eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
318 دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
14.4هزار ویدیو
203 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹گشايش بعد از سختى : ♦️امیرالمؤمنین الإمامُ عليٌّ عليه السلام : عندَ تَناهِي الشِّدّةِ تكونُ الفُرجَةُ ، و عندَ تَضايُقِ حَلَقِ البَلاءِ يكونُ الرَّخاءُ .  ♦️عنه عليه السلام : أضيَقُ ما يكونُ الحَرَجُ أقرَبُ ما يكونُ الفَرَجُ .  ♦️عنه عليه السلام : أقرَبُ ما يكونُ الفَرَجُ عندَ تضايُقِ الأمرِ . ♦️عنه عليه السلام : عندَ انسِدادِ الفُرَجِ تَبدُو مَطالِعُ الفَرَجِ .  ♦️عنه عليه السلام : ما اشتَدَّ ضِيقٌ إلاّ قَرَّبَ اللّه ُ فَرَجَهُ .  ♦️عنه عليه السلام : عندَ تَضايُقِ حَلَقِ البلاءِ يكونُ الرَّخاءُ .  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : در اوج سختى گشايش است و چون حلقه هاى بلا و گرفتارى تنگ آيد آسايش نمودار شود.  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : هرگاه سختى به اوج خود رسد، نزديكترين زمان به گشايش است.  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : نزديكترين زمان به گشايش، هنگامى است كه كار تنگ آيد.  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : چون همه روزنه ها بسته شود، نشانه هاى گشايش نمودار گردد.  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : هيچ سختى و مشكلى نگرفت، مگر اين كه خداوند گشايش آن را نزديك ساخت.  ♦️امیرالمومنین امام على عليه السلام : چون حلقه هاى بلا و گرفتارى تنگ شود، آسايش حاصل آيد.  📚منابع: 1-نهج البلاغة : الحكمة 351 .  2-غرر الحكم : 3035.  3-غرر الحكم : 3293.  4-غرر الحكم : 6200.  5-غرر الحكم : 9566.  6-غرر الحكم : 6202.  🌍 @ebratha_ir
✫⇠(۲۳۵) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی و پنجم:یادِ سیلی خوردن زهرای اطهر سلام الله علیها می‌کنیم 🍂یه روز بعثیها ریختن توی آسایشگاه‌ها و شروع کردن به تفتیش وسایل بچه‌ها. از داخل یه آسایشگاه ۱۵ نفره تکه کاغذی پیدا شد و نوشته‌ای روی آن نوشته بود که توجه بعثیها رو به خودش جلب کرد. شعری بود که به زبان فارسی نوشته شده بود. بسیار زیبا و پر محتوا و به گونه‌ای زبان حال ما در اسارت بود. احمد چلداوی رو صدا زدن و بهش گفتن که اون شعر رو بخونه. احمد هم شروع کردن به خوندن شعر: بسم رب العالمین دل را منور می‌کنیم* صبر در رنج و الم را این چنین سر می‌کنیم* گر نصیب ما نشد آن مرگِ سرخ با شرف* در اسارت این چنین غوغا و محشر می‌کنیم* گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان* یادی از آن دردِ دندان پیامبر می‌کنیم* گر دل ما را برنجانند به درد روزگار* سر به چاه صبر چون سلطان حیدر می‌کنیم* گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما* یاد سیلی خوردن زهرای اطهر می‌کنیم.* 🔹️بقیه ما رو فرستادن داخل آسایشگاه و اون ۱۵ نفر رو نگه داشتن و کابل بدست آماده کتک کاریشون شدن. یکی از نگهبانهای بعثی گفته بود: اگه نویسنده خودش رو معرفی کنه با بقیه کاری نداریم و الّا همه شکنجه میشن. حتی تهدید کرده بود که می تونیم تعدادی از شما رو بکشیم. نادر دشتی پور که اون وقت مسؤل بند بود، مهلت خواسته بود تا با هم مشورتی بکنن. نادر به بچه های اون اتاق گفته بود یکی باید بلند بشه و به گردن بگیره ولی هر کسی که این کارو بکنه بدونه که احتمال داره زنده بر نمی‌گرده و زیر شکنجه شهید بشه. 🔅 حماسه ی علی ناصح فر قزوینی یکی از بچه های قزوین بنام علی ناصح فر یه جوون ۲۰ ساله و پاسدار بود، سریع بلند شد و گفت من گردن می‌گیرم. علی بسیار آروم و صبور و خوش اخلاق بود. بچه‌ها بهش می‌گفتن. این فداکاری در واقع نوعی برای نجات دادن بقیه بود. با برگشتن بعثیها برای گرفتن پاسخ، علی قزوینی مسئولیت رو به گردن گرفت و گفت من نوشتم... ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
⚘️ در بهار آزادی؛ جای شهدا خالی... 📸 بیاد شهدای مدافع حرم چه لاله‌ها کفن شده، که این وطن، وطن شده 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @khmoghaddam
خانم چادری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و چهارم ۰۰۰ بهتره به بچه ها بگیم که احمد اسیر شده ، تا بعد از عملیات واقعیت رو بهشون بگیم ، گفتم : باشه هر چی شما صلاح بدونید ، آقا قلعه قوند گفت : پس تو دیگه از ابوتراب سوالی نکن مخصوصا" در حضور بچه ها ، گفتم باشه چَشم به روی چِشم ، گفت : چشمت بی بلا ، ان شاءالله بلا نبینی ، درونم داشتم منفجر می شدم به خاطر حاج آقا قلعه قوند و قولی که داده بودم خودم نگه داشتم ، حاجی که رفت کنار قبضه خمپاره و پی ام پی رو سجاده که چفیه ناصر بود بغضم ترکید و شروع کردم عین پدرای جوون از دست داده گریه کردن یاد امام حسین(ع) افتادم تُو لحظه ایی که بدن علی اکبرش رو عربن عربا شده بغل گرفته بود ُ و دیگه امیدش ناامید شده بود زیر زبون زمزمه کردم (جوانان بنی هاشم بیائید ، علی را بر در خیمه رسانید ، خدا داند که من طاقت ندارم ، علی را بر در خیمه رسانم ) شروع کردم به زمزمه کردن نوحه هایی که احمد می خوند و آروم به سینه زدن ُ و گریه کردن ، یه هو سنگینی یه دستی رو روی شونم احساس کردم برگشتم نگاه کردم دیدم محمد پشت سرم چفیه اش رو پهن کرده و نشسته شروع کرد نوحه دوم احمد رو که واسه حضرت رقیه بود زمزمه کردن : (بابا حسین ؟ بیا که برویم از این خرابه بابا جون ، تو دست منو بگیر ُ و من راَس به خون ، جایی برسیم که هر دو آزاد شویم ، من از غم بی کَسی ُ و تو از غم این قهر و جنون) هر دو آروم تُو تاریکی شب کنار قبضه پی ام پی که احمد خیلی دوستش داشت بهش می گفت رَخش سفید نوحه های احمد رو زمزمه می کردیم ُ و به سینه می زدیم ، محمد به انتهای نوحه احمد که رسید دیدم صدای علی شاهرخی بلند شد(عمه زینب ؟ چی می شد ، بابایی تنهام نمی ذاشت ، چی می شد بابایی تنها نمی شد ، چی می شد مثل قدیما دل ما ، عمه جون اسیر غم ها نمی شد) سه تایی آروم سینه می زدیم ُ و گریه می کردیم برگشتم تا به محمد ُ و علی اشاره کنم که آروم تر یه موقع جمشید متوجه نشه ، دیدم کنار علی جمشید ُ و ابوتراب حاج آقا قلعه قوند چفیه پهن کردن ُ و نشستن ، نتونستم خودم رو کنترل کنم ُ و بلند بلند زدم زیر گریه ، یه هو دیدم صدای مریم خانم همسرم بلند شد ، حسن چه خبره ، چی شده ، چرا اینقدر بلند بلند گریه می کنی ، مگه یاده رفته بچه ها خونه ما مهمونن ُ و تُو اطاق بغلی خوابیدن ، یه هو دیدم درب اطاق باز شد ُ و محمد حسین نوه چهار سالم اومد بیرون ُ و همونطور که چشمش رو می مالید با اون زبون شیرینش گفت : بابا حسن ؟ میشه لطف کنی به من آب بدی آخه خیلی تشنه امه ، عیال چپ چپ من رو نگاه کرد ُ و گفت بفرما بچه رو بیدار کردی حالا باید تا صبح باهاش بازی کنی ، محمد حسینم همنطور که آب رو می خورد گفت نخیرم ، من می خام برم بغل بابا روح اله بخوابم ، عیال بوسیدش ُ و با خودش بُرد به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت سه صبحه ، گفتم بهتره دو رکعت نماز شفع بخونم ُ و بعد تا اذان صبح بخوابم ، اون روز با دو تا نوه ام محمد حسین ُ و محمد حسن تا غروب بازی کردم خیلی خوش گذشت ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود که تلفن همراهم زنگ زده ، دیدم میثم پشت خطه ، گفتم بفرمائید عزیز دلم ، گفت : حسن جان بی بی از من خواهش کرده امروز برم کمکش ، می خاد اطاق محمد رو تمیز کنه ، من یه کمی تُو ناحیه کمر و زانوی چپم درد دارم میشه تو هم بیایی ُ و کمکم کنی ، گفتم حتما" خوشحال هم میشم کِی بیام گفت : همین حالا بیا من جلوی خونه لوطی صالح منتظرم ، سریع لباسم رو پوشیدم ُ و دوتا پا داشتم دو تا هم قرض کردم ُ و دوئیدم ، عیال گفت چی شد کجا با این عجله ، گفتم کار واجب دارم ، لیلا عروس بزرگم از عیال پرسید : مادر ؟ بابا حسن کجا میره ؟ عیال خندید ُ و گفت می ره پیش حَووی بنده ، لیلا خشکش زد ُ و گفت یعنی بابا حسن زن گرفته ، عیال خندید گفت نه ولی بعد چهل سال عشق هاش رو پیدا کرده حالا من دیگه شدم عشق درجه دو پدر شوهر جنابعالی ، لیلا متوجه شوخی عیال نشد ، عیال زد رو شونه لیلا ُ و گفت : بابا جان ؟ بابا حسنت دوستای زمان جنگش رو پیدا کرده ، حالا دیگه بیشتر وقتش رو با اون ها می گذرونه ، لیلا انگار آب رو آتیش ریخته باشن یه نفس راحتی کشید ُ و گفت : آهان ، یه لحظه ترسیدم ، یه نگاه به لیلا عروسم انداختم ُ و گفتم هان چی شد ؟ حتما " به خودت گفتی ای داد ِ بیدا حالا دیگه دوتا مادر شوهر دارم ، وای چه شود ، هممون زدیم زیر خنده ، وقتی به درب خونه لوطی صالح رسیدم دیدم یه خانمی جلوی درب وایساده و ظُل زده به درب خونه و داره با انگشت هاش یه چیزی رو روی درب لمس می کنه ، گفتم بفرمائید خواهر کاری داشتید با بی بی کار دارید می خاید من صداش کنم ، اون خانم تا من رو دید چادرش رو جمع کرد ُ و فورا" دور شد ، تعجب کردم این کِی بود ، بعد به خودم گفتم حتما" فقیر یا نیازمندی بوده و اومده از بی بی کمک بگیره ، ولی یه چادر گرون قیمت رو سرش بود۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
شهداء زنده اند۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و پنجم ۰۰۰ولی یه چادر گرون قیمت رو سرش بود ، زنگ درب رو زدم ، مملی درب رو باز کرد ُ و تا من رو دید تند ُ و با عجله گفت : سلام عمو خوش اومدی ، دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق دایی محمد منتظر شما هستن ، این گفت ُ و پرید رو دوچرخه ُ و سریع دور شد ، داد زدم کجا با این عجله ، گفت : دارم میرم مسجد قراره با بچه ها تُو حیاط پشتی مسجد فوتبال بازی کنیم ، خندیدم گفتم : مراقب باش آروم بِرون ، خطرناکه ، بلند داد زد جَشم ُ و دور شد ، به خودم گفتم این بچه چی گفت ؟ کفت دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق منتظرن ، وای خدا جون ، محمد من الان اینجاست ، دوتا پا داشتم دوتا هم قرض کردم ُ دوئیدم داخل خونه ، پله های بالکن ُ و دوتا یکی رَد کردم رفتم تُو اطاق ُ و با عجله سلام دادم ، لوطی صالح از ویلچرش اومده پائین ُ و نشسنه بود ُ و داشت با دستمال قاب عکس ها رو گَرد گیری می کرد ، بی بی داشت فرش رو جارو می زد ، میثم با اون پای مصنوعی رفته بود روی چهار پایه تا پرده ها رو باز کنه ، با خنده گفتم آخه پیرمرد تُو مگه نگفتی کمرت ُ و پات درد می کنه پس بالای چهارپایه چیکار می کنی ، یاد جبهه ُ و قدیما افتادی که دیوار راست رو بالا می رفتی ؟ یه بوی عطر گُل محمدی تُو اطاق پیچیده بود ، پرسیدم میثم جان این عطری رو که می زنی از کجا خریدی ، اَگه می شه پول بِدم واسه منم هم بگیر ، میثم همونطور که به سختی از روی چهارپایه پائین می اومد گفت : کدوم عطر من عطری نزدم ، اصلا" من بخاطر شیمیایی بودنم نمی تونم از هیچ عطر ُ و ادکلنی استفاده کنم ، گفتم پس عطر لوطی صالحه ، یه هو لوطی خندید ُ و گفت : جوون ؟ قدیما یه وقت هایی من بخاطر بی بی تو خونه به خودم اودکلن می زدم ولی از وقتی که بی بی دیگه ما رو تحویل نمی گیره اونم گذاشتم کنار ، بی بی از خجالت گوشه چادرش رو به دندون گرفت ُ و گفت : وا ؟ حاج آقا این چه حرفیه جلو بچه ها می زنی ، بد آموزی داره ، نمی گی رو تربیت اونا اثر منفی میزاره ، بی بی یه لحظه خودش رو تُو حال ُ و هوای چهل پنجاه سال پبش دیده بود ُ و ما رو بچه های خودش ، وقتی متوجه شد چی گفته با خجالت و عجله گفت بِرم ، بِرم واستون چایی بیارم ُ و از اطاق دوئید بیرون ، لوطی صالح یه نگاه به ما انداخت ُ و خندید ُ و گفت : عاشق این حُجب ُ و حیاشم ، اَگه هنوز زنده ام به عشق اول خدا ، دوم خدا ، سوم امام زمان(عج) و بعدش به عشق این زن ُ و بچه اس ، امید دارم برگشتن محمدم ببینم ُ و بعد بمیرم ، میثم سریع گفت : خدا نکنه ، کو تا مرگ ، لوطی شما باید مملی رو داماد کنی ُ و نوه هاتو بغل کنی ، کجا ؟ حالا حالاها با هم کار داریم ، هنوز بچه منو بغل نکردی ، لوطی گفت ان شاءالله به زودی خدا یه دوقولو خشگل به تو ُ و عیالت می ده ، خواب دیدم سال بعد این موقع دوتا کاکل زری ، یکیش پسر ، یکیش دختر تُو بغل تُو ُ و عیالته ، من می دونستم میثم به خاطر شدت شکنجه ها تُو اسارت و شیمیایی شدن قبل از اون بچه دار نمی شه ، بلند گفتم ان شا ء الله ، میثم یه آهی کشید ُ و نشست روی زمین کنار لوطی صالح ، پرسیدم پس این بوی عطر گل محمدی از کجاست ، میثم گفت بوی محمد من رو میده ، یه دفعه یاد حرف مملی افتادم ، دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق دایی منتظر شما هستند ، گفتم یه چیزی بگم به من نمی خندید ، میثم گفت : نه چرا باید بخندیم ، لوطی صالح با مهربونی گفت بگو بابا جان ، بگو هر چه دل تنگت می خواهد بگو ، من دوست دارم شما جوونا حرف بزنید و من گوش کنم ، خندم گرفته بود لوطی به من ُ و میثم که دیگه داشتیم به شصت سالگی نزدیک می شدیم می گفت جوون ، گفتم می خام بگم : محمد الان اینجا پیش ماست ، میثم خندید ُ و گفت خوب معلومه که پیش ماست ، چون شهدا همیشه تُو قلب ما جا دارن ، چشم های لوطی قرمز شد ُ و زد زیر گریه ُ و گفت شاید باورتون نشه ولی بیشتر وقت ها تُو تنهایی محمدم با من حرف می زنه و تنهایی من رو پر می کنه ، گفتم : درسته ولی می خام بگم روح محمد الان تًو اطاقه و داره ما رو نگاه می کنه ، میثم گفت حسن جان خوب شهدا زنده اند و همیشه حضور دارن ، نمی دونستم چطور حرفم رو بزنم که اونا متوجه بشن گفتم ، محمد جان یه کاری بکن که میثم ُ و مدرت متوجه حضور تو داخل اطاق بشن ، یه نگاه به اطراف انداختم ُ و گفتم : میشه لوستر اطاق رو تکون بدی ، هممون سرهمون رو بالا گرفتیم و به سقف اطاق نگاه کردیم ، چند لحظه گذشت و لوستر شروع کرد به تکون خوردن ، شیشه های آویزون لوستر به هم می خورد و یه موسیقی زیبایی رو ایجاد کرده بود ، میثم همونطور که اشک چشمش رو پاک می کرد گفت : درب اطاق بازه ، بادی که می یاد داخل باعث می شه لوستر بلرزه ، گفتم میثم جان فکر کردی من شوخی می کنم ، لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
⚘️ در بهار آزادی؛ جای شهدا خالی... 📸 بیاد شهدای مدافع حرم چه لاله‌ها کفن شده، که این وطن، وطن شده 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 @khmoghaddam
🔴برژینسکی مشاورامنیت ملی سابق ایالات متحده امریکا : ♦️ امروز بایدرهبران ابرقدرت های جهانی ازمسئولین ایرانی برای حفظ امنیت خود وقت قبلی بگیرند. ♦️همانطورکه بارها اعلام کرده ام کشوری که تحت شدید ترین فشارها وتحریمها بوده است اکنون با این همه مشکلات رتبه 17 اقتصاد جهانیست. ♦️ دانش هسته ای رانهادینه کرده، درسلولهای بنیادی جزو پیش قراولان جهان است، پنجمین ارتش وقوای مسلح نظامی جهان را داراست. ♦️خاورمیانه کاملآ تحت نفوذ وسیطره آنهاست، ومن اعتماد راسخ دارم این کشوربااین ظرفیت ها وتوان بومی درآینده ای نه چندان دور احیاگر تمدن بزرگ اسلامی-ایرانی مورد نظر آیت الله خمینی می شود. 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
هرروز صلوات برشهدا 🕊 روزی امروزم رومتبرک میکنیم به نگاه شهید مصطفی زال نژاد با پنج شاخه گل صلوات اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
♥️یا اباصالح المهدی بیچاره منم که یک عمر، عادت کردم به جدایی با اینکه غافلم از تو، امیدوارم که بیایی العجل قرار دل بیقرارم من که غیر از شما کسی رو ندارم نفس ها به شماره افتاد، داره منتظرت میمیره آقا یعنی میشه برگردی، دنیا بی شما دلگیره یا ایها الحبیب الغوث و الأمان یا ایها العزیز یا صاحب الزمان من حکم گل که ندارم، ای کاش خار تو نباشم یار خوبی که نبودم، ای کاش عار تو نباشم من وفا نکردم، تو به من وفا کن تو نماز شبت برا من دعا کن چقدر بده بین مردم، به تو عرض اردات کردم ولی با عملم می دونم، تو رو خیلی اذیت کردم دست مرا بگیر، بابای مهربان یا ایها العزیز یا صاحب الزمان دلتنگ روی تو هستم، یار نازنینم آقا خیلی سخته که تو باشی، من روتو نبینم آقا دوری از کوی تو عزیز علیّ نبینم روی تو عزیز علیّ به هوای تو پر می گیرم، به نگاه تو مجذوب میشم میدونم بدم اما آقا، تو دعا کنی من خوب میشم پرده به چشم ماست، روی شما عیان یا ایها العزیز یا صاحب الزمان الا امیر سحر، ای مسافر صحرا امید وصل تو را، بین هر دعا دارم مرا میان قنوت سحر، ز یاد مبر که احتیاج شدیدی بر این دعا دارم آقا جانم بیا و نامه اعمال من مرور نکن که بر جبین عرق شرم از شما دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از ظهور زمین مملو نور پروردگار میشود و تمام دنیا محل عبادت خدا میشود حتی بتکده ها
دعای فرج، دعایی که خواندنش بهترین آفریده ی خدا ، امام زمان (عج) و خدا را خوشحال می کند⚘
♥️به خاطر گل روی مهدی کسی که سلامتی امام زمانش برایش مهم است، مسلما آزردن آن حضرت برایش سخت است; در نتیجه دعا برای سلامتی آن حضرت، انسان را به انجام کارهایی وا میدارد که موجب خشنودی آن حضرت و در نتیجه سبب رشد انسان می‌شود. بسم الله الرحمن الرحیم  اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات ، سرپرست و نگاه دار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولیت حضرت حجّة بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد باش ، تا او را به صورتى که خوشایند اوست [ و همه از او فرمانبرى مى ‏نمایند ] ساکن زمین گردانیده ، و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻امام جمعه کربلا غوغا کرد ، غوغا کرد غوغا کرد صد بار هم نگاه کنید کمه، ببینیم ، یاد بگیریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴«نازنین بنیادی» قهرمان مردم ایران یا شست و شو دهنده توالت فرنگی ارباب با مسواک شخصی؟! ♦️این چند دقیقه، جوهر وجودی همه ذلت هایی است که میخواستند بر ما روا کنند. ملت عزیز ایران را میخواستند شما را زیر دست فردی ببرند که نه در مثال و استعاره، که واقعا دستشویی ارباب غربی اش را با مسواکش میشست. ♦️همین خفت و خواری برای هزاران روز و سال بس که رهبرانی مدعی ازادی ایران بودند که حق انتخاب رنگ موی خودشان هم نداشتند؛ «آن رنگی که تام کروز دوست دارد» ♦️فردی علمدار آزادی و حق انتخاب زن شده که شبیه دوران قاجار، سرخاب سفیداب کرده به حجله فردی رفت که حتی قبل از رفتن به خانه اش، دو جمله هم با او حرف نزده بود، با خواری رفت و با ذلت برگشت. ♦️این نازنین بنیادی است همان کسی که سبک مغزان، پز چشم و ابرویش را به ما می‌داند که در فردای ازادی ایران، او وزیر خارجه ایران می‌شود. ♦️این روایت و فیلمی که دیدید نه تولید صداوسیماست نه رسانه های داخلی، مستند «پاک شدن» درباره فرقه ساینتولوژی و تام کروز تهیه شده در شبکه هالیوودی «اچ بی او» است. 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لندن به عشق رهبر عزیزمون برای راهپیمایی اومده😊 ✅ اطلاع از اخبار و تحلیل های از سراسر کشور:👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3832938513C10428c852e
سخنگوی ستاد «امر به معروف»: 🔹در طرح جدید مجلس، کارت ملی بی حجاب‌ها در سیستم «فریز» می‌شود و یک ماه به آن‌ها خدمات داده نمی‌شود 🔹پلیس در بحث حجاب، هم اکنون طرح «ناظر ۲» برای اماکن تجاری، «ناظر ۳» برای معابر و «ناظر ۴» برای فضای مجازی را پیگیری می‌کند/انتخاب ‌خبـــرهای فـــوࢪی‌ مهم⇩⇩ ☑️ @Akhbar_Fori
✫⇠(۲۳۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی و ششم:حماسه علی ناصح فر قزوینی(۱) 🍂یه سری علی رو بردن و مقداری کتکش زدن و بهش مهلت یه شبه داده بودن که همدستاش رو معرفی کنه و بگه چه کسانی از ماجرای این شعر خبر داشتن و تهدیدش کرده بودن که اگه اعتراف نکنه زیر شکنجه کشته می‌شه. شبش اومد پیش من و گفت: آقا رحمان بنظرت من چه کنم؟ اینها از من کاری رو میخان که امکان نداره انجام بدم و من اهلش نیستم کسی رو معرفی کنم و از طرفی می ترسم زیر شکنجه طاقت نیارم و آخرش کاری رو که نباید بکنم انجام بدم. 🔸️من علی رو خوب می شناختم و می دونستم اگه زیر شکنجه استخونهاش رو هم خُرد کنن، اسم کسی رو نمی‌گه، احساس کردم فقط اومده که چیزی بشنوه و دلش آروم بگیره و با قوت قلب بیشتری با قضیه مواجه بشه. من فکر کردم چی بگم که به درد این جوون بخورده و دلش قرص تر بشه. حکایتی از توکلِ به خدا به ذهنم رسید و اونو براش تعریف کردم و گفتم علی جان به خدا کن‌ خودش مشکل گشایی می‌کنه و ما هم برات می کنیم که سالم برگردی. 🔻حکایت یونس نقاش🔻 🔹️حکایت از این قرار بود که: «شخصی به نام یونس نقاش که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود و از دوستان امام هادی علیه السلام بود، روزی با عجله و شتاب نزد امام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت: یا ابن ‏رسول الله! من تمام اموال و نیز خانواده‏‌ام را به شما می‏‌سپارم. حضرت به او فرمود: چه خبر شده است؟ یونس گفت: من باید از این دیار فرار کنم. حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟! یونس جواب داد: چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و می‏دانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر می‏‌کند...   ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
شعر من ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و ششم ۰۰۰ لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن لوستر نگاه می کرد ، گفتم محمد جان ؟ میشه پرده ها رو تکون بدی ، چند لحظه گذشت ُ و پرده ها شروع کرد به حرکت کردن ، یه هو بی بی با سینی چایی وارد شد ُ و گفت اینم یه چایی لب سوز ِ لب دوز واسه عزیزای خودم بعد یه نگاه به لوطی صالح انداخت ُ و گفت : لوطی بازم که گریه کردی مگه دکتر نگفت گریه واسه چشم هات ضرر داره ، عزیز من تو تازه آب مروارید چشمت رو عمل کردی ، یه کمی مراعات کن ، بعد یه نگاه انداخت به میثم ُ و گفت : آقا میثم ، پسرم مثل اینکه تو هم لوطی صالح رو همراهی کردی ، چشم های تو هم که بارونیه ، بعد یه نگاه به من کرد ُ و گفت از آقای عبدی یاد بگیرید ، ببینید چطور خوب می تونه احساساتش رو کنترل کنه مثل من ، بعد بی بی بغضش ترکید ُ و زد زیر گریه ، یه جوری گریه می کرد که من رو یاد گریه های مادرم تُو روضه انداخت من هم زدم زیر گریه ُ و شروع کردم یکی از نوحه های شهید احمد رشیدی رو خوندن ، فضای عجیبی شد ، یه هو مملی از بیرون داد زد مامان بزرگ اون توپ چهل تیکه من رو ندیدی ؟ وارد اطاق شد ُ و یه نگاهی به تک تک ما انداخت گفت : اِ ِ ِ ، شما چرا دارید گریه می کنید ؟ یه نگاهی هم انداخت به سمت پرده ها ُ و گفت : دایی محمد ، تو چرا گریه می کنی ؟ مگه اتفاقی افتاده ، تو که هر وقت من رو می دیدی می خنددی ، ما چهار نفر داشتیم به پرده که تکون می خورد نگاه می کردیم ُ و به حرف های مملی گوش می دادیم ، مملی گفت : مامان بزرک ؟ دایی محمد میگه غصه نخور به همین زودی ها میاد پیشت ، بابا بزرگ دایی محمد میگه مراقب چشم هات باش ، بی بی راست میگه گریه واست ضرر داره ، عمو میثم دایی محمد میگه بهت بگم دعای بابا بزرگ به خواست خدا مستجاب شده سال بعد همین موقع دوتا بچه خوشگل خواهی داشت ، بعد مملی رو کرد به من ُ و گفت : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه نمی خای از عمو میثم بپرسی که اون خانمی که جلوی درب خونه دیدی کی بود ؟ خشکمون زده بود ، مملی پیش ما نبود ولی همه حرف هایی که زد درست بود ، مملی رو کرد به بی بی ُ و گفت : مامان بزرگ بلاخره میگی توپ چل تیکه من کجاست ، توپمون موقع بازی افتاد رو پشت بوم مسجد توپ نداریم واسه فوتبال بچه منتظرن ، بی بی خندید گفتم : عزیزم ، گُلم ، توپ تُو انباریه گوشه حیاطه ، مملی بلند داد زد ممنون بی بی جون و عین قرقی از اطاق دوئید بیرون ، هممون زدیم زیر خنده ، چایی رو خوردیم ُ و مشغول تمیز کردن شدیم ، دیدن پیرزن ُ و پیرمرد خسته شدن ، گفتم بی بی جان ؟ شما ُ و لوطی صالح برید کمی استراحت کنید ، من ُ و میثم کارو رو تموم می کنیم ، لوطی صالح گفت : آره بَبَم بیا ما بریم این جوونا خودشون بَلَدن چیکار کنن بیا ما بریم تو حیاط یه کم با هم اختلاط کنیم ُ و به یاد قدیما گُل بگیم ُ و گُل بشنویم ، بی بی باز از خجالت روش رو برگردوند ، عاشق این شوخی های لوطی صالح بودم ، یاد شوخی های بابام افتادم ، وقتی شروع می کرد به شوخی کردن با مادرم اونم وقتی ما هشت نه تا بچه نشسته بودیم ، مادر از خجالت بلند می شد ُ و می گفت : بِرم ، بِرم یه چیزی بیارم بخوریم بعد می رفت خوردنی هایی رو که از ما پنهان کرده بود می آورد ُ و می داد به بابام می گفت تقسیم کن ، بیچاره بابام یه جوری تقسیم می کرد که آخرش به خودش ُ و مادرم چیزی نمی رسید بعد دوتایی شروع می کردن به ناخونک زدن به سهم ما یکی نبود بگه خُوب بابا جون اول سهم خودتون رو بردارید بعد سهم بچه هارو بدید ، چرایی این سوال رو وقتی متوجه شدم که خودم پدر شدم دیدم این خصلت هر پدر مادریه که دوست داره خوردن بچه هاشو رو ببینه ُ و لذت ببره ، واسه همین بود که مادرم و پدرم سر سفره غذا به جای اینکه غذای خودشون رو بخورن دائم حواسشون به ما بچه ها بود تا کسی غذاش کم نباشه یا گرسنه نمونه ، اَگه یکی از بچه ها قبل غذا خوابش می برد و موقع غذا سر سفره نبود بابا ُ و مامانم انقدر ناز ُ و نوازشش می کردن تا بیدارش کنن ُ و بهش غذا بِدن ، یادش بخیر ، خدا رحمتشون کنه بعضی وقت ها به خودم می گفتم اون ها هم پدر مادر بودن ما هم پدر مادر شدیم ، نمی دونم چرا عاطفه ما ها نسبت به اونا کم شده ، داشتم به این حرف ها فکر می کردم که میثم پرسید حسن جان ؟ خیلی ساکتی چرا چیزی نمی گی ؟ گفتم هان ؟ هیچ چی داشتم به پدر مادرم و قدیما فکر می کردم ، راستی میثم ؟ وقتی رسیدم درب خونه لوطی صالح ، یه خانمی پشت درب بود ُ و وایساده بود اول فکر کردم داره درب رو می زنه ولی بعد دیدم داره یه چیزی رو روی درب خونه لمس می کنه ، تو اون خانم رو می شناسی ، خندید ُ و گفت : خُوب آره می شناسم ، یعنی تازگی ها شناختم ، گفتم کیه ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم واسم عجیب بود تا من رو دید مثل آدمی که ترسیده باشه فرار کرد ، گفت دوست داری بدونی ، گفتم آره ،گفت پس باید شعر من رو در باره محمد بخونی ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo ایتا @shahidmostafamousavi
می کُشمت ۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتاد و هفتم ۰۰۰ گفت پس باید شعر من رو در باره محمد بخونی ، گفتم : کدوم شعر ، مگه تو شعر هم میگی ؟ گفت : اِی ی ، گَه گوداری یه چیزایی می نویسم ، گفتم چه خوب خیلی دلم می خاد اون هارو بخونم ، گفت از طریق تلفن همراه واست می فرستم ، بعد سکوت کرد ، چند لحظه گذشت بعد خودش سکوت رو شکست ُ و گفت یه روز از محمد پرسیدم ، محمد تُو تا حالا عاشق شدی ؟ خندید ُ و گفت خوب آره خیلی زیاد ، با اشتیاق پرسیدم کِی ؟ کجا ؟ گفت : اولش عاشق خدا شدم ، بعدش عاشق خودم شدم ، بعد عاشق غذا شدم ، بعد عاشق بازی شدم ، گفتم : نه از اون عشقا ، از اون یکی عشقا ، پرسید از کدوم یکی از عشقا ، گفتم : منظورم عشق به یه نفر دیگه اس ، گفت : خوب آره من عاشق یه رفیق خوب مثل تو شدم ، گفتم : نه منظورم آینه که مثلا" عاشق یه زن ، خندید گفت خُوب زودتر می گفتی ، آره من عاشق یه زن هستم ُ و خیلی هم دوستش دارم ، عاشقانه می پرستمش ، با عجله پرسیدم : کیه ؟ کیه ؟ زود باش بگو ، بگو ، زود بگو ، گفت : یه زن ِ که من بغلش می کنم ، می بُوسمش ، همین حالا هم واسش نامه می نویسم ، بهش میگم : عزیزم ، اون هم به من میگه عزیزم ، گفتم : محمد دیگه این خیلی زشته ، از تو بعیده ، یعنی تا اینجا پیش رفتی ؟ گفت : بله کجاش رو دیدی ، جلوتر هم رفتم ، همین چند وقت پیش واسش با پس اندازم یه انگشتر خریدم ، گفتم : بَه بَه چشم ما روشن ، این هم از بچه حزب الهی ما ، این هم از بچه رزمنده ما ، از تو بعیده ، اصلا " فکر نمی کردم تو یه همچین آدمی باشی ، گفت : چرا ؟ مگه من حق عاشق شدن ندارم گفتم : نه ولی خیلی شورش رو درآوردی ، حالا بگو کیه ، گفت : خُوب تو او رو می شناسی ، با تعجب پرسیدم : می شناسم ؟ یعنی می خای بگی : من او رو دیدم ، گفت : آره خُوب دیدی ، اونم چند بار ، پرسیدم ؟ کِی ، کُجا ؟ گفت : تهران باغ بریانک ، خونه بابام لوطی صالح ، گفتم : یعنی بابات هم می دونه که تو اون رو خیلی دوست داری ؟ گفت خُوب آره می دونه ، بابام بیشتر از من دوسش داره ، با تعجب پرسیدم ، اون کیه ؟ خندید ُ و گفت : خُوب مادرم ، بی بی دیگه ، وای انگاری زمین رو زدن رو سرم ، گفتم گرفتی من رو ؟ سر کار گذاشتی من رو ؟ منظور من مادرت نبود ، خندید ُ و گفت : پس منظورت چی بود ؟ گفتم : منظورم عشق به یه دختره ، دختر ، گفت : آهان خُوب از اولش می گفتی ، منظور تو ، عشق به یه دختر ِ ، گفتم : بله حضرت آقا ، فکر نمی کردم انقدر مشنگ باشی ، آخه‌ بچه ها می گفتن تو نُخبه ایی ، شاگرد ممتازی ، ولی فکر کنم واسشون خالی بستی ، مگه نه ؟ باز خندید ُ و گفت : خُوب راستش رو بگم من عاشق یه دخترم ُ و خیلی دوسش دارم ، گفتم خُوب ، خُوب ، واسم تعریف کن ، بیشتر بگو ، محمد خودش رو جمع ُ و جور کرد ُ و گفت : جونم برات بگه : که من یه دل نه صد دل عاشق این دخترم ، یه صورت ناز قشنگی داره ، اُبروهای پیوندی ، لب های قُچمه ایی ، موهای مشکی بلند ُ و لطیف ، تازه یه خال هم گوشه لبش داره ، با عجله گفتم : چشمم روشن ، دیگه چی ؟ یعنی جنابعالی بَر ُ و روش رو هم دیدی ؟ گفت هم دیدم هم بارها بوسیدم ، گفتم : محمد ؟ تو از من خجالت نمی کشی اینجوری رُک و راست اعتراف می کنی از تو بعیده لابُد می خای باهش ازدواج کنی ، زد زیر خنده ُ و گفت : نه نمی شه قراره در آینده با شخص دیگه ایی ازدواج کنه ، گفتم : وای پس رقیب عشقی هم داری ، گفت : آره ولی هنوز او رو نمی شناسم ، گفتم : یه موقع بچه نشی بلایی سر رقیب عشقیت بیاری ، گفت : نه اَگه بدونم کیه تازه بغلش می کنم ُ و خیلی بهش احترام می زارم ، گفتم خُوب ، خوبه که تحملت زیاده ، حالا بگو اون دختر کیه ، گفت : نمی تونم اسمش رو بگم ، غیرتم اجازه نمی ده ، گفتم : محمد ؟ خودت رو لوس نکن ، تو گفتی من دیدمش و میشناسمش ، گفت آره درسته تو دیدیش هم انقدر بهت بگم که از فامیل نزدیکه ، گفتم از فامیل نزدیک ؟ یعنی کِی ؟ یا الله بگو ، یا الله زود باش ، گفت : اَگه بگم قول میدی سه وعده دِسر کمپوت گیلاست مال من باشه ، گفتم قول میدم ، قول مردونه ، گفت باشه ، پس چند قدم برو عقب تر ، گفتم : واسه چی ؟ گفت ممکنه از تعجب وَر بیفتی ، می خام رو من وِلو نشی ، بی تاب شده بودم ، چند قدم رفتم عقب ، گفت : بازم عقب تر ، چند قدم عقب تر رفتم ، یه دفعه داد کشید : اون دختر آبجی کوچیکمه که تو تهران دیدی ، این ُ و گفت ُ و فرار کرد ، گفتم : می کُشمت محمد ، این همه وقت من رو سر کار گذاشتی دنبالش کردم ، دور معقر از لای سنگرها فرار می کرد ُ و می خندید ُ و بلند می گفت : خُوب خودت اصرار کردی بگم ، وقتی رسید به فرمانده معقر : پشت فرمانده قائم شد ُ و با خنده گفت : حاجی منو از دست میثم نجات بده ، حاجی با تعجب به ما نگاه می کرد وقتی دید محمد می خنده یه کمی خیالش راحت شد ، گفتم : حاجی تُو رو خدا ولش کن می خام پوستش رو بِکَنَم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی واتساپ ج