فرستادیم ولی خدا اون رو هدایت کرد و پنجاه متر اونورتر زد روی یه قبضه توپ چند میلیون دلاری فرانسوی ، دیدم محمد زود به سجده افتاد ُ و سجده شکر بجا آورد ، من هم بلافاصله سجده کردم و خدا رو شکر کردم ، روز بعد واسم عجیب بود تُو روزهای آخر بهار و اول تابستون هوا سیاه ُ و اَبری شد ، یه بارون شدید و رگبار بهاری حدود نیم ساعتی بارید ، زار ُ و زندگیمون رو آب برداشت ، چاله پی ام پی پر آب شد کف سنگر رو که تُو گودی ساخته بودیم تا کمتر تُو دید باشه آب گرفت ، آقا قلعه قوند گفت : حسن جان چراغ خاموش ُ و با استتار برو بالای خاکریز ُ و یه نگاه به دریاچه بنداز ، دوربین برداشتم با مقداری گونی سنگر سازی خودم رو استتار کردم ُ و رفتم بالای خاک ریز ، دیدم آب دریاچه یه متری بالا اومده ، و یه مقداری از بدنه خاکریز رو گرفته ، یه کمی نگران شدم چون اَکه آب به این طرف نفوذ می کرد دار ُ و ندار ما رو می برد ، اون موقع مَقر پنهانی ما لُو می رفت و کاسه کوزه ما بهم می ریخت ، سر دوربین رو دادم کمی بالاتر و دور تر رو نگاه کردم ، عراقیا زیاد تُو دید این دوربین با بُرد کم من نبودن ولی خوب که دقت کردم دیدم لودرشون داره کار می کنه مشخص بود که اوضاع خوبی ندارن ، سریع اومدم پائین ُ و به حاجی ماجرا گفتم ، حاجی گفت یه تماس با یاسر بگیر یاسر یکی از دیده بانای ما نزدیک عراقیا بود ، بیسیم رو برداشتم و گفتم (یاسر یاسر ، حسن) یاسر جان بگوشی یا که رفتی آب بفروشی ، حاجی ُ و بچه ها که از بارون خیس شده بودن ُ و وضع خوبی نداشتن زدن زیر خنده ، یه دفعه یاسر جواب داد : بابا حسن جان اومدم حموم دومادی جات خالیه ، فهمیدم که زیر بارون حسابی خیس شده ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی