فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که نگران رأی دادن همسرش در زایشگاه بود....
حتما ببینید
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
⚠️ ❌ هشدار هشدار هشدار پزشکیان قانع به ریاست جمهوری 4 ساله نیست
عزیزان جبههی انقلاب، از خواب غفلت بیدار شویم.
دعوا سر ریاستجمهوری نیست، دعوا بر سر رهبری است.
پزشکیان و اتباعش، چشم طمع دوختهاند به جایگاه رهبری‼️
#حسین_مرعشی برادر خانم هاشمی رفسنجانی و از فعالان سیاسی #اصلاحطلب در برنامه تبلیغاتی #پزشکیان در کیش ، بیان کرد:
🎤 علت اینکه کاندیدای ریاست جمهوری نشدم اینه که چهار سال به چهار سال عوض میشه و اصلا ارزش نداره ؛ ما دنبال رهبری هستیم که #مادام_العمره...
#محمد_خاتمی از #سران_فتنه در پیام اینیستاگرام با انتشار خبر ملاقات پزشکیان و #حسن_خمینی از هشتگ #رهبر_نسل_جوان استفاده کرد.
دعوا بر سر جانشینی آقاست و انشاءالله این آرزو را به گور خواهند برد و آقا پرچم انقلاب را به دست #امام_زمان عجل الله فرجه خواهند داد.
🇮🇷 لذا از اعضای ریز و درشت و مشهور و گمنام #جبههی_انقلاب، حتی عزیزانی که به آقای قالیباف رأی دادند، تقاضای عاجزانه داریم که در این یک هفته، اختلافات را به کلی کنار بگذاریم و تمام زندگی و توان و آبروی خود را صرف جمعآوری رأی برای نامزد مقبول جبههی مقاومت، جناب آقای #جلیلی نماییم.
هر کس ذرهای به امام و شهدا علاقه دارد، باید یک ستاد باشد برای آقای "جلیلی."
مبادا بیش از این شرمندهی امام و شهدا شویم.
#نشر_حداکثری
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب اکانت های جعلی که میگن « طرفدار قالیباف بودم اما الان میخوام به پزشکیان رای بدم » باشید ! :)))🤦♂️
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کارشناسان اصلاحات بیشتر آشنا بشید
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اشاره معنادار رهبر انقلاب به سیاست مداران ساده لوح در آستانه انتخابات ریاست جمهوری
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
3⃣امیرالمؤمنین علیعلیهالسلام فرمودند:
اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید،
خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند:
🌸 باطنت را اصلاح کن ؛
خداوندظاهرت را اصلاح میکند و خوبیات
را سر زبانها می اندازد.
🌼 رابطه ات را با خدا اصلاح کن ؛
خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح میکند
و باعث احترام خلق به تو میشود ..
🍀 آخرتت را اصلاح کن ؛
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9⃣فراموش نمی کنیم خیانت مسعود پزشکیان به مملکت
💠 با «قرآن کریم» نورانی شویم
سوره مبارکه يس آیه ۶۰
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ
اى فرزندان آدم!
مگر با شما پيمان نبستم كه شيطان را اطاعت نكنيد كه همانا او براى شما دشمنى آشكار است.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه لرهای غیور
جسارت و توهین پزشکیان به قوم لر
و پاسخ مردان آن
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#نشر_حداکثری
#انتخاب_اصلح
#حرمت_حریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شبکه کان اسرائیل بررسی میکند؛ در شب تاریخی حمله ایران به اسرائیل چه گذشت؟
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_نوزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را
بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد تو خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا الله خوبه؟»
گفتم: « آره، برای چی؟»
گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود. گفتم:« چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه خونه بی اجاره»
گفت: نه این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل.....
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ناراحت شد آمدپیش او،گفت:« این خونه که دربستی هست ازشما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی چرا می خوای بری؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بری.»
قبول نکرد پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم
فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو سه ساله می.مانست هر کس می دیدش، می گفت: «ماشاءالله این چقدر خوشگله.»
صورتش روشن بود و جذاب یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد مچش را گرفتم. پرسیدم:« شما چرا برای این بچه ناراحتی؟»
سعی کرد گریه کردنش را .نبینم گفت:« هیچی دوستش دارم چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_بیست
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
نمی دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد برای قبرش، مثل آدم های بزرگ قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقت ها مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی احوالش را از آنها می پرسیدم یک بار رفتم خبر بگیرم یکی از بسیجی ها عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند گفت:«نگاه کنید حاج خانم این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست و پام رو گم کردم صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم:« آقای برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعدخداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بودم.همه اش می گفتم :«آخه این چکاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کنه حرف آن جریان را پیش کشیدم ناراحت و معترض گفتم یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنید؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
به اش حتی فکر نکرده بودم گفتم: «نه»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣3⃣
✅ فصل دهم
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
🔰ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣3⃣
✅ فصل دهم
💥 فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: « میخواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. » خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چندتا از فامیلهای نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستینها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زنبرادرهایم به کمکش رفتند.
💥 هر چند، یک وقت میآمد توی اتاق تا سری به من بزند میگفت: « قدم! کاش حالت خوب بود و میآمدی کنار دستم میایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد. » هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برفها را پارو کرد یک گوشه. برفها کومه شد کنار دستشویی، گوشهی حیاط.
💥 به بهانهی اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود.
💥 گاهی به این شیر میدادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه میگذاشتم. یکدفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: « خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. »
💥 اشک توی چشمهایش جمع شد. گفتم: « چه حرفها میزنی! »
گفت: « اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم. »
گفتم: « چرا نبخشم؟! »
💥 دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دستهایش هنوز سرد بود. گفت: « تو الان به کمک من احتیاج داری. اما میبینی نمیتوانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو میماند. »
گفتم: « ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آنطور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. »
💥 دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشمهایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت میشد، چشمهایش اینطور میشد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمیخواست ناراحتیاش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: « دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر میکنند با هم دعوایمان شده. »
💥 خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشهی اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: « آقا صمد، شیرین جان میخواهد برنج دم کند. میآیید سر دیگ را بگیریم؟ »
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: « حرفهایت از صمیم دل بود؟ »
خندیدم و گفتم: « آره، خیالت راحت. »
💥 ظهر شده بود. اتاق کوچکمان پر از مهمان بود. یکی سفره میانداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره میگذاشت. صمد داشت استکانها را از جلوی مهمانها جمع میکرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمیشد. همانطور که سعی میکرد استکانها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آنها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست.
💥 توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: « گرجی بدجوری خوندماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمیآید. » چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از توی طاقچه برداشت و گفت: « برو آمادهاش کن، ببریمش دکتر. » بعد رو به من کرد و گفت: « شما ناهارتان را بخورید.
🔰ادامه دارد...🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯
╰┅─────────┅╯