eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
332 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
195 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
عَجوزه ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و هشتم ۰۰۰ ببین این چند وقته تُو منطقه ما دختر خانمی یا زن میان سالی خودکُشی نکرده ؟ آقای باصری گفت : تماس لازم نیست چون من خودم اطلاع دارم دو هفته پیش یه دختر پونزده ساله خودسُوزی کرد ُ و خودش رو زنده زنده آتیش زد ، بچه های نیروی انتظامی گزارش دادن همراه بدن سوختش دوتا پلاک فلزی پیدا شده یکیش یه صلیب شکسته ِ دومی مدال سر یه خرگوش ، سید یه آهی کشید ُ و گفت : خودشه خود ِ عفریته اشه ، فقط اون که می تونه با جادو جَنبلش کاری کنه که یه دختر تُو بهترین سِن ُ و سال ُ و دوران شادابی دست به خودکُشی بزنه بعد کاغذهای پیدا شده رو داد به حاج آقا دلبری ، حاج آقا یه نگاهی به برگه های جادو انداخت ُ و پرسید ، سید اینارو چه کسی پیدا کرده ؟ آقای باصری پیش دستی کرد ُ و به جای سید جواب داد ، حاج آقا ؟ آقای عبدی موقع تمیز ُ و مرتب کردن قفسه ها اینارو پیدا کرده ، سید ادامه داد حاج آقا ؟ فقط این برگه ها نیست بلکه این کتاب قرآن هم هست که زیر بعضی آیاتش با ماژیک فسفری علامت گذاری شده ، حاج آقا دلبری تازه متوجه حضور من شده بود با تعجب گفت : اِ ِ سلام آقای عبدی متوجه حضور شما نشدم ، شما کِی اومدی ، گفتم : سلام حاج آقا من قبل از ورود شما اینجا بودم و وقتی شما وارد اطاق شدی سلام کردم ولی شما متوجه حضور من نشدی ، حاج آقا دلبری عُذر خواهی کرد ُ و گفت : بله باید پیش از این بیشتر دقت می کردم و وجود امثال شما رزمنده های قدیمی رو تُو مسجد غنیمت میشمردم ، اشتباه کردم یعنی هممون اشتباه کردیم که شما یادگاران جنگ رو دست کم گرفتیم و بعضی جاها کنار گذاشتیم ، ما به وصیت حضرت امام خمینی ُ و به شفارش های حضرت آقا مقام معظم رهبری امام خامنه ایی عمل نکردیم نتیجه اش شد اینکه حالا گروهای شیطان پرست ُ و بهایی و بابیه ُ و انواع ُ و اقسام گروهای شیطانی ُ و دشمن خدا دارن بین جوونامون مانور میدن و اونهارو از دین ُ و کشور ُ و نظام جدا می کنن تا نُخبه هامون فرار کنن ُ و فاسد بشن ُ و خودکشی جسمی یا روحی کنن ، سید با نگرانی پرسید ، حاج آقا حالا چیکار کنیم ؟ حاج آقا گفت : به جزء ما چهار نفر کس دیگه ایی هم از موضوع برگشتن عفریته خبر داره یا نه ، آقای باصری گفت : فعلا" نه فقط ما چهار نفر خبر داریم ، حاج آقا گفت پس ما چهار نفر باید در سکوت و به صورت موتور خاموش تمام سوراخ سُمبه های مسجد رو بگردیم حتی ' دَرز دیوارها و اطراف مسجد رو ، مخصوصا " شبستون و حسینیه خانم ها رو ، چند روز پیش خانم افشانه به من خبر داد که یکی از خواهرهای بسیجی که گویا یه نسبتی هم با آقای عبدی داره ، خانم غریبه ایی رو دیده که بین دختر خانم های مسجد یه برگه هایی رو پخش می کرده که در اون برگه ها از دخترها دعوت شده بوده که در اکادمی آموزش یوگا و حرکات موزون مجانی ثبت نام و شرکت کنن ، خانم افشانه می گفت : اون خانم غریبه تا متوجه نگاه این خواهر بسیجی شده سریع مسجد رو ترک کرده ، خانم افشانه هم همه اون فُرم ها رو جمع کرد ُ و آورد پیش من ، من هم اونهارو تحویل برادر سلمان فارسی دادم تا پیگیری کنه ، سید با تعجب پرسید مَگه برادر سلمان از سوریه برگشته ؟ آقای دلبری گفت : آره یه مدت بعد از ماموریت سوریه رفته بود شهر صنعا در یمن ، هفته پیش برگشت و به من تلفن زد من هم قضیه رو واسش تعریف کردم و عکس فرم هارو از طریق تلفن همراه واسش فرستادم تا پیگیری کنه قراره بهمون خبر بده ، سید یه نگاهی به من کرد ُ و گفت : آقای عبدی این برادر سلمان هم مثل من ُ و شما از یادگارهای جنگه و هنوز هم که هنوزه تُو سپاه قدس داره فعالیت می کنه و یه مدتی هم کنار سردار شهید سلیمانی تُو عراق ُ و سوریه ُ و لبنان بوده ، حالا هم که سر از یمن درآورده ، اَگه شما ببینیش عاشقش می شی ، کُپ ِ خودته ُ و خیلی رفتارش به شما شبیه ِ ، یه هو آقای باصری پرید وسط حرف سید ُ و گفت : حاج آقا ؟ روز جمعه بهترین وقت واسه پاکسازی مسجد از این جادو جَنبل هاست ، به خانم افشانه ُ و چندتا از خواهراها هم میگیم که موتور خاموش بیان و درب مسجد رو می بندیم ُ و حسابی پاکسازیش می کنیم مخصوصا" قسمت خواهران رو ، حاج آقا دلبری گفت : فکر خوبیه و البته من امروز باید به سلمان زنگ بزنم و ازش بخام تا با یکی دوتا از بچه های اطلاعات بیان اینجا تا یه جلسه خصوصی با هم داشته باشیم ، من فکر نمی کردم که قضیه این کاغذها انقدر جدی باشه ولی مشخص بود که من از یه سری از اتفاقات گذشته مسجد بی اطلاع هستم ُ و قبلا " مسائلی بوده که حل نشده ، موقع برگشتن به خونه سید پرسید : آقای عبدی از لوطی صالح ُ و بی بی خبری داری ؟ گفتم : نه چطور مگه ده روزی هست که ندیدمشون ، سید گفت : مثل اینکه حال لوطی دیشب به هم خورده و اورژانس منتقلش کرده بیمارستان ، با تعجب و استرس پرسیدم بیمارستان ؟ کدوم بیمارستان ؟ واسه چی ؟ ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
حساب بانکی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و نهم ۰۰۰ سید گفت مثل اینکه به خاطر ناراحتی قلبی منتقلش کردن بیمارستان لقمان ِ حوالی میدون قزوین ، گفتم پس بگو چرا امروز از مملی خبری نبود ، تا رسیدم خونه بلافاصله زنگ زدم به میثم و قضیه رو جویا شدم ، میثم گفت : آره درسته من آلان بیمارستانم ، لوطی صالح یه سکته رو رَد کرده ، ولی فعلا" حالش خوبه اَگه بیمارستان اجازه بده شاید من امشب پیشش بمونم ، پرسیدم حال بی بی چطوره ؟ میثم گفت : حال بی بی خوبه ولی حال مملی چندان تعریفی نداره ، پرسیدم چرا ؟ میثم گفت : مملی همه اش گریه می کنه و حاضر نیست با بی بی برگرده خونه میگه : می خام همراه دایی محمد پیش بابا بزرگ بمونم ، این حرف میثم من رو نگران کرد نکنه محمد اومده باباش رو ببره و این موضوع رو مملی فهمیده و واسه همینه که حاضر نیست بیمارستان رو ترک کنه ، گفتم میثم ؟ می خای من بیام بیمارستان تا شاید بتونم مملی رو به یه بهونه ایی برگردونم ، میثم کمی سکوت کرد ُ و گفت : فکر خوبیه مخصوصا" اَگه با موتور بیای ، گفتم چطور مَگه ؟ میثم کفت : مملی موتور ُ و دوچرخه رو خیلی دوست داره ممکنه اَگه موتور تو رو ببینه راضی بشه واسه موتور سواری هم که شده برگرده ، خندیدم ُ و گفتم : خوبه باز این موتور قراضه ما فقیر فقرا به یه دردی خورد ، میثم پرسید چرا ؟ گفتم آخه شما بچه پولدارا با اون ماشیناتون نمی زارید هیچ حوری نصیب ما فقیر فقرا بشه همه فرشته های خدا ترک ماشینای خوشگل شما نشستن که نور بالا می زنید همه جانباز ُ و شهید زنده اید هم رزمنده اید هم خادم خانواده شهدائید هم خیریه دارید ، قضیه طاووس ُ و کلاغه ، خدا تا شما طاووس های خوشگل رو داره به ما جوجه کلاغ ها چه نیازی داره ، میثم خندید ُ و گفت حاج حسن آقا چوب کاریمون نکن همه اینایی رو که گفتی من حاضرم با اَشک های مظلومانه نماز نیمه شب شما سربازای گُمنام امام زمان(عج) عوض کنم ببین داداش ما رو میشناسن بهمون احترام ُ و عزت میزارن و کلی بفرمائید خرج مون میکنن و همیشه جامون بالای مجلسه یعنی حساب بانکی ما پیش خدا حساب روز شماره و خدا هر روز خیرات رو به حسابمون می ریزه و داریم مقدار زیادی از اون رو تُو دنیا خرج می کنیم مثل حضرت سلیمان که دنیا رو با تمام لذت هاش داشت ُ و البته پیغمبر پاک خدا هم بود ُ و پیش خدا عزت ُ و احترام داشت و گفته سلیمان به خاطر همین عزت دنیا آخرین پیغمبره که وارد بهشت میشه قضیه ما مثل قضیه حضرت سلیمانه ولی شماها که سرباز گمنام آقا هستید مثل چوب دو سر سوخته می مونید زندگی سختی دارید و حساب بانکی شما پیش خدا دراز مدته یعنی خدا همه رو واستون پس انداز کرده واسه اون ور خط مثل مادرتون حضرت زهرا(س) هجده بهار و مدت کمی زندگی کرد و اون هم همه اش درد بود ُ و سختی ُ و غم ، نه تا بهار خونه پدر بود ُ و شریک ُ و غصه خور دردها ُ و مظلومیت آقا رسول الله(ص) که خودش فرموده هیچ پیغمبری به اندازه من اذیت نشد ، نُه تا بهار خونه همسرش حضرت علی(ع) که اول مظلوم عالمه هم کتک خورد ، هم بی احترامی دید ، هم کتک خوردن و اسیر شدن همسرش رو دید و هم بچه اش رو تُو راه خدا از دست داد و بعد هم اونطور مظلومانه شهید شد ، سود حساب بانکی شما سربازای گمنام امام زمان(عج) مثل مادرمون حضرت زهرا(س) همه اش ذخیره شده واسه اونور خط ، حالا به نظر تو کدوم بهتره ، حساب بانکی بهشتی من که کوتاه مدته ُ و تو این دنیا دارم مقداری از خیرات اون رو واسه لذت ُ و راحتی خودم خرج می کنم یا حساب بانکی بهشتی دراز مدت شما که نَود و نُه درصد اون رو ذخیره کردید واسه آخرت ُ و انور خط ، تحلیل زیبای میثم پشت تلفن من رو به گریه انداخت ، میثم گفت داداش تو رو خدا دلت شکست من و زن ُ و این دو تا بچه رو که تُو شکمش داره دعا کن ، میشه یه خواهشی کنم ، با حالت گریه پشت تلفن گفتم بگو میثم جان ، میثم گفت : تُو خونه چفیه اضافی داری ؟ از این چفیه ها که نازک ُ و بسیج هدیه میده ، با حالت گریه گفتم : آره دارم ، گفت اشک هاتو با یکی از این چفیه ها پاک کن ُ و واسه من بیار ، تُو رو خدا نزار اَشکهات زمین بریزه ، گفتم میثم جان تُو رو خدا اذیتم نکن دلم خیلی از دنیا پُره ، از رفیقای شهیدم جا موندم ، از شما شهدای زنده دور افتادم ، نه جونی دارم که فدا کنم نه پولی دارم‌که خرج راه خدا کنم ، پیر شدم ، رفتم واسه اعزام به سوریه ثبت نام کنم گفتن برو پدر جان انقدر جَوون تُو نوبت خوابیده که به تو نمی رسه گفتم بابا جان ؟ من داخل سوریه به هیچ دردی هم که نخورم می تونم که خودم مثل رفقام بندازم روی چند تا مین و اونارو خنثی' کنم گفتن واسه همین کارم کلی بسیجی جوون تُو صف نشستن میثم پشت تلفن دلداریم داد ُ و گفت : حسن جان ، قربونت برم ، همین ها نشون میده تُو شهید زنده هستی من و تو ُ و امثال ما مثل پیک های زمان جنگنیم یه پیک در عین حال که تُو خط مقدم می جنگید ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم. 💐حضرت امام جعفرصادق علیه السّلام فرمودند: 🔰ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید، چون در لحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلاد قرار می گیرند. 📜 اصول کافی، جلد6، صفحه360، حدیث1 این عصر امتحان هایش بسیار سخت و سنگین هست. انسانها قبل از ظهور باید خودشان را بسازند و گر نه در زمان ظهور خود سازی وجود ندارد. آیت‌الله جوادی آملی در آخرین درسش که منجر شدبه کورنا و تعطيل شد فرمودند غيبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دو مرحله ای بود غیبت صغری و غیبت کبری براینکه انسانها آمادگی پیدا کنند برای عیبت کبری امام. بعد فرمودند ظهورش دو مرحله دارد ظهور صغری و ظهور کبری و توضیحاتی که......... فرمودند این جمهوری اسلامی ظهور صغری امام زمان علیه السلام هست تا انسانها آمادگی پیدا کنند برای ظهور کبری که حضور حضرت هست ان شاالله. این یک مثال هست در نظامی گری دو نوع آموزش وجود دارد آموزش مقدماتی و آموزش تکميلي اگر کسی آموزش مقدماتی را نگذرانده باشد نمی تواند در آموزش تکمیلی حضور داشته باشد. هم مثال قرآنی داریم مثل جریان جناب طالوت در سوره بقره آیه ۲۴۹و ۲۵۰ و هم مثال تاریخی الا ماشاءالله وجود مثلا اونهایکه در کوفه کنار نائب امام زمان نبودن در کربلا هم کنار امامشان نبودن بلکه در مقابل امام شمشیر کشیدن. اما ما در شب ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بمحضرشان عرض میکنم آقاجان ۴۴ سال هست دو نائب عزیزتان را تنها نگذاشتیم هر چه نیاز بود و باشد تقدیم می کنیم تا بیعت مان را با شمای عزیز تکمیل کنیم اگر بیایی در کنارت تا پای جان نه پای تمام دار و ندارمان و حتی آبرویمان را برایت می دهیم ان شاالله. در این عصر، ولایت فقیه آموزش مقدماتی هست برای انسانها تا ان شاالله در آموزش تکمیلی همان حضور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که آیا می توانیم در کنار نایبش باشیم چون امتحان در هر زمانی وجود دارد. قرآن کریم در سوره مبارکه عنکبوت آیه ۲ و۳ فرمودند: انسانها فکر کردن تا گفتن ما ایمان آورده ایم آنها را رها خواهیم کرد و امتحانشان نخواهیم کرد نه اینطور نسیت. در آيه ۳ می فرمايد قبل از شما را امتحان کردیم چرا چون می خواهیم راستگو از دروغگویان جدا شوند. داستان علی ابن مزیار را همه شنیدن که ۲۰ سفر مکه رفته تا امام زمانش را ملاقات کند. سفر آخر که قول ملاقات گرفت رفت محضر امام زمان (عج) آقا فرمود ما شب روز منتظر تو بودیم چرا دیر آمدی! عرض آقاجان من ۲۰سفر برای زیارت شما به مکه آمدم آقا فرمود شما بیشتر دنبال جمع کردن ثروت‌ و مال و منال بودی تا دیدن ما!!!!!!!!! پناه بر خدا ما کجایی این بیان هستیم........ ان شاالله ما از امتحان سر بلند بیرون بیایم و از راستگویان باشیم نه خدای ناکرده......... سرباز کوچک ولایت حقیرسامانلو
🔴 درخواستی از یک مجتهد بزرگ در مورد امید دانا سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما مجتهد گرامی و عالم گرانقدر جهان اسلام. امید دانای نادان مرتد ملعون همچنان به توهین علیه مقدسات ادامه می‌دهد. توهین‌هایی که او می کند حداقل برای بنده بی‌سابقه هست یعنی بنده تا جایی که از صدر اسلام تا الان مطلبی خواندم یا سخنی شنیدم چنین توهین‌هایی حداقل برای بنده بی‌سابقه هست و بنده بعید می دانم حتی یک نفر از لشکر بنی‌امیه در کربلا چنین تهمت‌هایی به پیامبر (ص) یا خاندان پاک او در این سطح زده باشند و اگر بوده هم من اطلاع ندارم. این ملعون بر خلاف بنی‌امیه خطری برای اسلام ندارد ولی توهین‌های او به حدی رسیده که باید این خبیث ملعون را هرچه زودتر به سزای عملش رساند. حتی اگر شما روی منبر حکم ارتداد و مهدورالدم بودن ایشان را علنی بگویید باز به اندازه تأثیر یک مرجع تقلید که بالاخره مشهورتر از شما هست و مقلدانی دارد نیست پس باید حکم ارتداد او مثل سلمان رشدی را رهبر انقلاب یا یکی از مراجع تقلید ایران یا عراق یا لبنان یا ‌... دهد. من مردد بودم دو نمونه از تهمت‌ها و توهین‌های او را برای شما بفرستم یا نه زیرا هم نشر آنها درست نیست و هم قطعا شما را عصبانی و ناراحت خواهد کرد. اسلام در خطر نیست ولی غیرت امثال بنده در خطر است و ما نمی‌توانیم نسبت به این سطح از توهین‌ها و تهمت‌های یک مرتد پلید به مقدسات خود بی‌تفاوت باشیم. خواهشا اگر برای‌تان مقدور است به مراجع تقلید یا یکی از آنها بگویید تا به صورت علنی حکم قتل او را اعلام کنند. بابت ارسال دو توییت توهین‌آمیز این خبیث ملعون از شما واقعا عذرخواهی می کنم ولی خواستم شما بدانید ما با چه حرام‌لقمه‌ها و چه بسا احتمالا و شاید با چه حرام‌زاده‌هایی روبرو هستیم. خواهشا کاری کنید. امید دانا امید نادان به درک واصل خواهد شد این میمون و این سگ شیطان به درک واصل خواهد شد امید دانا بی شخصیت و بی تربیت و هتاک است این مهدور الدم بی وجدان به درک واصل خواهد شد مادر این بیچاره مرتد به جای آدم گویا خوک زاییده و این ابله دوران به درک واصل خواهد شد این مردک هتاک روانی، این عقده ای بی سر و پا بابت توهین به دین و قرآن به درک واصل خواهد شد روح پلیدش عذاب سختی هم در برزخ خواهد دید این موجود پست و پریشان به درک واصل خواهد شد کسی که توهین به اهل بیت (ع) این انوار خدا بنماید جهنمی باشد در پایان به درک واصل خواهد شد شخصیت این پلید احمق شبیه مروان می باشد او هم آخر چو ابوسفیان به درک واصل خواهد شد امید دانا را بکشید و روانه دوزخ بکنید این موجود هرزه و نادان به درک واصل خواهد شد عبدالله آیین محمدی امید دانا بدبو هست با غسل و وضو بیگانه دهنش هم که نجس ز شراب، در کل باشد دیوانه مرتد و پلید و خبیث و نادان و کثیف و روانی دشمن اسلام و قرآن از دین خدا عصبانی فحاشی او به اسلام یا به امامان و قرآن گواه بی عقلی او هست او باشد خیلی نادان او شخصیتی عقده ای و اهل دروغ و نیرنگ است از فرط حماقت و عصیان با نور خدا در جنگ است به پیغمبر و معصومین تهمت زند از نوع سخیف یا توهین و بی ادبی کند این شخص پلید و کثیف رودست بدی این ملعون از حزب اللهی ها خورد اپوزیسیون ایران را با صحبت هایش آزرد از غرب و بدی های غرب نکات خوبی مطرح کرد نیت او گرچه نبود خیر برای ما شد دستاورد گمان او این بود کم کم حزب اللهی ها شیعه رها کنند و فقط باشند ملی گرا در اندیشه! فریب او را که نخوردند تازه به او هم رکب زدند از او نکاتی آموختند افکارش را عقب زدند آری قضیه برعکس است او از ما روست خورده به همین علت هم شده است عصبانی و افسرده مشکل عقلی این ملعون با دست خودش حاصل گشت نسبت به خودش هم حتی تحلیل هایش نازل گشت او شیعه آریایی! مثلا خواست جا اندازد تا مثلا اسلام ناب از صحنه کنار بگذارد! حزب اللهی ها اما گرچه نگاهش می کردند اما به حماقت این شخص آگاهند و می خندند با فتنه دشمن بعد از قصه مهسای امینی امید دانا رودست خورد تنها می دید نوک بینی فکر کرد که نظام ایران در حال سقوط است اما نظام سر جایش هست و امید دانا شد رسوا او که قبلا هی می گفت توهین نکند به اسلام نفاق خود را زد به کنار دوباره توهین کند مدام هر کس که کمی وجدان داشت ابراز برائت بنمود حزب اللهی ها او را بایکوت کردند خیلی زود نه فقط حزب اللهی ها هر انسان آزاده دشمن این مرتد باشد چون که نقابش افتاده جز تهمت و توهین دیگر نتواند کاری بکند البته باید کشته شود این هتاک و این مرتد امید دانا گشته تمام این هم که از او می گوییم به خاطر توهین هایش از او برائت می جوییم زندگی او با خواری باشد و مرگش با ذلت با شمر و یزید محشور و خدا کند او را لعنت انسان موجود عجیبی است یکی همچو سلیمانی امید دانا هم باشد غرق خباثت و نادانی سلیمانی مصداق «قد أفلح من زکاها» امید دانا مصداق «و قد خابَ مَن دَسّاها» عبدالله آیین محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب مستانه نیمه شعبانه هیئت حضرت قمر منیر بنی هاشم عباس ابن علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن نیمه شعبان ۱۴۰۱ هیئت قمر منیر بنی هاشم عباس ابن علی علیه السلام
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن نیمه شعبان ۱۴۰۱ هیئت قمر منیر بنی هاشم عباس ابن علی علیه السلام
✫⇠(۲۶۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و شصت و یکم:روزهای سخت دانشجویان فراری(۱) ♦️احمد چلداوی در کتاب خاطرات ۱۱ می‌گه: شبی که ما رو به قلعه بردن بعد از یه کتک مفصل، یه اتاق رو برامون خالی کردن. داخل اتاق هیچ‌گونه زیرانداز یا پتویی نبود. دست و چشم‌مون هم بسته بود. برای گرم کردنمون مجبور شدیم مقداری بشین و برپا بریم. تا صبح از سرما لرزیدیم. بعثیها که نگران ارتباط ما با بچه‌ها بودن، فردای اون روز ما رو منتقل کردن به اتاقی که بیرون قلعه بود. دستهای هاشم رو بخاطر شکستگی نبسته بودن. هاشم اومد دستامون رو باز کرد. چند روزی که در اون اتاقک زندانی بود خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و ما برای قضای حاجت مجبور بودیم از گوشه اتاق استفاده کنیم. تموم اتاق رو بوی مدفوع گرفته بود. هر وقت عراقیها برامون غذا می‌اوردن سریع دستامون رو می بستیم. جالب این بود بعدش میومدن ظرف خالی رو می‌بردن و هیچ‌وقت به فکرشون نرسید که اینها با چشم و دست بسته چطور غذا می‌خورن.؟! 🔅 اعدام برای فراری ها 🔹️احمد می‌گه چند روز بعد با توپ و تشر و لگد ما رو از اتاق بیرون آوردن و ناظم، نگهبان چاق عراقی گفت: حکم اعدام شما صادر شده و ما داریم شما رو می‌بریم بغداد برای اعدام. گفت یکی از اسرا رو صدا بزنید تا وصیت شما رو گوش کنه. به ذهنمون رسید که با این نقشه می‌خوان بچه‌هایی که احتمالا از نقشۀ فرار ما باخبر بودن رو شناسایی کنن. تازه فهمیدیم که گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردار و جا موندن اون و انداختن من توی جعبه عقب و پاره کردن اسامی چه نعمتی از طرف خدا بوده. هاشم و مسعود گفتن ما وصیتی نداریم منم گفتم منم وصیتی ندارم. ما سه نفر رو عقب ماشینی انداختن و حرکت دادن. دم دژبانی که رسیدیم دژبان سوالاتی کرد و یکی از نگهبانها گفت که این سه اسیر فراری رو می بریم بغداد برای اعدام. 🔸️اتومبیل ایستاد و هر کدوم رو به یه درخت یا چوبه‌ای که ظاهرا برای اعدام بود بستن. با خودم گفتم از بعقوبه تا بغداد مسافت زیادیه چطور به این زودی رسیدیم. باز هم اصرار کردن اگه وصیتی دارید بگید ولی ما هیچی نگفتیم. با دستور فرمانده جوخه آتیش تشکیل شد و صدای گلنگدن شنیده شد. ای بابا انگار جدی شده و می‌خوان ما رو بکشن. چشمامو محکم روی هم فشار دادم اما صدای شلیکی نیومد. همون وقت یکی بلند گفت اینها مشمول عفو سید الرئیس صدام حسین شدن برِشون گردونید. فهمیدیم همه اینها بازی بود برای ترسوندن ما که دیگه فکر فرار به سرمون نزنه.دوباره برمون گردوندن همون اتاقک کثیف... ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌‌
بنزین موتور۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و سی ام ۰۰۰ یه پیک تُو جبهه در عین حال که تُو خط مقدم می جنگید ماموریت پیدا می کرد همون لحظه رفقاش رو رها کنه و یه پیغام مهم رو ببره عقب یا حتی' برای رسوندن پیغام برگرده شهر ، خدا بعضی ها مثل تو و خیلی های دیگه رو واسه هر لحظه شهید زندگی کردن انتخاب کرده ، خوشحال باش حسن جان ، از ما چند تا از عضو بدنمون گرفت ُ و شدیم شهید زنده ولی شماها رو خواسته تمام لحظه های زندگیتون شهید باشید خوش به حالتون شما باید ما رو هم دعا کنید ، موقع رفتن به بیمارستان لقمان رو موتور به حرف های میثم فکر می کردم تحلیل ُ و دلداریش خیلی روم اثر گذاشت بود و باعث شده بود احساس سبکی کنم ، وقتی رسیدم بیمارستان یه راست رفتم بخش سی سی یو ، دیدم میثم دم درب ایستاده تا منو دید بغلم کرد ُ وگفت : اول امانتی منو بده ، پرسیدم امانتی ؟ کدوم امانتی ؟ گفت : چفیه رو رَد کن بیاد ، گفتم : میثم جان من فکر کردم شوخی می کنی ، میثم گفت : حسن جان ؟ نوبت به ما که رسید شد شوخی ؟ گفتم باشه قول میدم که دفعه بعد واست بیارم حالا مملی ُ و بی بی کجا رفتن ؟ میثم گفت : بی بی مملی برده تُو حیاط بیمارستان تا یه کمی بازی کنه و سرگرم بشه تا شاید قضیه لوطی صالح رو فراموش کنه ، گفتم حالا میشه لوطی صالح رو ملاقات کرد میثم گفت : نه فعلا " نمی شه گفتم پس من میرم پائین ببینم می تونم یه جوری مملی رو راضی کنم برگردنم خونه ، میثم گفت : اَگه موفق شدی یه زنگ به من بزن تا منم بی بی رو با ماشین بیارم ، گفتم باشه اومدم پائین تُو حیاط دیدم مملی داره بستنی می خوره و بی بی رو صندلی نشسته تُو دلم گفتم بسم الله ُ و الهی به امید تو ، سلام کردم و گفتم بی بی اومدم مملی با خودم ببرم موتور سواری ، مملی تا من دید یه نگاه به صندلی که بی بی روش نشسته بود انداخت ُ و گفت : دایی محمد ؟ دیدی عمو اومد ، حالا می خای بهش بگم تو به من چی گفتی ، باشه الان بهش میگم ، عمو اول سلام دوم اینکه من داشتم بستنی رو که بی بی واسم خریده بود رو می خوردم دایی محمد اومد نشست کنار بی بی اول صورت بی بی رو ماچ کرد و بعد دستش رو بوسید ُ و به من گفت : مملی جان ؟ یکی اینکه بستنی رو نزار بریزه روی لباست یکی دیگه اینکه الان عمو حسن میاد دنبالت تا تو رو ببره موتور سواری بهش بگو موتورت بنزینش تموم شده ُ و حواست نیست باید اول بنزین بزنی وگرنه هم خودت و هم موتورت قدرت حرکتش رو از دست میده ، داشتم از حرفهای مملی شاخ درمی آوردم ، بی بی چشمهاش پر اشک شد ُ و یه دستی کشید به روی نیمکتی که روش نشسته بود ُ و بعد با دقت به دستش نگاه کرد ُ و گفت : قربونت برم پسرم ، عزیز دلم ؟ می دونم اینجایی مراقب لوطی صالح باش من باید برگردم خونه ، گفتم بی بی جان پس من ُ و مملی می ریم موتور سواری بعدش میایم پیش شما دست مملی رو گرفتم ُ و اومدم جلو درب بیمارستان ، یه هو مملی گفت : عمو یادت نره ؟ گفتم : چی رو ؟ گفت : عمو محمد گفت هم به موتورت بنزین بزن هم به خودت ، گفتم : آهان آره یادم افتاد ، درب باک بنزین موتور رو باز کردم دیدم هیچی بنزین نداره با خودم فکر کردم پس این موتور چطوری تا اینجا اومده ؟ گفتم : مملی ممکنه مجبور بشیم تا پمپ بنزین پیاده بریم حالش رو داری یا بشونمت روی موتور که خسته نشی ؟ مملی خندید ُ و گفت : چَشم دایی جان بعد یه نگاه به من انداخت ُ و گفت عمو حسن ؟ دایی محمد میگه یه بسم الله بگو موتورت روشن میشه و شما رو تا پمپ بنزین می رسونه گفتم باشه آقا مملی ، بیا دوتایی با هم بسم الله بگیم بعدش من هندل می زنم ببینم موتور روشن میشه یا نه ، مملی گفت پس( یک دو سه) رو من میگم ، حاضری عمو ؟ گفتم : آره بگو مملی با صدای بلند گفت : یک دو سه ، بعدش دوتایی گفتیم بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ، بعدش من هندل زدم موتور من یه موتور قدیمی بود که هجده سال از عمرش میگذشت و هر بار باید سه چهار بار هندل می زدم تا روشن بشه ، ولی این بار با یه هندل روشن شد مملی سوار تَرک موتور کردم ُ و راه افتادم نسیم خنکی به صورت مملی می خورد ُ و مملی می خندید و از موتور سواری لذت می بُرد پیش خودم گفتم بهتره آروم برم تا هم خطری پیش نیاد و هم مملی نترسه ، یه هو مملی بلند داد زد غصه نخور عمو جون ؟ من نمی ترسم قبلا " تُو خواب کُلی با دایی محمد موتور سواری کردم حتی' یکی دو بار دایی محمد اجازه داد تُو خواب خودم موتور رو بِرونَم ، خندیدم ُ و گفتم خوش به حالت کاش منم یه دایی محمد مثل دایی تو داشتم ، مملی باز خندید ُ و گفت : باشه دایی الان می گم ، بعد برگشت گفت : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه : به احترام اینکه چند بار اومدی عیادت بی بی ُ و لوطی صالح منم چند بار رفتم به دیدار مادر ُ و پدرت ، دایی عباسِتم پیش مادرت ُ و پدرت بود سلام تو رو بهشون رسوندم ، خدا جون ؟ دیگه کاملا " مطمئن شدم که مملی با روح محمد در ارتباطه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
اطلاعاتی مسجد۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و سی و یکم ۰۰۰ دیگه کاملا " مطمئن شدم که مملی با روح محمد در ارتباطه چون هیچکس تُو محل نمی دونست که من یه دایی فوت شده دارم که اسمش عباسه ، همونطور که موتور رو می رُوندم پرسیدم : مملی جان عزیزم ؟ الان دایی محمد اینجاس ؟ مملی خندید ُ و گفت : خُوب آره دیگه عمو جون ؟ همین جا رو موتور ، پشت من نشسته و مراقبه که من از پشت موتور نیفتم ، هی پشت سر هم میگه : مملی ؟ دستت رو محکم بگیر به کمر عمو حسن که یه موقع نیفتی ، گفتم مملی از دایی بپرس عمو میگه پس کِی از مسافرت برمیگردی عمو منتظره ؟ مملی باز رو موتور یه قان قانی کرد ُ و تُو خیال خودش یه گازی به موتور داد گفت : عمو جون ؟ دایی میگه منتظرم شما ادرس رو پیدا کنی ُ و بیای به پیش واز من در ضمن مراقب باش پمپ بنزین رو داری رَد می کنی بنزین لازمی ، حتما" واسه اینکه انرژی کم نیاری باید فکر سوخت ُ و انرژی واسه خودت ُ و موتورت باشی ، دقت کردم دیدم مملی راست میگه بدون اینکه متوجه باشم پمپ بنزین رو رَد کردم ، داخل پمپ بنزین داشتم به موتور بنزین می زدم یاد حرف مملی افتادم : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه هم موتورت و هم خودت بنزین لازم‌ داری ، منظور محمد که میگه خودت هم بنزین لازم داری یعنی چی ؟ بعد فکر کردم ُ و به خودم جواب دادم که بنزین آدم ها غذای سالم و حلاله حتما " محمد می دونه که من کم غذا هستم نگرانه من مریض بشم واسه همین هی سفارش میکنه که غذا خوب بخورم تا بدنم قدرت لازم رو داشته باشه ، وقتی رسیدم درب خونه لوطی صالح دیدم میثم تازه رسیده و بی بی داره از ماشین میثم پیاده میشه میون راه مملی گفت : عمو ؟ گُشنه امه ، میشه واسه من نون قندی بخری ؟ یه بسته نون قندی تازه گرفتم و دوتایی پشت ِ موتور شروع کردیم به خوردن ، مملی از روی موتور تا بی بی دید داد زد سلام بی بی ما اومدیم ، آروم مملی رو از روی موتور گذاشتم پائین موتور روشن بود مملی پرسید عمو میشه یه گاز به موتور بدم ؟ گفته آره عزیزم ولی آروم چون ممکنه صداش مردم رو اذیت کنه مملی گفت : میشه بعدش هم یه بوق بزنم ؟ گفتم : باشه ولی آروم ، مملی یه نگاهی به بی بی ُ و میثم انداخت ُ و یه گاز به موتور داد ُ و یه بوق زد ُ و قان قان کرد ُ و دوئید ، بی بی نگران پرسید ، کجا میری عزیزم ؟ مملی داد زد میرم دوچرخه ام رو بردارم ُ و بِرم مسجد ، یه کار مهم دارم ، امروز پلیس بازی داریم و من امروز کارگاهه این محل هستم ، پرسیدم : میثم این بچه چی داره میگه تو میدونی ؟ میثم گفت : قضیه برگه های جادو ُ و جَنبلی که تو پیدا کردی ، با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟ میثم‌ گفت : حاج آقا دلبری همه چی رو پشت تلفن واسم توضیح داده ، و من هم واسه پیگیری یه تیم اطلاعاتی تشکیل دادم که یکیش مملیه و یکی دیگش بی بی و نفر سوم خودم هستم ، با تعجب پرسیدم جدی میگی ؟ میثم گفت آره ، چون چند سال پیش هم ما یه بار با این فرقه بهایی که سرکردشون یه زن بهایی به اسم (کِلاله اس) که بهایی ها بهش میگن (کِل اعظم) درافتادیم اون دفعه باندش رو داخل محل متلاشی کردیم ولی خودش موفق شد فرار کنه ولی ایندفعه دیگه نمی زاریم فرار کنه بعد میثم یه عکس زن از جیبش درآورد گفت : اینهاش ببین اِینه ، این عفریته اس که دخترای این محل رو از راه به در می کنه و کارش فرستادن ُ و قاچاق دخترای ایرانی به امارات ُ و دُبی ُ و ابوظبی و گول زدن اونهاست ، به اسم ورزش یوگا و انرژی درمانی ُ و دعا نویسی ُ و جادو ُ و جَنبل دخترها و زنهای جوون رو جذب میکنه و بعدش اونها رو می فروشه به دیگران مخصوصا " به خارج از کشور تا حالا چند تا باندشون رو بچه ها متلاشی کردن ولی این خانم شده جِن ُ و ما شدیم بسم الله ، ولی جدیدا" بچه های اطلاعات سپاه به من خبر دادن باز پیداش شده و تُو چند منطقه تهران داره فعالیت می کنه یکی از اون جاها این منطقه اس ، پرسیدم چرا دستگیرش نمی کنن ؟ میثم گفت باید از طریق اون برسیم به سر شبکه شون و همه رو هم داخل کشور و هم خارج از کشور با هم دستگیر کنیم ، گفتم میثم ؟ تو یه جوری حرف می زنی که من تقریبا" مطمئن شدم که خودت یکی از بچه های اطلاعاتی ، و این رو از ما پنهان کردی ، میثم گفت : من که پشت تلفن بهت گفتم ما هممون سربازهای امام زمان(عج) هستیم ، منتهی' تو سرباز گمنام امام زمانی و من یه سرباز شناخته شده و تابلو ، واسه همینه که کارای تو واسه آقامون بیشتر از منه ، تو ُ و امثال تو باید قدر خودتون رو بدونید ، گفتم : پس اون اطلاعاتی که حاج آقا دلبری تُو مسجد بهش اشاره کرد تو بودی من از اون موقع داشتم با خودم فکر می کردم از بین نمازگزارهای مسجد آخه چه کسی می تونه اطلاعاتی باشه که تا حالا آقای باصری نتونسته اون رو شناسایی ‌کُنه چون آقای باصری استعداد فوق العاده ایی در شناخت دیگران داره و سابقه هر کسی رو بخای واست درمیاره ، خُوب حالا وظیفه من چیه فرمانده ؟ ادامه دارد ، حسن عبدی