eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
323 دنبال‌کننده
20هزار عکس
13.9هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
قول ِ علی ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و نوزدهم ۰۰۰ بلکه دو نفر ، خُوب ما میثم رو هم از دست دادیم ، علی گفت : نه ، اون که شهید نشده ، میثم اسیر شده ، محمد بلافاصله گفت : باشه بلاخره از ما دوره ُ و ممکنه ما مدت ها زیادی او رو نبینیم حاج آقا قلعه قوند واسه اینکه موضوع بحث رو عوض کنه گفت : راستی حسن جان زخم دستت چطوره ؟ وای تازه یاد ِ زخم دستم افتادم ُ و دردش اومد سُراغم ، گفتم آخ درد می کنه ، یه هو جمشید گفت : حسن آقا پاشو ، پاشو خودت رو لوس نکن تا چند دقیقه قبل داشتی از خنده ریسه می رفتی حالا یه دفعه از درد وا رفتی ، پسر شدی عین کِتری ِ آب جوش ، چند دقیقه جوشی و بخار داری چند دقیقه دیگه سردی ُ و حال نداری ، مهدی گفت : حسن ؟ جمشید راست میگه پاشو امروز نوبت جنابعالیه شهردار سنگر تویی بِشور ُ و بِپَز داری ، تا اُومدم حرف بزنم علی خندید ُ و گفت : نکنه می خای بِگی جمشید خانم کارهات رو انجام بده همه زدیم زیر خنده ُ و جمشید شروع کرد علی رو دنبال کردن علی هم پا به فرار از داخل سنگر دوئید بیرون بلند بلند می گفت غلط کردم‌ ببخشید شوخی کردم ُ و جمشید داد می زد اَگه مردی وایسا ، آقا قلعه قوند همونطور که از درب سنگر می رفت بیرون ُ و می خندید بلند گفت : جمشید جان یه کمی یواش تر ممکنه گشتی های دشمن این طرفا باشن ُو کار دستمون بِدن ، هر ‌کِی رفت پی کاری ، تنها موندم تُو سنگر زخم دستم درد می کرد مثل اینکه ابوتراب واسه حفظ روحیه بچه ها به اونا نگفته بود که من تیر خوردم ُ و این جای زخم گوله دشمنه ، آستینم رو زدم بالا ُ و به باندی که ابوتراب بسته بود نگاه کردم باند یه کمی خونی شده بود شروع کردم به باز کردنش یه هو یکی گفت دستش نزن ، سرم رو بلند کردم دیدم محمد با کیف پانسمان وارد شد ُ و گفت دستش نزن ممکنه عفونت کنه بزار خودم پانسمان کنم ، گفتم یه زخم کوچیکه ، سرش بالا آورد ُ و گفت همچین کوچیک هم نیست ، گفتم : تو از کجا می دونی ؟ محمد گفت : وقتی خواب بودی اومدم و به زخمت نگاه کردم ، میثم می گفت داخل تونل خراش برداشته ولی من وقتی زخمت رو دیدم فهمیدم که این یه خراش معمولی نیست بلکه جای خراش گوله اس ، گفتم : آخه محمد تو از کجا فهمیدی که جای خراش گوله اس ؟ باند زخم رو باز کرد ُ و گفت : نگاه کن اطراف زخم سوخته معلومه یه چیز خیلی داغ باعث این بُریدگی شده نه یه چیز سرد پس مشخص میشه که این لَبِه سوخته زخم ِ تو واسه برخورد یه گوله داغ با دست حضرت عالیه ، سرم انداختم پائین گفتم واقعا" که محمد ؟ هیچ جور نمی شه سر تو کلاه گذاشت ، محمد گفت : پس حالا که می دونی نمی تونی سر من کلاه بذاری راستش رو بگو کجا و چه جوری تیر خوردی ؟ گفتم کنار میدون مین وقتی داشتم بدن سوراخ سوراخ شده احمد ُ و نگاه می کردم بغض نذاشت حرفم رو ادامه بِدم ُ و زدم زیر گریه ُ و گفتم ، محمد ؟ محمد نبودی ببینی نامردا بدن احمد رو آبکش کردن ، پای راستش رفته بود رو مین والمری ُ و از پائین ساق همراه پوتین قطع شده ُ و افتاده کنارش ، گِیر کرده میون سیم خاردارها ُ و همونجوری افتاده ، یه گوله خورده وسط ِ پیشونی بند یا زهراش(س) خون چکیده ُ و اومده رو لباش رو لب هایی که با اونا واسمون روضه می خوند ، داشتم نگاش می کردم که یه تک تیرانداز عراقی بهم شلیک کرد شانش آوردم که تیرش به خطا رفت ُ و خورد به دستی که با اون دوربین رو گرفته بودم فکر کنم طرف پیشونیم رو هدف گرفته بود حالا چی شد دستش لرزید نمی دونم سرم پائین بود ُ و داشتم تعریف می کردم دیدم صدای هق هق گریه عجیبی اومد ، محمد هیچ وقت اینجوری گریه نمی کرد سرم بلند کردم دیدم محمد داره به درب سنگر نگاه می کنه سرم رو برگردوندم به سمت درب سنگر دیدم علی با دستش پتویی رو که به درب سنگر آویزون کردیم رو کنار زده ُ و داره ما رو نگاه می کنه ُ و آروم آروم گریه می کنه خَشکم‌ زده بود ، محمد بلند شد ُ و رفت دست علی رو گرفت ُ و بهش اشاره کرد آروم گریه کنه ُ و آوردش پیش من ، یه دست علی تُو دست محمد بود ُ و یه دستش تُو دست من ، آروم آروم گریه می کرد و زیر لب احمد رو صدا می کرد ، یه نگاهی به من انداخت ُ و با گریه گفت : حسن میدونستم ، به دلم برات شده بود که تو یه چیزی رو داری از ما پنهان می کنی چند بار دیدمت که تُو تنهایی پای قبضه خمپاره داشتی گریه می کردی ، یکی دو بار هم به جمشید گفتم ، گفت : گریه تو به خاطر ناصره ، ولی نه مثل اینکه گریه تو واسه احمد بوده ، پس احمد اسیر نشده بلکه شهید شده ؟ محمد گفت : علی جان آروم باش ، اَشکهام رو پاک کردم ُ و گفتم : علی جان ؟ مبادا جمشید بفهمه ، نمی تونه دووم بیاره ممکنه کم بیاره ُ و قلبش بخوابه تُو چند روز غم دوتا عزیز از دست دادن بار سنگینیه محمد گفت : آره علی ؟ حسن راست میگه روحیه جمشید ظریفه و ممکنه نتونه طاقت بیاره تو باید به ما قول بدی که این موضوع رو از جمشید پنهان کنی ، قول میدی ؟ آره ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸آخرین آرزوی شهید مجید قربانخانی 🔸️لات مشتی که حُر مدافعان حرم شد
السلام علیک یا ابا الفضل العباس🌴 🌷حضرت عباس علیه السلام🌷 💠قسمت پنجم💠 🔶بنابر نقل برخی از کتب، حضرت عباس علیه السلام در جنگ صفین حضور فعال داشت. پس از ورود سپاه هشتاد و پنج هزار نفری معاویه به صفین، وی به منظور شکست دادن امیرالمؤمنین علیه السلام عده زیادی را مأمور نگهبانی از آب راه فرات نمود و «ابوالأعور سُلمی» را بدان گمارد. تشنگی بیش از حد سپاه، امیرالمؤمنین علیه السلام را بر آن واداشت تا عده ای را برای آوردن آب اعزام نماید. حضرت عباس(ع) در این یورش از جمله افرادی بود که به فرماندهی مالک اشتر(رض)در جنگ صفین به فرات حمله کردند و برای لشگریان امام علی(ع) آب برداشتند.[1] همچنین نقل شده که ابن شعثاء از شام و هفت تن از پسرانش در جنگ صفین به دست حضرت عباس(ع) کشته شدند.[2] به گفته برخی از نویسندگان، مردم شام قدرت ابن شعثاء را برابر با هزار سوار می‌دانسته‌اند.[3] ادامه دارد... پایان قسمت پنجم التماس دعا یوسف شیخ _______________ 🔷پی نوشت: 1.حائری مازندرانی، معالی السبطین، ۱۴۱۲ق، ج۲، ص۴۳۷؛ موسوی مقرم، العبّاس(ع)، ۱۴۲۷ق، ص۲۴۲؛ خراسانی قاینی بیرجندی، کبریت الاحمر، ۱۳۸۶ق، ص۳۸۵. 2. موسوی مقرم، العبّاس(ع)، ۱۴۲۷ق، ص۲۴۲؛ خراسانی قاینی بیرجندی، کبریت الاحمر، ۱۳۸۶ق، ص۳۸۵. 3. موسوی مقرم، العبّاس(ع)، ۱۴۲۷ق، ص۲۴۲؛ خراسانی قاینی بیرجندی، کبریت الاحمر، ۱۳۸۶ق، ص۳۸۵.
قرآن هرجا گفته "کلوا"(بخورید) بعدش یه مسئولیتی داده و گفته: واشکروا( خوردی، شکر کن) اطعموا(خوردی،به دیگران هم ببخش) انفقوا( خوردی،انفاق کن) واعملوا صالحا(خوردی،کار نیک انجام بده) ولا تسرفوا(خوردی، اسراف نکن) لاتطغوا(خوردی، بد مستی نکن) ♥️الحمدلله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 راهکاری برای گناه نکردن 🔻 امام علی علیه السلام فرمودند: ✍️ هر کس بعد از نماز صبح در جایش بنشیند و سوره توحید را یازده مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند، آن روز مرتکب گناه نمی‌شود هر چند شیطان به سوی او طمع کند. 📚 ثواب الاعمال ،شیخ صدوق صفحه ۳۴۱ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @Hadise_akhlag_m ╰┅─────────┅╯
تمام زندگی ات را به خالق این جهان بسپار همه ذرات هستی نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهای زندگی هرگز دل آشوب نباش آرام باش گام هایت را با امید بردار و تنها به او اعتماد كن خداوند برای تو کافیست روزتــون پـر از موفقیت ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💢صدقه به نیت سلامتی امام زمان علیه السلام ☘ السلام علیک یا صاحب الزمان 🌿 🎤 ❣ ❣ اسعد الله ایامکم یا بقیه الله🌸 🌸💐🌸💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹هنگامی که درنماز جماعت زلزله میاد أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﴿۲﴾ آیا مردم گمان کرده اند، همین که بگویند: ایمان آوردیم، رها می شوند و آنان [به وسیله جان، مال، اولاد و حوادث] مورد آزمایش قرار نمی گیرند؟ سوره 29: العنكبوت - جزء 20 ⁦❤️⁩دوستان واقعی خدا❤️ 👆👆👆آیا با این فشارهای اقتصادی دشمن جا می‌زنیم یا همانند این افراد از یاد خدا غافل نمیشویم؟!
✫⇠(۲۵۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و پنجاه و ششم:فرار دانشجوئی (۷) ♦️ماشین بعدی یه تاکسی بود که با اشاره  دست من ایستاد. دوباره جلو نشستم و بچه ها عقب. تاکسی وارد یه پمپ بنزین شد مقداری از سر و وضع ما مشکوک شده بود و چون هوا هنوز گرگ و میش بود اومده بود زیر نور چراغهای تا ماها رو ورنداز کنه. 🔸️با دیدن سر و وضع گِلیِ‌مون شکش به یقین مبدل شد. راننده سریع ما رو به شهر بلدروز نزدیک مندلی رسوند و وارد یه ترمینال شد. به عربی گفت «کروه» یعنی کرایه. فکر اینجاش رو نکرده بودیم و هیچ پولی همراهمون نبود. پیاده شدیم و راه افتادیم. دنبالمون کرد و وِل نمی‌کرد و شروع کرد به دعوا و سر و صدا. بقیه راننده های ترمینال هم با دیدن سر و وضعمون بهمون مشکوک شدن .گفتم ما کارمندهای بیمار‏ستان بعقوبه هستیم که وسط راه آمبولانسمون چپ کرده و باید بریم از گِل درش بیاریم.‍‌‎ 🔸️یکی از راننده ها گفت من شما رو می رسونم مندلی ما هم سوار ماشینش شدیم. دور و برمون پر شده بود از راننده‌های ترمینال و منتظر مسافر بودن. تو اون شلوغی راننده تاکسی غیبش زد. ما با ماشین دوم راه افتادیم. کمی بعد جلوی دژبانی وایساد. نگاه کردم دیدم راننده تاکسی خودمون هم اونجاست. فهمیدیم که اونها با هم دست به یکی کردن و میخوان ما رو لو بِدن. دژبان دستور داد پیاده شیم. راننده تاکسی هنوز هم غر می‌زد و کرایه می‌خواست. منم مرتب می‌گفتم ما کارمندهای بیمارستان بعقوبه هستیم، برید تلفن بزنید. 🔸️هاشم و مسعود ساکت بودن و این شک اونها رو بیشتر می‌کرد. ما رو به اتاقی بردن. بیرون اومدیم که ببینیم اوضاع چطوره. چند نگهبان با کابل افتادن به جونمون. بازم سایه سنگین اسارت رو احساس می‌کردیم. بلا فاصله تو یه لحظه تصمیمم رو گرفتم و با یه یا علی فرار کردم. هاشم هم از طرفی دیگه در رفت و پرید داخل یه نخلستان ولی یه لنگه کفشش که لیست بچه ها توش بود به سیم خاردار گیرکرد و جاموند. نگهبان پشت سر من داد می‌زد «اذبحک» یعنی سرتو می بُرّم. دژبان به سمتم شلیک کرد ولی تیرها بهم نخورد. در طول جاده روی شونه خاکی می‌دویدم. به یه تاکسی رسیدم که چند تا مسافر داشت و راننده در ماشین رو باز گذاشته بود. راننده رو هُل دادم و نشستم پشت فرمان ولی از بدشانسی من سویچ دست راننده بود. از اتومبیل پیاده شدم و با سرعت از دیوار نخلستانی که کنار جاده بود پریدم داخل باغ...            ☀️ دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
سپر بلا۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیستم ۰۰۰ قول میدی ؟ آره قول میدی ؟ علی سرش پائین بود ُ و داشت عین اَبر بهاری گریه می کرد ُ و گونه هاش از اَشک خیس شده بود شروع کرد به زمزمه کردن (بابا حسین ؟ بیا که برویم از خرابه من ُ و تو) محمد تا اون لحظه خودش رو نِگه داشته بود ، به گریه افتاد ُ و ادامه داد(تو دست منو بگیر ُ و من دستای تو) منم دوباره گریه ام گرفت ُ و ادامه دادم (جایی برسیم که هر دو آزاد شویم) یه هو جمشید وارد سنگر شد ُ و ادامه داد( تو از غم تاریانه ، من از غم تو) جمشید همونطور که شعر رو می خوند گفت : چی شده شما سه نفر دارین شعر مورد علاقه احمد رشیدی رو می خونین ، علی دستپاچه گفت : یه لحظه یاد احمد افتادیم ، جمشید گفت : خُوب اسیر شده شهید که نشده مهم اینه که زنده اس ُ و یه روزی برمی گرده پیش ما ، خوُب البته که اسارت سخته ولی احمد قوی ُ و پر قدرته ، من ُ و شما از بچه گی با احمد بزرگ شدیم و این رو خوب میدونیم ، مگه نه حسن جان ؟ گفتم چی ؟ آره آره احمد خیلی پر قدرته این رو از بچه گی به ما ثابت کرده ، ولی جمشید جان ؟ ما داشتیم اُسرایی رو که تُو اِسارت به دست صدام شهید شدن ، محمد گفت : آره جمشید جان مثل شهید تندگویان وزیر نفت ما که اوایل جنگ اسیر شد و بعد زیر شکنجه بعثی ها شهید شد ، جمشید بغض کرد ُ و گفت : یعنی شما می خاید بگید احمد شهید شده ، علی دستپاچه گفت : نه ولی امکانش هست که شهیدش کنن ، جمشید گفت : خُوب امکانش هست سالم بمونه ، گفتم جمشید جان وقتی مهدی بخشی که دورتر از احمد بوده زخمی شده غیر ممکنه که احمد زخمی نشده باشه حداقل من فکر می کنم اَگه اسیر هم شده باشه تیر خورده و زخمی اسیر شده ، جمشید با عصبانیت گفت : نَخیرم من مطمئنم که احمد زنده اس حتی ' اَگه زخمی شده باشه خودم خواب دیدم ، محمد پرسید جمشید جان چی خواب دیدی ، خِیر ان شاءالله ، جمشید گفت : خواب دیدم ناصر و احمد تُوی یه باغ بزرگن تا منو دیدن صِدام کردن ، رفتم پیششون ، گفتم : احمد تو کِی اومدی پیش ناصر ؟ ناصر خندید ُ و گفت : جمشید تو نیومدی خدا به جای تُو احمد رو فرستاد پیش من تا خوشحال بِشم ، بعدش از خواب پریدم ، محمد گفت : به نظر من معنی این خواب تُو اینه که احمد هم شهید شده ، جمشید عصبی شد گفت : نه ناصر گفت احمد اومده مهمونی یعنی منظورش این بود که قرار نیست پیش من بمونه منظور ناصر این بود ، ممکنه حرف حسن درست باشه و احمد اولش زخمی شده و بعدش اسیر شده الان هم پیش عراقیاست و زنده اس ، علی گفت : خدا کنه زنده باشه ولی اَگه زخمی شده باشه احتمال شهید شدنش زیاده ، خلاصه هممون یه جوری سعی می کردیم که جمشید رو آماده شنیدن خبر شهادت احمد کنیم ، یه چشمک به بچه ها زدم یعنی فعلا" دنبال قضیه رو نگیرید چون جمشید هنوز آمادگی شنیدن خبر شهادت احمد رو نداره ، محمد واسه اینکه جَوّ رو عوض کنه خندید ُ و گفت : منو باش که اومده بودم پانسمان دست حسن رو عوض کنم اما یادم رفت ، منم واسه اینکه بهش کمک کنم تا بتونه موضوع صحبت رو تقییر بده گفتم : اِ ِ راست میگه بیا ، بیا آقا دکتر که باعث شدی یادم بیفته که دستم درد میکنه ، یه هو جمشید گفت : کدوم‌ درد ؟ کدوم دست ؟ علی گفت جمشید تو مگه وقتی حسن خواب بود از ابوتراب نشنیدی که دست حسن داخل تونل زخمی شده ، جمشید گفت : نه من اصلا" حواسم نبود ُ و نشنیدم ، محمد باند دست من رو باز کرد ُ و شروع کرد با بتادین زدعفونی کردن ، جمشید یه نگاهی انداخت ُ و خندید ُ و گفت : این زخم که واسه حسن چیزی نیست ، حسن تحملش به درد زیاده ، یه هو علی خندید ُ و گفت : بله البته دُرست برعکس جنابعالی ، جمشید اَخم کرد ُ و گفت : اون ماله بچه گی ها بود آلان دیگه طاقت منم زیاد شده ، علی خندید ُ و گفت : آره خیلی زیاد شده ، راستی جمشید یادت می یاد کلاس چهارم ابتدایی بودیم یه روز موقع زنگ تفریح داشتیم جنگ بازی می کردیم من رفتم پشت مهدی بخشی چهار دست ُ و پا دولا شدم تا تو حولِش بدی ُ و گِیر کنه به من ُ و بخوره زمین ولی حسن متوجه شد ُ و گفت این ‌کار نامردیه ، جمشید خندید ُ و گفت : آره یادمه ، حسن مهدی حول داد تا به تو گِیر نکنه ُ و نیفته ، بیچاره خودش افتاد رو تو ُ و دست راستش از مُچ دَر رفت ، حسن ؟ یادت می یاد ، آره ؟ گفتم بله که یادم میاد مَگه میشه مردم آزاری جنابعالی و علی رو یادم بره ، علی گفت : محمد ؟ حسن از بچه گی عاشق جنگ بود زُورش به مهدی بخشی نمی رسید ، یه هو جمشید گفت : بله که نمی رسید ، آخه خُوب مهدی بخشی دو سال از ما بزرگتر بود بیچاره حسن به خاطر اینکه ما از مهدی بخشی کُتک نخوریم هی خودش رو سِپر بلا می کرد ، مهدی هم همه اش به بچه ها می گفت : فقط حسن عبدی حریف منه بقیه شما همه تون ترسو هستید ُ و از جلوی من دَر میرید ، گفتم‌ : محمد ؟ من بخاطر این دوتا بچه جِغله ِ پر رو و واسه اینکه مهدی بخشی نیفته اون رو هولش دادم کنار۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
خانم کریم پور۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و یکم ۰۰۰ مهدی بخشی رو هولش دادم کنار ولی خودم خوردم زمین ُ و دست راستم از مُچ دَر رفت ُ و آسیب دید ، اون شب از ترس بابام تُو خُونه هیچی نگفتم و نتونستم مشق های شَبم رو بنویسم و چون شاگرد اول کلاس بودم خانم کریم پور چیزی نگفت ُ و دعوام نکرد ، روز دوم هم درد دستم رو پنهان کردم و قرار شد اون شب علی مشق های شب من رو بنویسه فرداش خانم کریم پور وقتی داشت مشق ها رو خط می زد متوجه تفاوت دست خط ها شد ولی یه نگاه عمیق به من انداخت ُ و چیزی نگفت ، روز سوم مشق های شَبَبم رو بیچاره ناصر نوشت ، خانم کریم پور دست خط خرچنگ قورباغه ناصر خوب می شناخت واسه همین موقع خط زدن مشق ها یه نگاهی به من انداخت عمدا" دفترچه رو از رو میز انداخت رو زمین و به من گفت : با دست راست اون رو از روی زمین بردارم جمشید واسه اینکه من لُو نرم زودی دولا شد ُ و دفتر رو از رو زمین برداشت ُ و گذاشت رو میز ، خانم کریم پور خندید ُ و به جمشید گفت : ممنون دوست خوبه مرد جنگ آقای عبدی و دوباره دفتر مشق من رو انداخت رو زمین ُو گفت عبدی با دست راست از رو زمین بردار ، من دولا شدم تا دفتر مشق رو بردارم احمد بیچاره دوئید ُ و دفترچه برداشت ُ و گذاشت رو میز جلوی خانم کریم پور ، خانم یه نگاهی به من انداخت ُ و خندید گفت : ماشاءالله فرمانده ، چقدر طرفداری داری ُ و واسه بار سوم دفترچه مشق من رو انداخت رو زمین ُ و گفت با دست راستت بردار باز دولا شدم بردارم که جمشید زد زیر گریه ُ و گفت : خانم تُو رو خدا عبدی رو تنبیه نکنید اون واسه خاطر ما آسیب دیده گریه جمشید من رو هم به گریه انداخت بعد من ناصر زد زیر گریه ُ و بعد اون احمد و علی و بقیه بچه ها خانم از تعجب شاخ درآورده بود هم خنده اش گرفته بود هم نمی دونست گه با گریه بچه چیکار کنه یه دفعه آقای طاهری درب کلاس ُ زد ُ و گفت : سرکار خانم کریم پور تُو رو خدا بچه ها رو به خاطر من ببخشید پشت سر آقای طاهری یه دفعه آقای تقوا مدیر مدرسه سرک کشید گفت : خانم کریم پور ؟ گقتیم به بچه سخت بگیر ، نه انقدر شما که همه بچه ها رو تنبیه کردید همه دارن گریه میکنن ، خلاصه بیچاره خانم کریم پور هم عصبانی شده بود و هم متعجب ، درب کلاس ُ و بست ُ و رو به من کرد ُ و گفت : فرمانده نمی دونستم انقدر طرفدار داری بعد به من گفت دست راستت رو بیار بالا ، دستم رو آوردم بالا ، وقتی وَرَم دستم رو دید رو کرد به مهدی بخشی ُ و گفت : برو بابارضا رو صدا کن بیاد اینجا ، بابا رضا یه پیرمرد شصت هفتاد ساله ، سریدار مدرسه مون بود ، مدرسه ما خیلی کوچیک بود داخل یه کوچه چهارمتری سر خیابون آذربایجان تُو محله وصفنار ، بابا رضا دو تا اطاق خونش رو به مدرسه اجاره داده بود که کلاسهای پنجم تُو اون درس می خوندن ، بابا رضا اومد وقتی مُچ دست من رو دید گفت بچه با خودت چیکار کردی صبر کن تا بیام ، رفت ُ و وقتی برگشت یه لَگن ِ کوچیک که تُوش مقداری آب گرم بود به اضافه یه تخم مرغ و کمی پارچه آورد ، لَگن رو گذاشت روی میز ِ خانم کریم پور و جلوی چشم بچه ها شروع کرد مُچ دست من رو داخل آب گرم ماساچ دادن یه دفعه دست من رو کشید و یه چیزی داخل مُچ‌ دستم صدا کرد یه درد شدیدی گرفت ُ و بعد دردش کُلا" افتاد ، بابا رضا زرده تخم مرغ رو مالید رو مُچ دستم ُ و اون رو با دستمال بست ، دستم رو آروم تکون دادم دیدم دیگه درد نداره یه چشمک به بچه زدم ، همه خندیدن یه هو خانم کریم پور گفت : هان چی شد گریه ها تبدیل شد به خنده ، بابا رضا گفت : خانم معلم ؟ یه چند روز این آقا پسر نباید با این دستش مشق بنویسه ، خانم کریم پور گفت : بابا جان غصه نخور این حضرت آقا چند روزه که مشق نمی نویسه ، از خجالت سرم رو انداختم پائین ، یه هو ناصر زیر زبونی گفت : بله ما مشق هاشو نوشتیم ، با اینکه ناصر آروم گفت خانم کریم پور شنید ُ و گفت : بله آقای ناصر ِ قدیمی ؟ رفاقت اینارَم داره ، وقتی حسن عبدی به شما ریاضی یاد میده شما هم یه جایی باید جبران کنید دیگه ، خندم گرفته بود ُ و از طرفی هم خیالم راحت شده بود فقط نگرانیم از پارچه ایی بود که به دستم بسته شده بود ، احمد گفت ؟ حسن وقتی مدرسه تعطیل شد خواستیم بریم خونه پارچه رو باز کن ُ و همین جا دستت رو بشور ، مراقبتش کن و شب موقع خواب دوباره ببند ، علی گفت : فکر خوبیه فقط باید مراقب باشی اولا" دستت چایی نخوره دوم هیچ کس متوجه نشه مخصوصا" بابات حالا اَگه مامانت فهمید عیبی نداره ، خلاصه اون شب با نقشه دسته جمعی بچه ها به خیر گذشت ُ و بعد چند روز دستم خوب شد از اون به بعد خانم کریم پور اسم من رو گذاشته بود فرمانده و چون مُبصر کلاس هم بودم همیشه نصفی از ورقه های امتحان کلاسی رو میداد تا من تصحیح کنم ، یه هو جمشید داد زد : آره ، آره ، آره محمد؟ یادم رفت بهت بگم ، یه نگاه به محمد کردم ُ و خندیدم یعنی اینکه نقشه مون۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا