فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد تا شهادت
نگاهی گذرا به عملکرد سردار هور
#شهید_علی_هاشمی
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌺بخشهایی از وصیت نامه شهید حجت الله گل محمدی
🍃امت حزب الله از شما من حقير مىخواهم، همچنان طرفدار اين انقلاب كه خونبهاى هزاران شهيد است باشيد و در همه جا دعاگوى امام باشيد و از او طرفدارى كنيد و از خانواده شهدا ديدن كنيد، با حضور در صحنه، در تمام مراحل ، مسجد - بسيج و غيره مشت محكمى بر دهان ياوهگويان ضدانقلاب بزنيد.
🍃شما برادران بسيج، سعى كنید ادامه دهنده راه تمامى شهدا باشيد، سنگر مسجد را هرگز خالى نگذاريد و طرفدار امام و ولايت فقيه و انقلاب باشيد.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
سردار هور
سردار شهید علی هاشمی
تاریخ تولد: ۱۰ / ۶ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۴ / ۴ / ۱۳۶۷
محل تولد: اهواز،منطقه عامری
محل شهادت: جزیره مجنون
همرزم حاج علی معروف به سردار هور و یکی از چهره های گمنام دفاع مقدس است. علت این گمنامی نامشخص بودن شهادت وی در آخرین روزهای سقوط جزیره شمالی عراق از جزایر خیبر است. وی تا آخرین لحظات مقاومت کرد و سپس تصمیم میگیرد به عقب برگردد اما دشمن در سه راهی جاده جزیره شمالی با هلیکوپتر نیرو پیاده میکند و در نتیجه آن ها کاملا محاصره میشوند، از این جمع 15 نفره 2 نفر اسیر شدند که بعدها آزاد شده و به کشور برگشتند. علی هاشمی و 3 نفر دیگر مفقودالاثرشدند و بقیه هم خودرا به آب و نیزارها زده و به ایران بازگشتند.( از علی هاشمی به عنوان طراح عملیات خیبر یاد شده است. طی ۱۱ ماه کار شناسایی در هور توسط هاشمی، عملیات خیبر طراحی شد.ثمره اجرای عملیات خیبر،تصرف دو جزیره شمالی و جنوبی مجنون بود. در این مناطق ۵۸ حلقه چاه نفت قرار داشت.) مادر شهید تا سال ها معلوم نبود علی کجاست و کسی هم از او اطلاعی نداشت.(تا مدتهای طولانی تصور میشد که ایشان در عراق اسیر شده) اما بعدها که عراق آزاد شد و صدام سقوط کرد؛ معلوم شد که او به خیل شهدا پیوسته است، ایشان توسط هلیکوپترهای دشمن مورد هدف قرار گرفته و به شهادت رسید. پیکرش پس از ۲۲ سال تفحص و در اهواز به خاک سپرده شد
نکته: زکیه اهوازیان مادر سردار هور در حالی که تنها ۱۳ سال از پیدا شدن پیکر فرزندش میگذشت،مرداد ماه ۱۴۰۲ به فرزند شهیدش پیوست.
شهادت: ۴ تیر ماه ۱۳۶۷
#سردار_شهید_علی_هاشمی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
❤️
☘شهید محمد عسگری، یادگار «حسین» و «بتول» هجدهم شهریور ماه 1350 در شهرستان ری به دنیا آمد. وی دانش آموز سوم متوسطه در رشته تجربی بود و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در چهارم تیر ماه 1367 با سمت تیربارچی در شاخ شمیران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلب و قطع سر به شهادت رسید. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🍂 طنز جبهه
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😂
┄═❁๑❁═┄
استادِ سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
او خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد، وَ اِلا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: "اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً، بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا و استراحتنا کثیره، برحمتک یا ارحمالراحمین 🤲"
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که آن برادر باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» . . . .
اما دست آخر که کلمات عربی را پیش خودش یکی یکی به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: «اخوی غریب گیر آوردهای؟.
#طنز_جبهه
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
❤️
☘شهید ابوالفضل میرحاج، یادگار «ماشاالله» و «زهرا» چهارم شهریور ماه 1341 در محله صفاییه از توابع شهرستان ری به دنیا آمد. وی تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و در تعمیرگاه خودرو کارگری می کرد و سپس به عنوان یکی از نیروهای جان بر کف ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در چهارم تیرماه 1362 با سمت آر پی جی زن در سردشت هنگام درگیری با گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به گردن به شهادت رسید. پیکر او را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
بدانید هر رای که شما به صندوق میریزید مشت محکمی است که به دهان ضدانقلاب و اربابان آمریکایی می زنید و یک قدم او را وادار به عقب نشینی میکنید
#شهید_حسن_باقری
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا سید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا می کنی؟» آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک😏. فکرشو می کردی مامان بیاد نه؟» سید مصطفی لبخندی زد 🙂و به امضایی که آقا سید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟🙏» آقا سید نگاهی به چهره خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آن قدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون📚. الآن مملکت ما به آدم های تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالا حالا ها هست.»
چهره سید مصطفی جدی و لحنش جدی تر شد☝️. نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالا ها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم... هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اون موقع هم همین آدم باشم.»👌🌹🍃
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال شهید سید مصطفی موسوی🔻🇮🇷
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
⭕️ واکنش غافلگیر کننده دژپسند وزیر اقتصاد دولت روحانی به اظهارات روحانی در مصاحبه با روزنامه اعتماد :
بی تعارف بگویم .. همه چیز برای سقوط کشور فراهم بود فقط خدا نخواست .
♦️دژپسند وزیر اقتصاد دولت روحانی:
همان عصری که آقای روحانی نهاد ریاست جمهوری را تحویل رئیسی میداد خوب، می دانست چه خبره ؟
عکسی که از او با آقای رییسی گرفته شده در چهره اش یک تبسم ساختگی هست .
روزهای قبل در هیئت دولت همه ی وزرا واضح شاهد بودند که در بساط دولت هیچ نیست ، سه ماه فقط حقوق ها را با قرض و کلاه به کلاه کردن داده بودند معوقات و فوق العاده ومثل اینها که بماند ،روی هم انباشته به ماههای بعد حواله شده بود.
♦️سالهای قبل یعنی ۹۷ و۹۸ و۹۹ و۱۴۰۰را همه در جریان هستند آقای همتی در آن جلسه با اساتید بازش کردند ، ۲۰۰ هزار میلیارد تولید پول بی پشتوانه [ (قلابی)] برای دادن حقوق کارمندان دولت.
♦️وقتی سال ۱۴۰۰حقوقها را دولت تدبیر وامید اضاف کرد در آن جلسه هیئت دولت با خواندن درصد اضاف شدنها برای تصویب همه می خندیدند یعنی مسخره بود، آخه با کدام پول ؟!
♦️این اضافه حقوق بی رویه با پول بی پشتوانه، کندن یک خندق جلو دولت بعد و پیشرفت کشور بود ارزش پول را نابود کرد .
روحانی روز تحویل دولت یقین داشت این سید ساده دل (رئیسی) نه بهزودی؛ بلکه، بلافاصله که دولت را تحویل گرفت از همان ساعت به بن بست می خورد .
♦️از طرفی هم چون چیزی باقی نگذاشته بود برای فرار از ساختمان ریاست جمهوری عجله داشت ، از صحنه جرم بگریزد و رفت در خانه قایم شد . ترس داشت فردا بیایند با دستبند وپابند اورا برای محاکمه ببرند.
♦️... وقتی رئیسی اولین جلسه خودرا با همان وزرای کابینه دوازدهم بدون روحانی برگزار کرد آقای جهانگیری بی خجالت و با خاطر جمعی از اینکه رئیسی قاطع و جواب حاضر نیست هم با این جسارت که او پشتوانه رای بالایی ندارد وزمینه ی بلوا و فتنه وجود دارد در آن جلسه چشم در چشم باخیال راحت صراحتاً گفت ما حتی پول نداریم حقوق این برج کارمندان را بدهیم .
♦️آقای رئیسی فقط یه جمله تعرضی با مزاح گفت : پس اون تدبیر و امید کجاست ؟
بعدش گفت : ملتی که خدا را دارد به چه کنم ؟چه کنم ؟ مبتلا نمیشه. بن بست نداریم.
دژپسند ادامه داد:
...من نمی دانم اسم جنگ اکراین وروسیه را چه بگذارم به قول امام الطاف اللهی بود ؟ همینکه رئیسی جای روحانی انتخاب شد [عدو شود سبب خیر ]، رسانه های غربی خودشان شوک وارد کردند ، نوشتند یک تندرو بنیاد گرا به نام رئیسی جایگزین مذاکره و تعامل با غرب سرکار آمد ،پس از انتخاب رئیسی، چند روزه قیمت نفت ۲۰ دلار افزایش یافت و توی شهریورماه سیل پول وارد خزانه شد بعدش هم در وین دیگه برجام احیا شدنی نبود، دوباره نفت بالا رفت و شعله جنگ اکراین قیمت نفت را کَند و به ۱۰۰ دلار وبیشتر رساند.
دژپسند در پایان گفت :
...بی تعارف بگویم .. همه چیز برای سقوط کشور فراهم بود فقط خدا نخواست.
⛔️در حال حاضر تمام مدیران و مسئولان دولت روحانی در ستاد اقای پزشکیان فعال هستند....
📛دولت سوم روحانی ...پزشکیان
#حضور_حداکثری
#انتخاب_اصلح
#یکی_مثل_رئیسی
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣
✅ فصل هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣2⃣
✅ فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام میشد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برفها آب نشده بودند. کوچههای روستا پر از گل و لای و برفهایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقلهای کرسی سیاه شده بود. زنها در گیر و دار خانهتکانی و شستوشوی ملحفهها و رخت و لباسها بودند. روزها شیشهها را تمیز میکردیم، عصرها آسمان ابری میشد و نیمهشب رعد و برق میشد، باران میآمد و تمام زحمتهایمان را به باد میداد.
چند هفتهای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر میکردم خوشبختترین زن قایش هستم. با عشق و علاقهی زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو میکردم و از سر تا ته خانه را میشستم. با خودم میگفتم: « عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم. »
صمد آمده بود و دنبال کار میگشت. کمتر در خانه پیدایش میشد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم درِ اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوالپرسی، دوقلوها را یکییکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: « من امروز میخواهم بروم خانهی خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. میخواهم کمکش کنم. این بچهها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید. »
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: « قدم! اتاق دمدستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دودهاش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت : « تو میتوانی هم مواظب بچهها باشی و هم خانهتکانی کنی؟! »
شانههایم را بالا انداختم و بیاراده لبهایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: « نمیتوانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچهها برسی. » کتش را درآورد و گفت: « من بچهها را نگه میدارم، تو برو اتاقها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من میروم. »
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچهها خوابند بهتر است بروم اتاقها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچهها باشد. پنجرههای اتاق دمدستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشکها را برداشتم و گذاشتم روی لحافهای تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریهی دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آنها را آرام میکند.
اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر میخواستند. یکی از آنها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچهای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچهها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق.
هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریهی دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچهها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچهها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد. میگفت: « میخواهم یاد بگیرم و برای بچههای خودمان استاد شوم. »
بچهها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام میگیرند و میخوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسریام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کمرنگی به اتاق میتابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشکها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریهی بچهها و بعد فریاد صمد بلند شد.
- قدم! قدم! بیا ببین این بچهها چه میخواهند.
جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچهها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آنها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با اینحال، مرا دلداری میداد و میگفت: « بچهها که خوابیدند، خودم میآیم کمکت. »
بچهها داشتند در بغل ما به خواب میرفتند. اما تا آنها را آرام و بیصدا روی زمین میگذاشتیم، از خواب بیدار میشدند و گریه میکردند.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_هفتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً
داشت می دوید.
دم دریادم آمدآدرس پادگان رابلد نیستم یکدفعه ایستادم زن هم ایستاد.ازش پرسیدم پادگان صفر چهار کدوم
طرفه؟»
حیران و بهت زده گفت برای چی می خواهی؟»
گفتم:«می خوام از این جهنم - دره فرار کنم.»
«به جوانی ات رحم کن پسر جان این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین ،غذا و بهترین همه چیز، رو به تو می دن کیف می کنی.»
«نه ننه می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی خیابان خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد. آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی
غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا ،ولی اصلاً وابدأ حريف من نشدند. دست آخر آن
سرهنگ با عصبانیت گفت:« این پدرسوخته روتنبیه ش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه بابا نیست که هر غلطی دلش خواست بکنه »
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت، نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند قرار شد به عنوان تنبیه خودم تنهایی همه توالت ها را تمیز کنم یک هفته تمام این کار را کردم تک و تنها پشت سر هم. صبح روز ،هشتم گرماگرم کار بودم که سرگرد آمد سروقتم خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت:«ها بچه دهاتی! سر عقل اومده یا نه؟»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_هشتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
جوابش را ندادم با کمال افتخار و سربلند
توی چشماش نگاه می کردم کفری تر از
قبل ادامه داد: «قدر اون ناز و نعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی نه؟»
بر و بر
نگاهش می کردم باز گفت:«انگار دوست داری برگردی همون جا نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم خاطر جمع و مطمئن گفتم :«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو،بشکه،بعد که خالی کردی توبشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
عصبانی گفت: «حرف همین؟»
گفتم :«اگر بکشیدم اونجا نمی رم»......
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات " 1 ".
پاورقی
۱ شروع سربازی شهید برونسی در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۴۱ بوده است.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV