eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
319 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
14.3هزار ویدیو
201 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۴۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و چهل و یکم:نمازخون شدن علی کُرده 🍂بهش می‌گفتم: ببین علی‌آقا دیگه ماههای آخر اسارته و شما هم تو ایران خونواده داری و باید برگردی پیش خونواده‌ت. این بچه‌ها خیلی زود فراموش می کنن و اگه تو خوب بشی و بهشون خدمت کنی و کسی رو آزار ندی، هم اینجا راحتی و همه دوستت دارن و باهات همکاری می کنن و هم ایران کسی برات مشکل و مزاحمتی پیش نمیاره. بالاخره اینها هموطنهای تو هستن و اون طرف دشمنه. طوری رفتار کن نه دشمن اذیتت کنه و نه هموطنهای خودتو برنجانی که باهات دشمن بشن. بچه ها هم باهات همکاری می‌کنن که دچار دردِسر نشی. 🔹️خدا روشکر خودش در کلام و سخن من تاثیری گذاشت که واقعا این فرد متحول شد و قول همکاری داد. دیگه نه کاری به کار فعالیتهای فرهنگی داشت و نه مزاحمتی ایجاد می‌کرد. یه وقتهایی سرکی می ‌کشید توی بعضی جمع‌ها و حرفایی می‌شنید که تا حالا نشیده بود و براش جالب و نو بود. داشت از این‌جور حرفا خوشش میومد.      🔸️یه روز منو صدا زد و گفت آقا رحمان میای اتاق من صحبتی باهات دارم. گفتم علی آقا چرا که نه؟ رفتم تو اتاقش و بعد از کمی خوش و بش گفت: نماز و قرآن یادم میدی؟ گفتم: معلومه که میدم. 💥از همون لحظه شروع شد و نماز و بعد از چند جلسه قرآن رو باهاش کار کردم. یه دفتر و مداد آورده بود و هر چی من می‌گفتم می‌نوشت و با علاقه تمرین و تکرار می‌کرد. بعد از مدتی نماز خوندن رو یاد گرفت و دست و پا شکسته قرآن هم می‌خوند. عوض شدن این آدم یعنی عوض شدن جوِّ اردوگاه. با تغییر روحیات علی و همکاری و صمیمیتش با بچه ها، دوباره امنیت و آرامش به اردوگاه برگشت و خیالمون از خبرکشی و معرفی افراد و خلاصه آزار و اذیتهای داخلی آسوده شد. ⚡هر وقت بعثیها بهونه می‌گرفتن، با احترام بلند می‌شد و با یه زبونی قانع‌شون می‌کرد و گاهی هم برای خالی نبون عریضه یه داد و فریادی هم سر بچه ها می‌کشید که عراقیها بو نبرن که این متحول شده و داره با بچه‌ها همکاری می‌کنه. بعد از اون نه کسی رو به دشمن معرفی کرد ونه مزاحمتی برای فعالیتهای فرهنگی ایجاد شد... ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
نرجس مهدوی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نود و چهارم ۰۰۰ محمد پرسید یعنی چِی ؟ گفتم : یعنی نیم کیلو روغن می خری ُ و حسابی بَدَنت رو چَرب می کنی ، محمد ساده من پرسید واسه چی ؟ گفتم : واسه اینکه یه کتک مُفصل از برادرهای دختر خانم نوش جان کنی ، بیچاره محمد خودش رو جمع ُ و جور کرد ُ و گفت : اینطوری که نمی شه ، اینطوری هیچکس خواستگاری دخترایی که برادر دارن نمی ره ، سرم انداخته بودم پائین ُ و داشتم به محمد می خندیدم ، یه نگاه جدی بهم انداخت ُ و گفت : میثم تو من رو سر کار گذاشتی ؟ آره سر کار گذاشتی ، می کُشمت پوستت رو می کَنم ، منو باش که نشستم با دقت دارم حرفای تُو رو می نویسم ، بلند شد تا من رو بگیره ، خندیدم ُ و پا به فرار گذاشتم ، محمد هم شروع کرد من رو دنبال کردن ، بچه ها وایساده بودن و به بازی گرگم به هوای ما می خندیدن ، انقدر دنبالم کرد که دیگه نفس کم آوردم ُ و بلاخره من رو گرفت ، بغلش کردم ُ و بوسیدمش ُ و گفتم : باشه باشه بزار یه نفس بگیرم قول میدم که راه درست خواستگاری کردن از یه دختر خانم رو یادت بِدم ، محمد دستم رو گرفته بود ، گفت : قول میدی ، اونم یه قول مردونه ، گفتم : قول میدم ، گفت : بگو به جون ِ مادرم ، گفتم : به جون مادرم قول میدم ، پیشونیم رو بوسید گفت : آفرین به تو میگن یه رفیق خُوب ُ و باحال ، همونجا نشستیم ، گفتم : محمد ؟ راست ُ و حسینی بگو این طرف کیه تا من هم واست راست ُ و حسینی توضیح بِدم ، مِن مِن کرد ُ و گفت : آخه خجالت می کشم ، گفتم خجالت نداره من رفیقتم نه غریبه ، اَگه تُو بخای قول میدم به کسی هم نگم ، گفت باشه ، تُو بریانک نزدیک خونمون ، چند تا کوچه اونور تر یه کوچه بُن بست یه متری وجود داره که فقط یه خونه تُوشه یه خونه چهل متری قواره عقب که تُوش یه پیرمرد و یه پیرزن زندگی میکنن که دیر بچه دار شدن پیرمرده بازنشسته راه آهنه و یه دختر خانم پانزده ساله داره و یه پسر یازده ساله که مادر زاد نابیناست ، من دیدم آقاهه دست فروشی می کنه جوراب ُ و زیر پیرهن ُ و زیر شلوار می فروشه ، بچه هاش هم تُو خونه با روزنامه و مجله ها ُ و کتاب های کُهنه پاکت درست می کنن به مغازه ها می فروشن ، پرسیدم فَک ُ و فامیلی هم تُو تهران دارن ، محمد گفت : نه تا اونجا که من فهمیدم تمام بستگانشون رو قبل از انقلاب تُو زلزله بوئین زهرا از دست دادن ، و تقریبا " میشه گفت که کسی رو ندارن گفتم : اون وقت تو این اطلاعات رو از کجا بدست آوردی حضرت آقا ؟ معلومه که سر ُ و گوشت می جنبه ، محمد یه کم عصبی شد ُ و گفت : چی میگی ؟ این حرف ها رو از مادرم شنیدم ، آخه خانمه و دخترش روزای سه شنبه میان روضه بی بی ، و تقریبا" بی بی سال هاست که خانواده شون رو می شناسه ، پرسیدم محمد ؟ یعنی بی بی جریان رو می دونه ؟ گفت نه انقدر واضح که تو میدونی ، وقتی بی بی از من پرسید محمد ؟ این سوال رو واسه چی می پرسی ؟ واسه اینکه بهش دورغ نگفته باشم گفتم یکی از بچه های بسیجی می خاد بره خواستگاریش ، گفتم : بی بی باور کرد ؟ گفت : نمی دونم ولی فکر کنم شَک کرد ، آخه بعد شنیدن جواب من زیر زبونی خندید گفتم منم فکر می کنم بُو برده باشه ، آخه مادر ها تُو اینجور چیزا خیلی تیزن و هواسشون به همه چی هست ولی بگو ببینم دختر خانمه می دونه تو بهش علاقه داری ، محمد گفت : یه بار بی بی آش نذری پخته بود ، از من خواست یه کاسه هم واسه اونا ببرم ، وقتی درب خونه شون رو زدم نرجس درب رو وا کرد ، خندیدم ، گفتم : بله چی گفتی ؟ گفتی نرجس محمد جان ؟ چه زود پسر خاله شدی هنوز نه به داره نه به باره جنابعالی ایشون رو نرجس صدا می کنی لابُد فامیلیش رو هم می دونی ، محمد خندید ُ و گفت : خُوب آره که میدونم ، فامیلیشون مهدویه اسم کاملش : خانم (نرجس مهدوی) گفتم : بَه بَه حتما" شماره شناسنامه ُ و تاریخ تولد َ و اسم آبا ُ و اجدادشو رو هم میدونی ، محمد باز خندید ُ و گفت : اِی همچین شاید هم بدونم ، خندیدم ُ و گفتم : محمد خیلی پررویی ، تُو آلان باید از خجالت جلوی من آب بِشی نه اینکه دَهَنت تا بناگوش از خنده باز بِشه ، گفت : چیکار کنم خُوب دست خودم نیست خنده ام می گیره ، تازه وقتی آش نذری رو می دادم ، دلم رو زدم به دریا ُ و گفتم : واستون نذری آوردم ، خندید ُ و آش رو گرفت ُ و دوئید داخل خونه ، فردای اون روز وقتی با مادرش اومده بود روضه خونه ی ما دَم درب خونه دیدمش ، دستش روی درب خونمون بود فکر کنم داشت درب خونه رو می زد ، بعدا " وقتی داشتم درب خونه رو باز می کردم دیدم روی درب خونه با خودکار نوشته (نرجس) ، گفتم خُوب آقای پُررو تو چیکار کردی ؟ محمد گفت : منم جلوش یه علامت مساوی گذاشتم ُ و روبروش نوشتم (محمد) ، گفتم : محمد خجالت نکشیدی ؟ گفت : چرا ، خیلی خجالت کشیدم واسه همین وقتی مطمئن شدم که پیغام من رو دیده ، زود پاکش کردم ، گفتم : خیلی هُنر کردی حتما" انتظار داری که واسه این ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
عاشق۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت نود و پنجم ۰۰۰ زود پاکش کردم ، گفتم : خیلی هُنر کردی ، حتما" انتظار داری که واسه این کارت بِهت جایزه نُوبل رو هم بِدَن ، محمد خندید ُ و سرش رو انداخت پائین ، من تُو دلم گفتم : ان شاءالله که بِهش برسی و خوشبخت بِشی ، خوش به حال اون دختر خانمی که همسر تُو بشه ، کاش من یه خواهر داشتم که همسر تُو بِشه ، گفتم : خوب تا کجا پیش رفتی ، گفت : یه جوری بهش اطلاع دادم که وقتی از جبهه برگردم مادرم رو می فرستم تا با مادرش صحبت کنه ، گفتم : محمد ؟ تو هنوز بچه ایی ، دَهنت بوی شیر میده ، هنوز دیپلم نگرفتی ، هنوز سربازی نرفتی ، هنوز کار ُ و شغل ثابتی نداری ، یکی می خاد خود ِ تو رو سرپرستی کنه ، تُو چطوری می خای زن ُ و بچه نون بِدی ، گفت : مگه چیه ، بابام لوطی صالح هم وقتی رفت خواستگاری بی بی مادرم ، هفده سالش بود ، پرسیدم : خُوب همون موقع هم ازدواج کرد ؟ گفت : نه بهش ندادن دایی هام ریختن یه فصل زَدَنش سه سال کشید تا بتونه مادرم بی بی رو بدست بیاره اونم تازه پشت سه نفر خواستگار دیگه رو به خاک مالید ، پرسیدم‌ : یعنی چی ؟ گفت خوب مادرم سه تا خواستگار دیگه هم ، همزمان با بابام داشت ، بابام مجبور شد هر کدومشون رو یه جوری از میدون به در کنه ، گفتم : یعنی بی بی انقدر خواهان داشته ؟ گفت : بله که داشته ، بابا بزرگم یعنی پدر بی بی مداح درجه یک بازار تهران بود ُ و اسم ُ و رسمی داشت بی بی هم تُو هفده سالگی مثل پدر بزرگم مداح بود و یه خانم جلسه ایی کامل ، یه سخنران مراسم خانم ها و خلاصه همه چی تموم بود واسه همین مادرای زیادی خواهان این بودن که بی بی عروسشون بشه ، مادر بابام لوطی صالح سر زائیدن بابام از دنیا رفته بود واسه همین بابام تُو دست زن بابا بزرگ شده بود ، خواهر هم که نداشت واسه همین مجبور شده بود موضوع رو به خانباجی محل که قابله محل هم بود بِگه همون قابله ایی که بابام رو به دنیا آورده بود و اگر اون نبود بابام هم سر زا با مادرس میمرد، واسه همین بابام به قابله محل که خانباجی باشه میگفته مادر و خانباجی هم چون خودش بچه نداشته بابام رو خیلی دوست داشته و از تمام قدرت ُ و اعتبارش استفاده می کنه تا بی بی رو واسه بابام خواستگاری کنه ، چون خود ِ بی بی رو هم خانباجی به دنیا آورده بوده ، خلاصه هر کسی که جلوی بابام ایستاده بود به احترام خانباجی کنار کشید و بلاخره بابام لوطی صالح صاحب بی بی شد البته یه روز از مادرم بی بی سوال کردم که واقعا " از میون اون همه خواستگار کدومشون رو می خواستی ؟ بی بی خندید گفت : من و لوطی صالح از کوچیکی با هم تُو یه محل بزرگ شدیم من از بچه گیم لوطی صالح رو دوست داشتم و تُو عالَم بچه گی هی دعا می کردم که یه روزی لوطی صالح بشه شوهر من حتی' چند باری هم خواب دیدم تا اینکه خانباجی از طرف لوطی صالح اومد خواستگاری و من خیلی خوشحال شدم ، گفتم : خوب محمد جان ؟ همه اینا رو گفتی که مسیر رو واسه خودت باز کنی ، با همه این احوال سن ُ و سال تُو واسه ازدواج ُ و خواستگاری کمه و باید یه چند سالی صبر کنی ، و اون دختر خانم رو هم امیدوار نکنی ، محمد یه کمی فکر کرد ُ و گفت : خُوب حالا تُو جدی چه پیشنهادی داری ؟ گفتم نظر من اینه که فعلا" فقط به تحصیل و خدمتت تُو جبهه فکر کنی و مسائل دیگه رو کنار بگذاری تا زمانش برسه ، چون در غیر این صورت ممکنه خودت رو درگیر مواردی بکنی که تو رو ازمسائل اصلی عقب نِگه میداره ، گفت : باشه بهش فکر می کنم و دیگه بعد اون راجب این قضیه ، هیچ وقت صحبت نکرد ، این بود خلاصه داستان عاشق شدن محمد ِ من ، حاج حسن آقا ؟ من یه نگاهی به میثم انداختم ُ و گفتم : یعنی میثم جان می خای بگی که اون خانم که من جلوی درب خونه لوطی صالح دیدم همون نرجس خانم ِ یوسفیه ؟ میثم گفت : نمی دونم شاید ، به احتمال زیاد ممکنه خودش بوده ، گفتم ولی اون به نظر خانم ِ پیری به نظر می اومد ، میثم گفت : خُوب اُگه اون موقع پونزده شونزده ساله بوده باشه پس حالا نزدیک شصت ساله اشه ، خُوب تقریبا" پا تُو سن گذاشته ، گفتم : یعنی تا حالا ازدواج نکرده ُ و منتظر محمد بوده امکان نداره یه خانم انقدر منتظر بمونه و ازدواج نکنه ، آقا قلعه قوند گفت : چرا امکان نداره خیلی از همسران شهداء و اُسراء و مفقودین سالها انتظار کشیدن بعضی هاشون هنوز هم که هنوزه منتظرن ، گفتم : آفرین به یه همچین شیر زن هایی چون واقعا" کار خیلی سختیه ، گفتنش راحته ولی در عمل کار سنگین و بزرگ ُ و با ارزشیه ، میثم گفت : بابا جان ؟ چایی سرد شد ، شروع کردیم چایی رو با شیرینی بچه دار شدن میثم ُ و خانمش خوردن ، لیوان چایی دستم بود ُ و داشتم با خودم فکر می کردم که محمد حتی ' عاشق شدنش هم یه جورایی متفاوته یه هو محمد دستش رو گذاشت رو شونم گفت : حسن جان بازم داری با خودت حرف میزنی ؟ گفتی : چیه من متفاوته ؟ نگاه کردم دیدم تو پی ام پی نشستم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
🔴 بدترین مردم... با انتشار این پست در ثواب آن شریک باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و تو مبعوث شدی تا عالم را به کمال برسانی.... ای مهربانترین حتی با دشمنانت..... یا رسول الله....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا