🔻سه ویژگی مهم و تأثیرگذار از جنگ هیبریدی وجود دارد که امروزه روابط بینالملل را تحت الشعاع خود قرار داده و آن را شکل میدهد.
▪️نخست، عدم قطعیتی که جنگ هیبریدی را احاطه کرده است،در واقع جدا کردن "جنگ از صلح" و اثبات اینکه چه کسی یا حاکمیت هایی پشت حمله قرار دارند را بسیار دشوار و حتی غیر ممکن می سازد.
▪️دوم، تنوع تاکتیک ها برای بهره برداری هوشمندانه از «آسیب پذیری» دولت ها و در نهایت، اهداف این تاکتیک ها که ظاهراً به دنبال تضعیف ارزش های دشمن و مشروعیت نظام های سیاسی آنهاست.
▪️سوم، بی ثباتی و نه پیروزی یک هدف نهایی و تاثیرگذار است.
https://eitaa.com/shahidaghseyedmostafamousavi
خواهران زهرایی(س)۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و سی و دوم
۰۰۰ در دو سُوت سابقه هر کسی رو بخای واست درمیاره خُوب حالا وظیفه من چیه فرمانده ؟ میشه بفرمائید و دستور صادر کنید جناب عقاب کوهستان ؟ میثم زد زیر خنده ُ و گفت : چوب کاریمون نکن حاج حسن آقا ؟ ما هر چی هم که بلَدیم از شاگردی سر کلاس شما تُو جبهه بوده بعد من رو بغل کرد ُ و پیشونیم رو بوسید ُ و گفت : این رو بدون شوخی ُ و مِزاح میگم : من با اینکه چند سال از تو بزرگترم ولی خیلی چیزا از تو یاد گرفتم ، من هم بوسیدمش ُ و خندیدم ُ و گفتم : خُوب داداش مَگه یادت رفته که من یه معلم هستم ، میثم یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت : حلال باشه اون شیری که تو خوردی و خدا بیامُرزه اون مادری رو که تُو رو به دنیا آورده و تربیت کرده من بارها ُ و بارها به خاطر شغلم تُو جبهه تُو رو امتحان کردم و هر بار تُو با نمره بالایی قبول شدی ، گفتم میثم جان ؟ دیدی حالا تو داری من رو چوب کاری میکنی آخه پسر خوب من اَگه آدم بودم که خدا از درب بهشت پَسم نمی زد ُ و نمی گفت برو گُم شو ، منم مثل عزیزای دِیگم و دوستای شهیدم تحویل می گرفت یا لاآقل مثل تُو یه امضاء تُو کارنامه جبهه ام می زد و می نوشت قبول است و یه یادگاری افتخار و مدال جانبازی رو تَنم باقی میذاشت ، آخه من دلم رو به چی خوش کنم شدم عین درخت خشک نه میوه دارم که به اون بنازم نه برگی که به سایه اش افتخار کنم فقط به درد هیزم شدن می خورم که اونم انقدر ضعیف ُ و نهیفم که ارزش تَبَر خوردن رو هم ندارم چشمام پر شده بود از اشک ، میثم با دستاش اشک زیر گونه هام رو پاک کرد ُ و گفت : داداش گُلم بنرین تموم کردی نیاز به سوخت ُ و انرژی داری قبل از اینکه موتورت سوخت تموم کنه باید بنزین بزنی ، یاد حرف مملی افتادم عمو حسن ؟ (دایی محمد میگه هم موتورت و هم خودت بنزین تموم کردی) میثم ادامه داد : یه کمی صبر کن ببینم چی کار می تونم واسط بکنم بعد گفت کف دستت رو بده من ، کف دستم رو گرفت ُ و لمس کرد ُ و گفت : خط های دست نشون میده به همین زودی ها یه خبر خیلی خیلی خوشی قراره بهت برسه میثم مثل این زن های فال گیر لحجه اش رو عوض کرد ُو گفت : (فالِت بِگِیرم جَوون ؟ دوزار میشه جوون ، فالِت بِگِیرم ؟) زدم زیر خنده ُ و گفتم : بزار فعلا" از دست این کِل ِ اعظم خلاص بشیم بعدا" تو بشو کِل کوچیک ، میثم گفت آره بازم یادم انداختی ، هر وقت یادم می اُفته بَدَنم کَهیر میزنه ، پرسیدم میثم نگفتی وظیفه من چیه این وسط ، گفت : آهان اصل مطلب همین جاست تیم من تیم شماره یک و تیم تو تیم شماره دو هستش ، با تعجب پرسیدم تیم ؟ کدوم تیم ؟ میثم گفت الان میگم تیم دو تشکیل شده از جنابعالی و همسر گرامیتون و سرکار خانم افشانه ، پرسیدم خوب ماموریت ما چیه ؟ گفت ان شاءالله تُو یه جلسه که با حضور همه دسته ها برگزار میشه وظیفه هر دسته و گروه مشخص میشه یه کمی صبر کن فقط بدون که فرماندهی هر تیم با سرگروه اون تیمه و تو فرمانده ُ و سر گروه تیم دو هستی ، گفتم عمرا" من حاضرم با صد تا مرد کار کنم ولی با دوتا خانم کار نکنم تُو این عمر پنجاه و شیش ساله ام هر چی بدبختی کشیدم از دست این زن ها بوده میثم خندید ُ و گفت : حتی ' مادرت ؟ گفتم نه اونکه زن نبود اون یه فرشته بود که از آسمون واسه من اومده بود رو زمین ، میثم خندید ُ و گفت پس می خای بگی که استثناء وجود داره و مادر تو یکی از اون استثناها بوده پس قبول کن حاج خانم تو و خواهر افشانه هم جزء همون استثناها هستند تجربه اطلاعاتی به ما تُو سازمان اطلاعات سپاه ثابت کرده که قائله و فتنه زن ها رو باید با خود زن ها از بین بُرد ، یادت رفته که بعد از جنگ جمل وقتی آقامون حضرت علی(ع) دشمنان جمل رو شکست داد عایشه همسر پیامبر(ص) رو که سردسته فتنه گران بود رو توسط چهل زن که همگی لباس مردها رو پوشیده بودن با چه عزت و احترامی برگردوند عایشه ُ و بقیه منافقین تصمیم داشتن از همین همراهی چهل مرد با عایشه یه فتنه دیگه بسازن ولی وقتی آخر خط متوجه شدن که این چهل مرد در اصل زن بودن که لباس مردها رو پوشیده بودن تیر فتنه شون به سنگ خورد و آقامون امیرالمومنین علیه السلام مثل همیشه با این کارش یه درس بزرگ به همه ما و جهان داد میثم ادامه داد ما حالا میدونیم جنس این فتنه های آخر زمان که خیلی هاشون با محوریت زن شروع میشه جوری توسط شیطان برنامه ریزی شده که اَگه حزب الله بخاد اون رو نابود کنه و سر فتنه رو قطع کنه باید از حضور زن ها و خانم هایی که شاگرد کلاس مادرمون حضرت زهرا(س) هستن استفاده کنه ما اسمش رو تُو اطلاعات سپاه گذاشتیم طرح خواهران زهرایی(س) به قول قدیمی ها هر چیزی رو باید با همجنس خودش زمین زد ، فتنه زن ها رو باید با قدرت ُ و ایمان زنهای پاک ُ و خواهران بسیج و البته با نظارت و مدیریت و سرپرستی برادران سر بُرید ، اون هم نه به خاطر اینکه زن های ما ضعیف هستند ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
کِل اعظم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و سی و سوم
۰۰۰ اون هم نه بخاطر اینکه زن های ما ضعیف هستند بلکه نوع خلقت خانم ها می طلبه که از بعضی شرایط دور باشن تا آسیب نبینن ، من گفتم : میثم جان ؟ میشه بیشتر توضیح بدی ؟ خندید ُ و گفت آره فرمانده ببین یه جاهایی لازم مامور ما وارد فضاهای خاصی مثل آرایشگاه های زنونه ، استخر یا باشگاه های مخصوص بانوان و یا حتی' وارد بعضی از تشکیلات خصوص زن های فتنه گر بشن ، این کار ُ و ما مردها که نمی تونیم انجام بدیم ، تُو همین ماموریت قبلی که یه زن فتنه گر یه کمی قبل از دستگیری خودش رو منفجر کرد و چند نفر رو شهید کرد فهمیدیم که نارنجک رو بین دو تا پاهاش پنهان کرده بود و اَگه ما نیروی زُبده زن همراه داشتیم مطمئنن جلوی او رو می تونستیم بگیریم و تلفات ندیم ، گفتم : میثم جان من اَگه تُو این مملکت قدرت داشتم دستور می دادم درب مغازه دو گروه رو همین الان تخته کنن ، میثم پرسید مثلا" درب مغازه چه کسایی رو ؟ گفتم یکی درب مغازه هر چی آرایشگاه زنونه اس ، میثم گفت : خُوب دومی چی ؟ گفتم دومیش درب مغازه هر چی باشگاه زیبایی اندام مردونه اس ، میثم یه آهی کشید ُ و گفت : واسه همین تو رو دوست دارم واسه اینکه تو خیلی عمیق به مسائل نگاه می کنی و این یکی از استعدادهای تو هستش که نادیده گرفته شده ، ما چند سالی هست که به این نتیجه رسیدیم ولی از زمان قدرت گرفتن احزاب اصلاحاتی مخصوصا" بعد از ریاست جمهوری خاتمی به این دو صنف و گروه دامن زده شد انگار دشمن خوب می دونه نقطه ضعف ما کجاست و داره از همون جا به ما ضربه می زنه ، من پرسیدم میثم منظورت چیه ؟ میثم گفت : ببین اصلا" خلقت زن و مرد اینجوریه که مردها عاشق جذابیت ظاهری زن ها و زیبایی چهره اونها هستن و زن ها عاشق اندام قوی و پر قدرت مردها ، هیچ زنی از مرد ضعیف و وارفته خوشش نمی یاد ، دشمنان شیطان صفت ما ، روی این دو موضوع کار کردن و فهمیدن که می تونن با دامن زدن به جریان فمنیست و زن محوری و زیبا کردن و عریان کردن زن ها ، جوون ها و مردهای ما رو جذب دنیای غرب کنه و از اون طرف برای اینکه زن ها و دختران ما رو راضی به داشتن رابطه آزاد با مردها بکنه ، روی اندام مردها که زنها نسبت به اون حساسیت ذاتی دارن سرمایه گذاری کرده ، من گفتم : یعنی اینکه آرایش زنانه و خودآرایی و جلوه گری زن ها در بیرون از خونه یک بال این فرهنگ فاسد غرب و بزرگ کردن اندام مردانه قابل رویت و تاثیر گزار بر روی زن بال دیگه این مرغ لاشخور روی پرچم امریکا و غرب هستش ، میثم گفت : آره دقیقا " می خام همین رو بگم ، گفتم : میثم جان ؟ باشه پس گروه تو تشکیل شده از مملی و بی بی ، و گروه من تشکیل شده از عیال بنده و خواهر افشانه ، میثم گفت : درسته همینطوره که تو میگی ، من پرسیدم به جزء ما گروه های دیگه ایی هم هست ، میثم گفت : بله هست به نیت پنج تن ال عبا(ع) ما پنج گروه تو مسجد داریم گروه من ، گروه تو ، سومی گروه آقا سید ، چهارمی گروه بسیجی آقای باصری و پنجمی گروه مش قربون ، من با تعجب پرسیدم مش قربون ؟ اونم جزء این ماموریته ؟ راستش رو بخاید تُو دلم خنده ام گرفته بود ، میثم خیلی جدی گفت : بله خانم و دختر خانم مش قربون از نیروهای ارزشی و فعال مسجد هستن و مسئول حسینیه خواهران مسجد ، چند سال قبل که قضیه این عفریته و فعالیت و جادو جَنبل او لُو رفت توسط هوشیاری همین خواهرهای محترم و باهوش بود اونا بودن که از لای دَرز دیوار مسجد اون پیام ها و برگه ها رو موقع نظافت پیدا کردند ُ و باعث شدن ما بفهمیم که این فرقه بهایی اسرائیلی به قسمت خواهران مسجد ما نفوذ کرده و داره فعالیت می کنه ، من گفتم : پس میثم جان با پیش اومدن این قضیه جدید فرقه بهایی مسئله دکتر ُ و آقای تاجدار ُ و دار ُ و دسته اش چی میشه ؟ فعالیت ها و نقشه اونا و آسیبی که دارن میزنن نادیده گرفته میشه ، میثم یه قیافه جدی به خودش گرفت ُ و گفت : اصلا" اینطور نیست اتفاقا" دوتا گروه موازی با ما دارن چراغ خاموش رو اونا کار میکنن ، پرسیدم موازی با ما ؟ واسه چی آخه اونا چه ربطی به این گروه بهایی دارن نکنه می خای بگی دار ُ و دسته دکتر و آقای تاجدار هم بهایی هستن ُ و نوکرهای اسرائیلی ها ؟ میثم خندید ُ و گفت : نه ، نه تا این اندازه و تجربه این چند سال به ما نشون میده که احزاب اصلاح طلب واسه رسیدن به اهدافشون و گرفتن رای از مردم با هر گروه ُ و هر مسلکی همکاری میکنن و به اونها دست میدن حتی اَگه اون گروه یه گروه فاسد اسرائیلی باشه تُو قالب یه گروه زن فاسد فمینیس ، من گفتم : میثم جان ؟ تو مطمئنی که بین این کِل اعظم و دار ُ و دسته دکتر و تاجدار همکاری وجود داره ، میثم جواب داد بین اینها نه ولی بین خانم آقای دکتر که دانشجوی دکترای حقوق بین الملل دانشگاه و خانم آقای تاجدار که استاد دانشگاه آزاد یکی از دانشگاه های اطراف تهران هست آره همکاری وجود داره ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠حجت الاسلام والمسلمین فرحزاد:
دعایی با ثواب های عجیب:👇
📚📚ملائکه ۷ آسمان تاقیامت نمی توانند ثوابش را بنویسند و خداوند او و پدر و مادرش را از جهنم آزاد می کندو شفاعت ۱۰۰۰ نفر را برایش می نویسد و...
منبع:کتاب عده الداعی
#فرحزاد
https://eitaa.com/shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین سرباز سیدعلی در همایش بانوان مهدوی اصفهان در شب #عید_امید ؛نیمه شعبان
که
تعجب توریستها را در برداشت ...😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پروژه بیمارستانی که سالها خاک میخورد امروز توسط رئیسجمهور افتتاح شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دستیابی به دانش بارورسازیِ ابرها
🔹محققان در بیرجند به دانش تولید مواد اولیه بارورسازی ابرها دست یافتند. این مواد به تایید رصدخانه مرکزی آبوهوای روسیه را دریافت کرده و با کیفیت مشابه نمونههای خارجی تنها یکچهارم آنها قیمت دارد.
🔸این گروه از محققان موفق شدند ۲ ژنراتور با سوخت جامد و مایع برای ایستگاههای زمینی بسازند. همچنین اولین ایستگاه هوشمند زمینی بارورسازی ابرها با دانش ۱۰۰ درصد بومی در بیرجند راهاندازی شده است.
https://eitaa.com/shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️⭕️حذف دکتر رئیسی از صحنه سیاست
❌با دیدن این کلیپ متوجه خواهید شد که چرا چپ و راست و انقلابی و غیر انقلابی دارن آتش سنگین بر سر دولت و شخص ابراهیم رئیسی میریزن؟!
🎥⭕️پشت پرده گرانی ها و حوادث اخیر از زبان استاد پورآقایی
#دکتررئیسی
#مبارزه_با_فساد
عزیزان ولایتمدار
حتما کیلیپ رو دیدید،
ولی ببینید و نشر بدید ،
در این هجمه و حمله ی دشمن از بیرون و پیاده نظام آنها، افسادطلبها و غربگدایان ،
واجبه محکم در مقابل آنها بایستیم و روشنگری کنیم تا اهداف نجس آنها خنثی بشه .
https://eitaa.com/shahidaghseyedmostafamousavi
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
4_5829913041935796495.mp3
3.29M
صوت دعای ندبه
به نیابت از شهدای گمنام باشد نگاه شهدا بدرقه راهمون🤲 🍃🌺🍃
چند صبح جمعه به انتظار او نخوابیده ای❓🥀🥀💔
دل هوای روی ماه یار دارد جمعه ها
دل هوای دیدن دلدار دارد جمعه ها
صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان
یار با ما وعده دیدار دارد جمعه ها💔
❤سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج❤
🌹اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌹
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻💔
#مولا_جانم❤️
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ادرکنی
سلام مولای من ✋صبحت بخیر😍
بہ دنبال تو مےگردم شبــ وروز ازبرایتــ
اباصالح ڪجایے جان من بادا فدایتــ
بہ شوق روے تو این دل شده سرمستــ آواز
بیا با اشکــ دیده مي ڪنم آقا صدایتــ
#ظهور_نزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باش
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۶۳)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و شصت و سوم:روزهای سخت دانشجویان فراری (۳)
🍂بعد از دو هفته از بیمارستان ترخیص شدم، اما دوباره یه فیلم جدی رو بازی کردم تا رسیدم نزدیک اردوگاه مقداری شربت سفید رنگ آلمنیوم.ام.جی رو که از قبل ریخته بودم توی دهانم بالا آوردم. نگهبان اردوگاه گفت اینکه خوب نشده چرا آوردینش اینجا؟ بُردنم اتاق «ردهه». بهیاری اردوگاه و دکتر دستور داد همونجا بستری بشم.
🔹️مقداری خورش کرفس خوردم و مبتلا به اسهال شدم و دوباره اعزام شدم بیمارستان. خلاصه با دوز و کلکی که بود یه ماه بدون شکنجه در بیمارستان بستری شدم و هاشم و مسعود رو هم بخاطر اسهال خونی بستری کرده بودن. بعد از یه ماه منتقل شدیم به انفرادی. هر روز از سلول می بردنمون بیرون توی هواخوری مقداری کتک میزدن و دیگه اینقدر کتک خورده بودیم پوستمون کلفت شده بود و اگه روزی اتفاقی کتک نمیخوردیم تعجب میکردیم. تقریبا تموم بهار رو تو اون انفرادی سر کردیم و ماه رمضان سال ۶۹ رو هم کامل توی سلول انفرادی بودیم.
🔅 انتگرال آبکی و ناتموم
📌برای وقت گذرونی داخل سلول با مسعود و هاشم ریاضی کار میکردم زمین کاغذمون بود و قلم هم یه تکه چوب بود که کمی پارچه سرش بسته بودم و داخل آب می زدم و انتگرال می کشیدم. ولی تا مسئله به انتها می رسید اولش بخار میشد. آخرش نشد یه مسئله رو کامل روی زمین بکشم و به انتها برسه تازه حالا قدرِ مداد و دفتر رو می دونستیم. تموم این مدت چند ماه ما رنگ حموم به خودمون ندیدیم.
💥گاهی که نیاز به غسل پیدا میکردیم. در اوقاتیکه میبردنمون توالت سریع به نیت غسل سرمون رو زیر شیر می گرفتیم و بقیه غسل رو با یه لیوان آب و یه تکه اسفنج داخل سلول انجام میدادیم. چند ماه بعد ما رو به اتاقکی در مجاورت انفرادی منتقل کردن که حدود نه متر مربع بود و این برای ما به نسبت انفرادی، بهشت بود. بعد از مدتی منتقلِ مون کردن به زندانِ ملحق تکریت ۱۱ و اونجا اوضاع کمکم عادی شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
شیطنت۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و سی و چهارم
۰۰۰ آره همکاری وجود داره ، من پرسیدم یعنی تو همه اینها رو می دونستی ُ و به من چیزی نگفتی ؟ میثم جواب داد بله هم من میدونستم هم بچه های اطلاعات سپاه و هم آقای دلبری ُ و آقای باصری ، با تعجب پرسیدم آقای دلبری ُ و آقای باصری ؟ یعنی حتی ' اونها هم در جریان فعالیت آقای تاجدار و اصلاح طلب ها تُو مسجد هستن ؟ پس واسه همین بود اون روز که من داشتم از آقای باصری راجب آقای تاجدار سوال می کردم سید رو بهونه کرد ُ و زود رفت پس نمی خواسته بدون اطلاع شما به من اطلاعات اضافی بده ؟ میثم گفت : بله همینطوره البته مدت زیادی نیست که ما آقای دلبری و آقای باصری رو در جریان قرار دادیم ، واسه همینه که تمام اتفاقات ویلای لواسون و اردوی شمال و حرف هایی که تو شنیدی و باعث شد تا آقای تاجدار و اصلاح طلب ها پشت تو صفحه بزارن و سعی کنن که با بد نام کردن تو ، تو رو به هر قیمتی شده از میدون به دَر کنن ، اینها همه اش واسه اون موقعه اس ، پرسیدم میثم جان ؟ پس قضیه آقای افکاری چی بود ، میثم پاسخ داد اون یه اشتباه از طرف آقای باصری فرمانده بسیج مسجد و یه اشتباه بزرگتر از طرف جناب دکتر فروزنده فرمانده ناحیه بود که البته به من اطلاع دادن که آقای دکتر خودش متوجه اشتباهش شده و اقرار کرده که یه کمی در برخورد با آقای افکاری زیاده روی کرده و نباید با عینک سیاه دیگران راجب آقای افکاری پیش داوری می کرده ، من گفتم : میثم جان باز جای شکرش باقیه که جناب فروزنده دوست فرمانده حوزه واقعه بینه و آگاهه ، میثم در جوابم گفت : البته همه اینها از طرف آقای باصری نبوده ، گویا اینطور که به من گفتن آقای افکاری دو نفر رو داخل فرمی که تُو حوزه بسیج پُر کرده بوده به عنوان معرف نوشته ، آقای فروزنده فرمانده حوزه خودش شخصا" با یکی از این دو نفر تلفنی صحبت می کنه تا از سوابق و گذشته آقای افکاری اطلاع پیدا کنه معرفی که آقای افکاری اسمش رو نوشته بوده پشت تلفن از آقای افکاری زیاد تعریف میکنه ولی آخرش میگه که برادر افکاری یه مقدار تندرو و خودمحوره و به آقای فروزنده پیشنهاد می کنه که زیاد به آقای افکاری میدون نده ، من گفتم : میثم جان پس واسه همین بوده که فرمانده حوزه به آقای افکاری گفته بوده که اَگه خواستی یه میخ هم به دیوار حوزه بزنی باید اول با من مشورت کنی و اجازه بگیری ؟ میثم خندید ُ و گفت بله مثل اینکه فرمانده حوزه کمی زیاده روی کرده و احترام ریش سفید آقای افکاری رو نِگه نداشته مخصوصا" تُو اون جلسه شب آخر در حضور دیگران و البته من متوجه شدم پشیمون شده ولی آقای افکاری خیلی ناراحت شده و دیگه حوزه نرفته و قضیه اون دوهزارتا عکس هم که آقای باصری رفته گرفته کار رو خراب تر کرده ، گفتم : پس میثم جان چرا رفتار بچه های بسیج با آقای افکاری عوض شده ؟ میثم در جوابم گفت : خُوب اونها جوون ُ و کم تجربه هستن و فکر کردن برادر افکاری از حوزه اخراج شده و یه کمی هم برادر باصری مقصر بوده که به این بی احترامی ندونسته دامن زده و توضیح لازم رو به بچه هاش نداده ، تُو اون یه ساعت جلوی خونه بی بی و لوطی صالح خیلی از مسائل و گِره ها توسط عزیز دلم میثم واسم روشن شد و واقعا" احساس می کردم که محمد هم کنار ما ایستاده و هی به میثم میگه بگو ، بیشتر بگو ، همه اش رو بگو ، حسن من چون اطلاع نداره داره قصه می خوره ، داشتم به محمد فکر می کردم که یه هو مملی با دوچرخه اش اومد کنار ما ترمز کرد ُ و بلند ُ و نفس زنان گفت : سلام عمو میثم ، سلام عمو حسن و سلام دایی محمد و رفت تُو خونه ، من ُ و میثم خُشکمون زده بود ، به هم نگاه کردیم ُ و با هم گفتیم : میثم جان سلام تُو هم اینجا پیش ما هستی ؟ یه هو یه بوی گُل محمدی تُو هوا پیچید و من رو به گریه انداخت گفتم میثم جان این بوی محمد منه ، خودشه اون اینجاست پیش ما من اشتباه نمی کنم تا حرفم تموم نشده یه کبوتر سفید اومد نشست رو شونه محمد و بعد پَر کشید ُ و رفت ، میثم شوکه شده بود پرسید این دیگه چی بود ؟ گفتم میثم جان این محمد بود می خواست از تو تشکر کنه ، میثم هم به گریه افتاد ، یه بی بی درب رو باز کرد ُ و گفت : پسرا ؟ پس چرا دَم درب وایسادید ؟ بیاید داخل چایی آوردم واستون ، برگشتم خونه تا درب باز کردم و به اهل خونه سلام دادم عیال با خنده گفت : سلام فرمانده ، خندیدم ُ و گفتم باز زودتر از من خانم افشانه اطلاعات رو بهت رسونده ، عیال گفت کجای کاری یه ساعت تموم با تلفن با هم صحبت کردیم ، و البته قرار شد که من یه سِرس اطلاعات و اتفاقات قسمت خانم ها رو واسه تو توضیح بدم ، من گفتم : پس اول یه لیوان چایی داغ ِ قندپهلوی لب سوزه ِ لب دوز با ناز ُ و عشوه ُ و رقص ُ و یه ماچ واسم من بیار بعد بشین سیر تا پیازه قضیه رو کاسه من تعریف کن ، عیال یه خنده شیطنت آمیز کرد ُ و گفت : اِ ِ ، زیادیت میشه ، میترسم رودل کنی ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
کَبوتر سوخته ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و سی و پنجم
۰۰۰ عیال یه خنده شیطنت آمیز به من کرد ُ و گفت : اِ ِ ِ ، زیادیت میشه میترسم رودل کنی بی مایع فَتِیره ، تو اول اون زنجیر ِ طلا رو که قولش رو دادی بخر و به قولت عمل کن بعدش فرمانده بازی در بیار ، من یه قیافه جدی به خودم گرفتم ُ و صِدام رو کُلفت کردم ُ و گفتم : ببینم ضعیفه ؟ مثل اینکه متوجه نیستی این فرمانده ات که بهت دستور میده اَگه اجراش نکنی بازخواست انضباطی میشی ، عیال زد زیر خنده ُ و با یه ناز دخترونه گفت : فعلا" که داخل خونه فرمانده منم ، جناب فرمانده ؟ و خندید ُ و رفت ، عین ماست وا رفتم ، خُوب راست میگفت تُو خونه فرمانده عیال بود ُ و من سرباز ، لباسم رو درآوردم و رفتم که دست هام رو بشورم وقتی برگشتم دیدم عیال اون لباس قشنگش پوشیده ُ و خودش رو مرتب کرده ُ و بوی خوشی میده ، یه سینی چایی با ناز گذاشت رو زمین ُ و گفت : این هم یه لیوان پُر چایی قند پهلو که چند تا هِل خوش بو دارن تُوش واسه جناب فرمانده خودم می رقصن بفرمایید ، اون روز و اون شب چه روز ُ و شب خوبی تُو زندگی سخت من بود شاید اَگه شما خونده های این قصه نگید که من دارم اغراق می کنم می تونستم واستون قسم بخورم که تعداد این روزها و شبهای خوش واسه من بعد اون سالهای جنگ ُ و دفاع مقدس خیلی کم بوده و من در فراغ عزیزترین دوست هام روزهای سختی رو گذروندم که حتی ' عیال ُ و ازدواج ُ و بچه ُ و نَوه نتونست جای اونا رو واسه من پُر کنه عمر واقعی من از این پنجاه ُ و شش سال همون مقدار زمانی بود که کنار بچه ها تُو جبهه بودم ای کاش هیچ وقت بر نگشته بودم مثل بچه ایی می موندم که مادرش از خونه که بهشت امیدش بوده انداختش بیرون و درب خونه رو به روش بسته و دیگه به داخل راهش نمیده ، هر چی گریه میکنه هر چی داد میزنه هر چی مامان ؟ مامان ؟ میکنه ُ و میگه ببخش غلط کردم فایده نداره و درب خونه به روش باز نمی شه انگار مامان فراموش کرده که آخه ، اینیِ که انداختی بیرون بچه اته جایی رو نداره کسی رو نداره ، تُو دلم گفتم : خدا جون آخه منم بنده تواَم دُرست بَدَم ولی من که به جزء تو کسی رو ندارم میشه یه بار دیگه درب باغ شهادت رو به روی من و بقیه بچه ها باز کنی و ما رو هم ببری پیش دوستای شهیدمون ، یه هو صحنه خونه واسم عوض شد دیدم تُو سنگر پشت خاکریز دریاچه ماهی شلمچه کنار محمد نشستم ، صدای بیسیم بلند شد (حسن حسن ؟ محسنم ) محسن یکی دیگه از دیده بان های ما اونور دریاچه ماهی نزدیک عراقی ها بود ، محمد سریع بیسیم رو برداشت ُ و گفت : (محسن محسن ؟ حسن) محسن جان بگوشم ، محسن گفت : حسن جان یه نقل داری واسه من بفرستی ؟ یه هو آقا قلعه قوند وارد سنگر شد ُ و پرسید کِیه ؟ آخه قرار بود فعلا" تا اطلاع ستاد تماسی نداشته باشیم ، محمد گفت : حاج آقا ؟ محسنه ، از ما گوله می خاد ، می خاد یه گِرای جدید واسش ثبت کنیم ، حاج آقا قلعه قوند گفت : بهش بگو اجازه نداریم ، محمد پشت بیسیم جواب داد ، (محسن محسن ؟ حسن) محسن جان ما نقل داریم نقلش هم تازه پخته شده ُ و داغ داغه ولی صاحب مغازه اجازه نمی ده بفروشیمش میگه خطر داره ممکنه تعزیرات درب مغازمون رو تخته کنه ، گرفتی حرف رو محسن جان ؟ داری من رو ؟ محسن از اون ور با کریه جواب داد دارمت عزیزم ولی بابا جان این لاشخورها یکی از کبوترای ما رو گرفتن ُ دارن پر ُ و بالش رو می سوزونن ، می خان چهارشنبه سوری باهاش راه بندازن ، فکر کنم بین لاشخورها چند تا کلاغ هم وجود داره اونا دارن کبوتر ما رو شکنجه می کنن شما نقل رو بفرستید گناهش به گردن من ، من پولش رو میدم محسن این رو با عصبانیت گفت ُ و بیسیم رو قطع کرد ، محمد رو کرد به حاج آقا قلعه قوند ُ و با بغض گفت بعثی ها یکی از بچه های ما رو اسیر کردن ُ و دارن شکنجه اش میکنن مثل اینکه چند تا مزدور منافق هم دارن بهشون کمک می کنن حاج آقا هیچ کاری نکنیم دست رو دست بزاریم ، جمشید با عصبانیت داد زد این حروم زاده ها به اسیر هم رحم نمی کنن یه نگاه به جمشید انداختم ُ و گفتم جمشید جان نگو حروم زاده ما با اینا جنگ داریم نه با پدر ُ و مادرشون حتی ممکنه بعضی از اینها رو به اجبار آورده باشن جنگ تُو بدترین شکلش ممکنه حروم لقمه باشن ، جمشید سکوت کرد و آروم گفت : اَگه حروم ۰۰ نبودن بقیه کلمه رو خورد و ادامه داد : که زنده زنده یه انسان رو آتیش نمی زدن ، یه هو صِدای بیسیم بلند شد (حسن حسن ؟ محسن) حسن جان بگوشی ، گوشی رو بردار ، محمد سریع بیسیم رو برداشت ، محسن از اون ور خط بیسیم داشت زار زار گریه می کرد ، حسن جان تُو رو خدا یه کاری بکن پاهاش رو آتیش زدن داره می سوزه ، دارن دورش می رقصن ، حسن جان تُو رو خدا یه نقل بفرست داره دیر میشه دارن زَجر کُشش می کنن سن ُ و سالش خیلی کمه ، یه هو جمشید داد زد نکنه احمد ما باشه و شروع کرد به گریه کردن آره احمده ، خودشه من میدونم احمده۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی